جدول جو
جدول جو

معنی پاکیه - جستجوی لغت در جدول جو

پاکیه
اتین، مستشار حقوقی و قاضی فرانسوی، متولد در پاریس، مؤلف کتاب مباحثی در باب فرانسه، و آن دائره المعارف گونه ای منتظم و سودمند است، (1529-1615م، / 935-1023 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاکیه
تصویر زاکیه
(دخترانه)
نیکو، پاکیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پایه
تصویر پایه
هر چیز شبیه پا مثلاً پایۀ میز، پایۀ صندلی، کنایه از پی، بنیاد، شالوده، قاعده، اساس، کنایه از قدر، مرتبه، درجۀ کارمند در اداره، رتبه، زینه، پله
پایه پایه: پله پله، کنایه از درجه به درجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکی
تصویر پاکی
پاک بودن، پاکیزگی، برای مثال شب سیاه بدان زلفکان تو ماند / سپیدروز به پاکی رخان تو ماند (دقیقی - ۹۷)، کنایه از پاکدامنی، عفت، استره، تیغ سرتراشی، چاقوی کوچکی که هنگام حجامت و خون گرفتن پوست بدن را با آن خراش می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکیزه
تصویر پاکیزه
پاک، تمیز، کنایه از بی آلایش، صاف، صافی، بی غش
پاکیزه کردن: پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکنه
تصویر پاکنه
جای پا یا پله که داخل قنات، کاریز، پی آب یا جای دیگر کنده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
دهی است از دهستان میان کرمانشاهان. دامنه، سردسیر، دارای 100 تن سکنه، آب آن از چاه و رودخانه بوسیلۀمکینه. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، صیفی، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام محلی کنار راه خرم آباد به دزفول میان اسفندری و ویسیان در 581100 متری تهران
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث زاکی. رجوع به زاکی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث ذاک. مسک ذاکیه، مشک تیزبوی. مشک تندبوی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث شاکی. دادخواه. رجوع به شاکی شود، مرد با سلاح و تیز: رجل شاکیهالسلاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد با زین افزار جنگ. زیناوند. تمام سلاح. غرق در یکصد و چهارده پارچه سلاح رزم. رجوع به شاکی السلاح شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
آنجایی از تون که گلخن تاب ایستد تیز کردن آتش را
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف ایل قشقائی مرکب از 80 خانوار که در کاکان لشنی و خفر و آباده مسکن دارند
لغت نامه دهخدا
نام داو از کشتی که به یکدست پای حریف گرفته بدست دیگر زور بر گردن آوردن باشد، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مطهّر. طهور. طیّب. طیّبه. نقی ّ. (دهار). نقیّه. پاک. صفی. صافی. منقّح:
دی بر رستۀ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.
بوطاهر.
بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.
فردوسی.
بپارس اندرون شارسان بلند
برآورد پاکیزه و سودمند.
فردوسی.
عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین.
فرخی.
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی).
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم.
ناصرخسرو.
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شدیار.
ناصرخسرو.
حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست
پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم.
ناصرخسرو.
کسی کو را نسب پاکیزه باشد
بفعل اندر نیاید زو درشتی.
سنائی (دیوان ص 1097).
کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش
اگر نداردگوهر وگر ندارد زر...
سوزنی.
از آسمان به قدر و به همت رفیعتر
پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان.
سوزنی.
در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان).
، مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست:
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افکند بن.
فردوسی.
ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.
فردوسی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بی رهی.
فردوسی.
دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی).
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی.
ناصرخسرو.
پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامۀ ابن بلخی).
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند.
سوزنی.
شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه تاریخ یمینی). تحریر، پاکیزه گفتن سخن.
، زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص).
، خالص. نضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان)، منزّه. مقدّس. قدﱡوس:
ز یزدان پاکیزه خواهم نخست
که چشم بدان دور دارد درست.
فردوسی.
، عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا:
دو پاکیزه از خانه جم ّ شید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایۀ پارسا.
فردوسی.
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راستگوی.
فردوسی.
بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز]
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشندۀ پدر [بندوی] هر زمان پیش من
همی بگذرد اوبود خویش من.
فردوسی.
ز دستور پاکیزۀ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
زن پاکدامن ز پاکیزه شوی
پسر از پدر بود دیهیم جوی.
فردوسی.
یکی پور بد سوفرا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین.
فردوسی.
پس پردۀ نامورکدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای.
فردوسی.
بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی).
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ، که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یِ)
کرسی آریژ در 19 کیلومتری شمال فوآ بر ساحل رود آریژ دارای 12130 تن سکنه و راه آهن جنوب فرانسه از آن میگذرد و کارخانه های کاغذسازی، ذوب آهن و چوب بری و تجارت غلات و آرد و پشم دارد
لغت نامه دهخدا
اتین دنی - دوک، از رجال سیاست فرانسه، مولد بسال 1767م، 1180/ هجری قمری در پاریس و وفات در سنۀ 1862م، 1278/ هجری قمری وی بعهد سلطنت لوئی فیلیپ رئیس شورای عالی بود و بسال 1837م، / 1252 هجری قمری به وزارت عدلیه رسید و از او یادداشتهائی دلکش و زیبا باقی است
لغت نامه دهخدا
(کی یَ)
نام قدیم ناحیتی که منطبق با کشور رومانی فعلی است. (ایران باستان ج 3 ص 2466 و 2470 و 2473)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث باکی. گریان. گرینده. ج، باکیات. رجوع به باکی و با’ و بکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باکیه
تصویر باکیه
(ماده نر) : گریان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذاکیه
تصویر ذاکیه
بوی تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکی
تصویر پاکی
عفت، پاکیزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه
تصویر پایه
پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکیزه
تصویر پاکیزه
تمیز، بی آلایش
فرهنگ لغت هوشیار
نام داوی از کشتی و آن چنانست که بیکدست پای حریف را گرفته بدست دیگر زور بر گردان او آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
جای پا یا پله ای که در کاریز و قنات و مانند آن کنده باشند، آنجای از تون که تونتاب برای تیز کردن آتش ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاکیه
تصویر زاکیه
مونث زاکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکیه
تصویر شاکیه
ازگروهیان که علی علیه السلام راخدای پیکرپذیرفته می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکیزه
تصویر پاکیزه
((زِ))
پاک، نظیف، طاهر، منزه، مقدس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاکنه
تصویر پاکنه
((کَ نِ یا نَ))
جای پا یا پله ای که در کاریز و قنات و مانند آن کنده باشند، جایی از تون که تونتاب برای تیز کردن آتش ایستد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاکیه
تصویر زاکیه
((یِ))
مؤنث زاکی، جمع زاکیات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاکی
تصویر پاکی
وضع یا کیفیت پاک بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایه
تصویر پایه
اساس، مقطع، رکن
فرهنگ واژه فارسی سره
پاک، تمیز، طاهر، نظیف 2، مطهر، منزه، مهذب، خالص، صافی
متضاد: کثیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرد برنج
فرهنگ گویش مازندرانی