کسی که پایش از محور طبیعی خارج است. کسی که دیواره خارجی کف پایش بجای آنکه بمحاذات سطح سهمی بدنش و رو بخارج باشد بمحاذات سطح پیشانی قرار دارد و و تقریبا عمود بر سطح سهمی است و این وضع ممکنست در یک پا یا در هر دو پا باشد التواء قدم خروج قدم از محور طبیعی
کسی که پایش از محور طبیعی خارج است. کسی که دیواره خارجی کف پایش بجای آنکه بمحاذات سطح سهمی بدنش و رو بخارج باشد بمحاذات سطح پیشانی قرار دارد و و تقریبا عمود بر سطح سهمی است و این وضع ممکنست در یک پا یا در هر دو پا باشد التواء قدم خروج قدم از محور طبیعی
ظاهراً نوعی قماش بوده است از هند: این غلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پایژۀ عنبرینه... بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دوچنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (دیوان نظام قاری ص 152)
ظاهراً نوعی قماش بوده است از هند: این غلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پایژۀ عنبرینه... بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دوچنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (دیوان نظام قاری ص 152)
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد: طلب کن بقا را که کون و فساد همه زیر این گنبد چنبریست. ناصرخسرو. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم. لامعی. چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری. سوزنی. فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف. سوزنی. شب نباشد که آه خاقانی فلک چنبری نمیشکند. خاقانی. گردون چنبری ز بن گوش روز عید حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش. خاقانی. ، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای: کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکردار غرو. فردوسی. کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی. فردوسی. زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود تا پشت من خمیده شود همچو چنبری. خاقانی. با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133). - چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن: کنون پیر گشتست و بسیار سال ورا چنبری شد همه برز و یال. فردوسی. - چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن: چنبری کرد پیش یزدان پشت کاژدها کشت و اژدهاش نکشت. نظامی. - چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن: کنون چنبری گشت سرو سهی نماند به کس روزگار بهی. فردوسی. رجوع به چنبر شود
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد: طلب کن بقا را که کون و فساد همه زیر این گنبد چنبریست. ناصرخسرو. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم. لامعی. چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری. سوزنی. فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف. سوزنی. شب نباشد که آه خاقانی فلک چنبری نمیشکند. خاقانی. گردون چنبری ز بن گوش روز عید حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش. خاقانی. ، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای: کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکردار غرو. فردوسی. کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی. فردوسی. زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود تا پشت من خمیده شود همچو چنبری. خاقانی. با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133). - چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن: کنون پیر گشتست و بسیار سال ورا چنبری شد همه برز و یال. فردوسی. - چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن: چنبری کرد پیش یزدان پشت کاژدها کشت و اژدهاش نکشت. نظامی. - چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن: کنون چنبری گشت سرو سهی نماند به کس روزگار بهی. فردوسی. رجوع به چنبر شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)