جدول جو
جدول جو

معنی پالیزوان - جستجوی لغت در جدول جو

پالیزوان
پالیزبان، نگهبان پالیز، بوستان بان، باغبان
تصویری از پالیزوان
تصویر پالیزوان
فرهنگ فارسی عمید
پالیزوان
پالیزبان:
نوبتی پالیزوان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه،
منوچهری،
و رجوع به پالیزبان شود
لغت نامه دهخدا
پالیزوان
پالیزبان
تصویری از پالیزوان
تصویر پالیزوان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاییزان
تصویر پاییزان
(دخترانه)
هنگام پاییز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالیزگاه
تصویر پالیزگاه
باغ، بوستان، پالیز، فالیز، باشنگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
نگهبان پالیز، بوستان بان، باغبان، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیم شب / بر سر پالیزبان کمتر زند «پالیزبان» (ضمیری - شاعران بی دیوان - ۳۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جالیزبان
تصویر جالیزبان
نگهبان جالیز، پالیزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیزکار
تصویر پالیزکار
سبزی کار، کسی که پیشه اش کاشتن خیار، خربزه، هندوانه و امثال آن ها است
فرهنگ فارسی عمید
آنکه نگهبان فالیز و بوستان باشد، مانند باغبان
لغت نامه دهخدا
(وَ)
از دهات دهستان حومه بخش اشنویۀ شهرستان ارومیه است، در 3500 گزی شمال شرقی اشنویه بر سر راه ارابه رو اشنویه در دامنۀ سردسیر سالم هوائی واقع است و 477 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه اشنویه تأمین میشود. محصولش غلات، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی ایشان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و در تابستان از طریق اشنویه میتوان با ماشین رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوه پایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی باختر آبیک و چهارهزارگزی راه شوسه واقع است، جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 185 تن سکنه است، آب آنجا از چشمۀ بهار و فاضل آب رود محلی تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و هندوانه، شغل اهالی زراعت و بیشتر معاش آنها از کشت هندوانۀ دیمی و صنایع دستی زنان گیوه چینی و گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
باغبان. بستان بان. بوستان بان. نگاهدارندۀ فالیز. دهقان. (برهان). دهقان صاحب کشت. ناطور. نگاهبان فالیز. پالیزوان. (رشیدی). فالیزبان. جالیزبان. دشت بان و گاه کنایه از ذات باریتعالی باشد:
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش به آغاز کشت.
فردوسی.
در باغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تازه رخ میزبان.
فردوسی.
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بروشن روان مرد دانا پدید.
فردوسی.
بدرگاه پالیزبان آمدند
بشادی بر میزبان آمدند.
فردوسی.
بدین زار بگریست پالیزبان
که بود آنزمان شاه را میزبان.
فردوسی.
تن از راه رنجه گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دوان مرد پالیزبان
که هم نیکدل بود و هم میزبان.
فردوسی.
زنان کدخدایند و کودک همان
پرستار و مزدور و پالیزبان.
فردوسی.
از ایوان بیامد بدان جشنگاه
بیاراست پالیزبان جای شاه...
بکی نغزدستان بزد [باربد بر درخت
کز آن خیره شد مرد بیداربخت.
فردوسی.
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
هشیوار و بیدار پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من بسال اندکی مهتری
تو باید که چون می دهی می خوری
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست او خورد می که با زیب و فر
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو
همی زیب تاج آید از روی تو
همی بوی مشک آید از موی تو.
فردوسی.
نهانی بپالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه.
فردوسی.
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی نوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
بپالیزبان گفت کای پاکدین
چه آگاهی استت ز ایران زمین.
فردوسی.
یکی پیرزن دید پالیزبان
ازو خواست تا باشد او میزبان.
اسدی.
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشادگویا زبان.
اسدی.
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
، نام نوائی است که خنیاگران زنند. (لغت نامۀ اسدی). لحنی از الحان موسیقی. نوائی است از موسیقی و ظاهراً آن نوا ساخته پالیزبانی بود. (رشیدی) :
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
برسر پالیزبان کمتر زند پالیزبان.
ضیمری ؟ یا ضمیری ؟ (از لغت نامۀ اسدی).
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
صلصل باغی بباغ اندرهمی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
و آن زند بر نایهای سوریان آزادوار.
منوچهری.
پالیز چون بهشت شد اکنون مگر گشاد
بر مدح خواجه عمدا پالیزبان زبان.
لامعی.
و بگمان ما پالیزبان در این شعر نام مغنّی باشد. پالیزوان. (رشیدی).
- امثال:
زمهمان چو سیرآمدش میزبان
به زشتی برد نام پالیزبان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پالاون، ظرفی باشد مانند کفگیر که چیزها در آن صاف کنند وآنرا ترشی پالا گویند، (برهان)، ظرفی بود مانند طبقی که در آن سوراخ بسیار باشد مثل کفگیر که طباخان و حلوائیان آنرا بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشیها و امثال آنرا بدان صاف کنند، زازل، ترشی پالا، آردن، (جهانگیری)، آبکش، ماشو، ماشوب، رجوع به پالاون شود
لغت نامه دهخدا
جالیز، فالیز، پالیز، پالیززار، مبطخه:
مگر دیوانه ای می شد براهی
سر خر دید در پالیزگاهی،
عطار (از اسرارنامه)
لغت نامه دهخدا
مبطخه، پالیز
لغت نامه دهخدا
باغبانی، بوستان بانی:
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این بوم و ده
همیشه جز از میزبانی مکن
بر این باش و پالیزبانی مکن،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ظرفی باشد مانند کفگیر که چیزهادر آن صاف کنند ظرفی که طباخان و حلواییان برای صاف کردن روغن و شیره و جز آن بر سر دیگ نهند آبکش ماشو ماشوب ترشی پالا پالاوان صافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزبانی
تصویر پالیزبانی
بستان بانی باغبانی دشت بانی جالیز بانی فالیزوانی پالیزنمائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزگاه
تصویر پالیزگاه
پالیززار پالیز جالیز فالیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
بستان بان، دهقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
باغبان، دشت بان، آهنگی از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
باغبان، جالیزبان، دشتبان، دهقان، صیفی کار، لته کار، ناطور، مغنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مکانی مناسب جهت اطراق کردن و نشستن به هنگام گردش و تفریح
فرهنگ گویش مازندرانی