قومی آریایی نژاد که در زمان قدیم در پارس و عیلام سکنی اختیار کرده و مرکّب از چند قبیلۀ برزگر و چند قبیلۀ صحرانشین بودند بانگ سگ در موقع حمله، عوعو پارس کردن: عوعو کردن سگ
قومی آریایی نژاد که در زمان قدیم در پارس و عیلام سکنی اختیار کرده و مرکّب از چند قبیلۀ برزگر و چند قبیلۀ صحرانشین بودند بانگ سگ در موقع حمله، عوعو پارس کردن: عوعو کردن سگ
صورتی دیگر از کلمه فارس است. منسوب به قوم پارس از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمه فارس شود: چنان بد که در پارس یکروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت. فردوسی. و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی). عامل به فرمان او (بزرجمهر را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی). و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... (کلیله و دمنه). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس. (کلیله و دمنه). تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند. (کلیله و دمنه). اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو توئی سایۀ خدا. سعدی. شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز دیده حدود پارس و مکران رسید باز. ابوبکر احمد الجامجی
صورتی دیگر از کلمه فارس است. منسوب به قوم پارس َ از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمه فارس شود: چنان بد که در پارس یکروز تخت نهادند زیر گل افشان درخت. فردوسی. و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی). عامل به فرمان او (بزرجمهر را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی). و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... (کلیله و دمنه). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس. (کلیله و دمنه). تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند. (کلیله و دمنه). اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو توئی سایۀ خدا. سعدی. شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز دیده حدود پارس و مکران رسید باز. ابوبکر احمد الجامجی
جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب 7700 تن سکنه و عاصمۀ آن به همین نام دارای 2700 تن سکنه است
جزیره ای از گنگبار سیکلاد بجنوب دِلس و بدانجا مرمرهای سفید و زیبای مشهور بوده است. مولد آرشیلوک. صاحب 7700 تن سکنه و عاصمۀ آن به همین نام دارای 2700 تن سکنه است
آواز سگ، بانگ سگ، علالای سگ، عوعو، هفهف، عفعف، وغواغ، وعوع، وکوک، نوف، - پارس کردن، عوعو کردن سگ، نوفیدن، بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک شود، - امثال: سگ در خانه صاحبش پارس میکند، یعنی هر کس در خانه خویش یا نزد کسان و اقربای خود شجاع است
آواز سگ، بانگ سگ، علالای سگ، عَوعَو، هفهف، عفعف، وَغواغ، وَعوع، وَکوَک، نوف، - پارس کردن، عوعو کردن سگ، نوفیدن، بانگ کردن سگ به شب چون غریبی نزدیک شود، - امثال: سگ در خانه صاحبش پارس میکند، یعنی هر کس در خانه خویش یا نزد کسان و اقربای خود شجاع است
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مِثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
مربوط به پارس مثلاً هنر پارسی، اهل پارس، از مردم پارس، زبان رسمی مردم ایران، فارسی، تهیه شده در پارس، ایرانی، زردشتی، به خصوص زردشتی مقیم هند پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبه هایی از آن به خط میخی باقی مانده است، فارسی باستان پارسی دری: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در دورۀ اسلامی پدید آمد و در ایران، افغانستان و تاجیکستان متداول است، فارسی دری پارسی میانه: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان اشکانیان و ساسانیان متداول بوده است، فارسی میانه
مربوط به پارس مثلاً هنر پارسی، اهل پارس، از مردم پارس، زبان رسمی مردم ایران، فارسی، تهیه شده در پارس، ایرانی، زردشتی، به خصوص زردشتی مقیم هند پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبه هایی از آن به خط میخی باقی مانده است، فارسی باستان پارسی دری: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در دورۀ اسلامی پدید آمد و در ایران، افغانستان و تاجیکستان متداول است، فارسی دری پارسی میانه: زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در زمان اشکانیان و ساسانیان متداول بوده است، فارسی میانه
ژزف. نقّاش جنگها و کنده کار فرانسوی که پردۀ نقاشی (فتح لوئی چهاردهم) ، ازاوست مولد بسال 1646م. / 1055 هجری قمری در برینیون. ووفات در سنۀ 1704م. / 1115 هجری قمری پسرش نیز نقاش وهمنام پدر بود (1688-1725 م. 1099/-1165 هجری قمری) پیر. برادرزادۀژزف پارﱡسل نقاش معروف فرانسوی. مولد بسال 1670م. 1080/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1739م. 1151/ ه. ق
ژُزِف. نقّاش جنگها و کنده کار فرانسوی که پردۀ نقاشی (فتح لوئی چهاردهم) ، ازاوست مولد بسال 1646م. / 1055 هجری قمری در برینیون. ووفات در سنۀ 1704م. / 1115 هجری قمری پسرش نیز نقاش وهمنام پدر بود (1688-1725 م. 1099/-1165 هجری قمری) پیِر. برادرزادۀژُزِف پارﱡسل نقاش معروف فرانسوی. مولد بسال 1670م. 1080/ هجری قمری و وفات در سنۀ 1739م. 1151/ هَ. ق
منسوب به ایالت پارس. فارسی: ز سیمین و زرین شتروار، سی طبقها و از جامۀ پارسی. فردوسی. ، اهل فارس. مردم فارس، ایرانی. اهل ایران: سلمان پارسی: ز رومی و مصری و از پارسی فزون بود مردان چهل بار سی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی (بهرام چوبینه) را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. هر آنکس که او پارسی بود گفت که او (اسکندر) را جز ایران نباید نهفت چو ایدر بود خاک شاهنشهان چه تازید تابوت گرد جهان. فردوسی. ز رومی و از مردم پارسی بدان کشتی اندر نشستند سی. فردوسی. نخستین صد و شصت پیداوسی که پیداوسی خواندش پارسی. فردوسی. و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه)، زرتشتی: گرزمان، پارسیان گویند عرش است و شاعران گویند آسمان است. (لغت نامۀ اسدی)، زبان مردم پارس. زبان مردم ایران. رجوع به پارسی (زبان) شود، پیرو زرتشت ساکن هند
منسوب به ایالت پارس. فارسی: ز سیمین و زرین شتروار، سی طبقها و از جامۀ پارسی. فردوسی. ، اهل فارس. مردم فارس، ایرانی. اهل ایران: سلمان پارسی: ز رومی و مصری و از پارسی فزون بود مردان چهل بار سی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی (بهرام چوبینه) را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. هر آنکس که او پارسی بود گفت که او (اسکندر) را جز ایران نباید نهفت چو ایدر بود خاک شاهنشهان چه تازید تابوت گرد جهان. فردوسی. ز رومی و از مردم پارسی بدان کشتی اندر نشستند سی. فردوسی. نخستین صد و شصت پیداوسی که پیداوسی خواندش پارسی. فردوسی. و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه)، زرتشتی: گرزمان، پارسیان گویند عرش است و شاعران گویند آسمان است. (لغت نامۀ اسدی)، زبان مردم پارس. زبان مردم ایران. رجوع به پارسی (زبان) شود، پیرو زرتشت ساکن هند
زبان پارسی، یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجۀ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان) شود، زبان عمومی مردم ایران در دورۀ اسلامی. زبان ادبی ملت ایران عهد اسلامی. زبان فارسی: بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی. فردوسی. گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بینوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. بلفظ پارسی و چینی خماخسرو بلحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی. منوچهری. بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی). استادم (بونصر مشکان) دو نسخت کرد این دونامه را... یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه بفرستادم بپارسی کرده بود. (تاریخ بیهقی)
زبان پارسی، یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجۀ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان) شود، زبان عمومی مردم ایران در دورۀ اسلامی. زبان ادبی ملت ایران عهد اسلامی. زبان فارسی: بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی. فردوسی. گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بینوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. بلفظ پارسی و چینی خماخسرو بلحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی. منوچهری. بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی). استادم (بونصر مشکان) دو نسخت کرد این دونامه را... یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه بفرستادم بپارسی کرده بود. (تاریخ بیهقی)
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بد مردم پارسا که اندر جهان دیو بد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بُد مردم پارسا که اندر جهان دیو بُد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
منسوب به پارس، پارسی، ایرانی، زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان، جمع پارسیان، زبان مردم پارس، فارسی ماههای پارسی : دوازده ماه سال شمسی ایرانیان، فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند
منسوب به پارس، پارسی، ایرانی، زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان، جمع پارسیان، زبان مردم پارس، فارسی ماههای پارسی : دوازده ماه سال شمسی ایرانیان، فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند