کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مِثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
نام پادشاه شهر کلوسیوم. و کلوسیوم در خطۀ قدیمۀ اتروریا از ایتالیا واقع است، پورسنا در 508 قبل از میلاد ببهانۀ اعادۀ تارکین به تخت سلطنت بروم لشکر کشید و آن کشور را ضبط کرد ولی در همان اوان مغلوب شد و لاتن ها روم را از چنگ وی برون آوردند و فقط پاره ای از اراضی روم در دست وی ماند
نام پادشاه شهر کلوسیوم. و کلوسیوم در خطۀ قدیمۀ اتروریا از ایتالیا واقع است، پورسنا در 508 قبل از میلاد ببهانۀ اعادۀ تارکین به تخت سلطنت بروم لشکر کشید و آن کشور را ضبط کرد ولی در همان اوان مغلوب شد و لاتن ها روم را از چنگ وی برون آوردند و فقط پاره ای از اراضی روم در دست وی ماند
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. واقع در 5هزارگزی خاور رضوان ده و یک هزارگزی راه آهن پونل به کپورچال. محلی است جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و دارای 586 تن سکنه است. آب آن از چاف رود و شفارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، ابریشم، صیفی و شغل اهالی زراعت و مکاری است. 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. واقع در 5هزارگزی خاور رضوان ده و یک هزارگزی راه آهن پونل به کپورچال. محلی است جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و دارای 586 تن سکنه است. آب آن از چاف رود و شفارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، ابریشم، صیفی و شغل اهالی زراعت و مکاری است. 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سیرّا پاریما یکی از ارتفاعات بزرگ ناحیۀ کوهستانی امریکای جنوبی که هنوز کاملا مکشوف نیست و از آن رودهای ارنوک و ریوبرانکو سرچشمه میگیرد، مهمترین قلل این رشته جبال به ارتفاع 2000 گز میرسد و سرحد میان کشور ونزوئلا و برزیل است یا دریاچۀ سفید و یا آموکو، دریاچۀمشهور در تاریخ افسانه ای و موهوم کشور الدورادو
سیرّا پاریما یکی از ارتفاعات بزرگ ناحیۀ کوهستانی امریکای جنوبی که هنوز کاملا مکشوف نیست و از آن رودهای اُرنوک و ریوبرانکو سرچشمه میگیرد، مهمترین قلل این رشته جبال به ارتفاع 2000 گز میرسد و سرحد میان کشور ونزوئلا و برزیل است یا دریاچۀ سفید و یا آموکو، دریاچۀمشهور در تاریخ افسانه ای و موهوم کشور اِلدورادو
رودی به امریکای جنوبی میان کشوربرزیل و پاراگوئه که ریودلاپلاتا از پیوستن آن با روداوروگوئه پدید آید، و آن را 4700 هزارگز طول است از ایالت جنوبی برزیل، دارای 674000 تن سکنه، قصبۀ آن کوری تابا است با 65000 تن سکنه بلده ای به آرژانتین، مرکز ایالت آنترریو بر ساحل شط پارانا، دارای 36000 تن سکنه
رودی به امریکای جنوبی میان کشوربرزیل و پاراگوئه که ریودلاپلاتا از پیوستن آن با روداوروگوئه پدید آید، و آن را 4700 هزارگز طول است از ایالت جنوبی برزیل، دارای 674000 تن سکنه، قصبۀ آن کوری تابا است با 65000 تن سکنه بلده ای به آرژانتین، مرکز ایالت آنترریو بر ساحل شط پارانا، دارای 36000 تن سکنه
عام اوّل، پار، سال گذشته، عام ماضی، و رجوع به پار ... شود: گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال، ناصرخسرو، - امثال: پارسال دوست امسال آشنا، چونکه آید سال نو گوئی دریغ از پارسال، سال به سال دریغ از پارسال، رجوع به امثال و حکم شود
عام ِ اوّل، پار، سال گذشته، عام ماضی، و رجوع به پار ... شود: گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال، ناصرخسرو، - امثال: پارسال دوست امسال آشنا، چونکه آید سال نو گوئی دریغ از پارسال، سال به سال دریغ از پارسال، رجوع به امثال و حکم شود
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بد مردم پارسا که اندر جهان دیو بد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بُد مردم پارسا که اندر جهان دیو بُد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
در اساطیریونانی پارکها سه ربه النوع دوزخ و حاکم بر زندگی بشرند و تاروپود حیات آدمی بدست ایشان رشته شود، از این سه یکی بنام کلوتو بر ولادت فرمانروائی دارد و گلولۀ نخ بدست اوست دیگری لاسزی که دوک را چرخاند و سه دیگر آتروپس که رشته را برد، نام پردۀنقاشی از میکلانژ و آن در تالار فلورانس محفوظ است
در اساطیریونانی پارکها سه ربه النوع دوزخ و حاکم بر زندگی بشرند و تاروپود حیات آدمی بدست ایشان رشته شود، از این سه یکی بنام کلوتو بر ولادت فرمانروائی دارد و گلولۀ نخ بدست اوست دیگری لاسزی که دوک را چرخاند و سه دیگر آتروپس که رشته را بُرد، نام پردۀنقاشی از میکلانژ و آن در تالار فلورانس محفوظ است