جدول جو
جدول جو

معنی پاچنبری - جستجوی لغت در جدول جو

پاچنبری
کسی که مچ پا یا ساق پایش کج باشد، کج پا
تصویری از پاچنبری
تصویر پاچنبری
فرهنگ فارسی عمید
پاچنبری
(چَمْ بَ)
آنکه به التواءالقدم مبتلاست. آنکه پای از محور طبیعی خارج دارد
لغت نامه دهخدا
پاچنبری
کسی که پایش از محور طبیعی خارج است. کسی که دیواره خارجی کف پایش بجای آنکه بمحاذات سطح سهمی بدنش و رو بخارج باشد بمحاذات سطح پیشانی قرار دارد و و تقریبا عمود بر سطح سهمی است و این وضع ممکنست در یک پا یا در هر دو پا باشد التواء قدم خروج قدم از محور طبیعی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که در پای منبر می ایستد و درحالی که روضه خوان بالای منبر است اشعاری می خواند، کنایه از اشعاری که پامنبری می خواند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبری
تصویر چنبری
مانند چنبر، به شکل چنبر، گرد،
خمیده، دارای انحنا
فرهنگ فارسی عمید
(مِمْ بَ)
پیش خوان. شاگرد روضه خوان که پیش از استاد ابیاتی چند ایستاده بپای منبر در مصائب اهل البیت سلام اﷲ علیهم خواند
لغت نامه دهخدا
(چَ گُ)
پاچنگولی. آنکه در پای او پیچیدگی و عیبی است مادرزاد. پاچنبری
لغت نامه دهخدا
(دُ چَ بَ)
ظاهراً نوعی قماش بوده است از هند: این غلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پایژۀ عنبرینه... بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دوچنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (دیوان نظام قاری ص 152)
لغت نامه دهخدا
(هَمْ بَ)
منسوب به شاهنبر که نام عده ای باشد از جمله ابونصر فتح بن نوح بن سنان عامری است که در سال 261 هجری قمری به نیشابور درگذشت. (لباب الانساب ج 2 ص 9)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام محلی کنار راه قزوین و رشت میان گهگیر و لوشان به 231500 گزی طهران، نام محله ای به طهران
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد:
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست.
ناصرخسرو.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم.
لامعی.
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری.
سوزنی.
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.
سوزنی.
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند.
خاقانی.
گردون چنبری ز بن گوش روز عید
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش.
خاقانی.
، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای:
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
فردوسی.
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی.
فردوسی.
زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری.
خاقانی.
با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133).
- چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن:
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال.
فردوسی.
- چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن:
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت.
نظامی.
- چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن:
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی.
فردوسی.
رجوع به چنبر شود
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
لغت نامه دهخدا
کسی که در پای منبر میایستد و در حالی که روزه خوای بالای منبر است اشعاری میخواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاچنگلی
تصویر پاچنگلی
کسی که در پایش پیچیدگی مادر زاد است پا چنبری پاچنگولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا منبری
تصویر پا منبری
گو یاری دمکشی
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ بَ))
کسی که در پایین منبر با خواندن اشعار مذهبی و مرثیه خوانی به روضه خوان اصلی کمک می کند
فرهنگ فارسی معین