جدول جو
جدول جو

معنی پالوج - جستجوی لغت در جدول جو

پالوج
اهل روستای پالوی ازکوهپر کجور، نام طایفه ای در شهرستان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالوس
تصویر پالوس
بالوس، کافوری که آن را با چیزی شبیه کافور مخلوط کرده باشند، کافور مغشوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالوج
تصویر کالوج
انگشت کوچک دست یا پا، انگشت کهین، کلیک، کابلج، انگشتک، خنصر، انگشت خنصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالو
تصویر پالو
بالو، زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
کبوتر را گویند و آن پرنده ای است معروف، (برهان) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)، حمام، (از فهرست مخزن الادویه)، رجوع به کبوتر شود، انگشت کوچک را هم می گویند، که عربان خنصر خوانند، (برهان)، انگشت کوچک را هم می گویند و کلیج نیز گویند، (آنندراج) : هر که طالب این حدیث است قبلۀ جمله این است و اشارت به انگشت کالوج کرد یکی بگرفته و یکی بگشوده، (تذکرهالاولیاء)، کالوچ، و رجوع به کالوچ شود
لغت نامه دهخدا
کافور مغشوش را گویند و با سین بی نقطه هم درست است، (برهان)، پالوس، بالوس، بالوش
لغت نامه دهخدا
پوست برّه، بالود، (السّامی)، فالوذ، (دهار) (منتهی الارب)،
ماضی پالودن است یعنی صاف کرد و از غل و غش پاک ساخت، (برهان)
لغت نامه دهخدا
سریع، رأس طویل از کوه، (ناظم الاطباء)، و رجوع به زلوج شود
لغت نامه دهخدا
زگیل، ثؤلول، آژخ، ژخ، دانهای سخت چند عدس یا خردتر که بر اندام آدمی روید و درد نکند و پخته نشود، در بعض مواضع فارس و عراق گوک و بترکی گونیک و بزبان تبریز سگیل و بهندی مسه گویند، (رشیدی)، گوگه:
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم پالو،
شاکر بخاری
لغت نامه دهخدا
قصبه ای در شمال غربی دیاربکر واقع در ساحل راست رود مراد، ارتفاع آن از دریا 800 گز و دارای 7500 تن سکنه است و در آنجا آثار عتیقه ای بخطوط میخی باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 32). زعرور. نمتک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پالوش
تصویر پالوش
کافور مغشوش پالوس بالوس بالوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالوس
تصویر پالوس
کافور مغشوش پالوس بالوس بالوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالوط
تصویر پالوط
پارسی است و باید پالوت نوشته شود بلند مازو پاچه مازو بلند مازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالوج
تصویر کالوج
انگشت کوچک
فرهنگ فارسی معین
جوال دوز
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی پرتاسی در حوزه ی لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
لج باز آدم سمج و یک دنده، زمین شیب دار، منطقه ی خشک و شیب
فرهنگ گویش مازندرانی