جدول جو
جدول جو

معنی پادگان - جستجوی لغت در جدول جو

پادگان
گروهی از سربازان که در یک محل متوقف و مامور نگهبانی آن محل باشند، ساخلو، محلی که این گروه در آن مستقر می شوند
فرهنگ فارسی عمید
پادگان
(دِ)
گروهی از سربازان که در مکانی جای گزیده و بحفظ و نگاهبانی آن گماشته شده باشند. (فرهنگستان). و آنرا پیشتر از این ساخلو میگفتند. و پاد بمعنی محافظت و نگاهبانی است. رجوع به بادگان شود
لغت نامه دهخدا
پادگان
گروهی از سربازان که در مکانی جای گزیده و به حفظ و نگهبانی آن گماشته شده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
پادگان
((دِ))
محل اسکان گروهی از سربازان که برای محافظت محلی در آنجا متوقف شوند، سربازخانه، ساخلو، دسته های پیاده نظام عهد ساسانی
فرهنگ فارسی معین
پادگان
ساخلو، سربازخانه، پیاده نظام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رادمان
تصویر رادمان
(پسرانه)
دارمان، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وادگان
تصویر وادگان
(پسرانه)
نام شخصی در وندیداد
فرهنگ نامهای ایرانی
دیواره هایی که از ته نشست های آب رودخانه در کناره های بستر رود تشکیل می شود، بام، پشت بام، پنجره، دریچه، صفه یا جای هموار و بلند در کمر کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادگان
تصویر مادگان
ماده ها، کنایه از مرد زن صفت، جمع واژۀ ماده
فرهنگ فارسی عمید
حافظ و حفظکننده، (برهان) (انجمن آرا)، حافظ و نگاهدار، (ناظم الاطباء)، حافظ خانه، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
پاتنگان. باتنگان. بادنجان. بادنجانه. حدق
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان خرمشهر است. این بخش در شمال خاوری شهرستان خرمشهر واقع و محدود است از شمال به شهرستان اهواز، ازخاور به بخش بندر معشور و هندیجان. از باختر به شهرستان خرمشهر و از جنوب به اراضی مسطح باتلاقی و خورموسی. موقع طبیعی آن دشت و آب و هوای آن گرمسیری است ومانند اغلب نقاط خوزستان گرمای آن در تابستان به 58درجۀ سانتی گراد میرسد. از پنج دهستان بنام جراحی، درزی، حنافره، آبشار، ام الفخر تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 55 هزار تن و دارای 123 پارچه آبادی است. ایستگاههای راه آهن منصوری و گرگر در این بخش واقعند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). نام قدیمی فلاحیه که فرهنگستان آن را احیا نمود. و رجوع به شادکان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جمع زاده است:
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 24هزارگزی جنوب داران و متصل به راه کوهرنگ، منطقه ای است جلگه و سردسیر، سکنۀ آن 957 تن است، آب آن از چشمه و محصولاتش غلات و حبوبات و سیب زمینی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع زنان قالی و جاجیم بافی و راه آن شوسه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از بخش میان کنگی شهرستان زابل است که در 10 هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان واقع است و 363 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جمع واژۀ پیاده. مقابل سوارگان. خش. (منتهی الارب). رجاله. بنوالعمل. (منتهی الارب). شوکل. (منتهی الارب) : پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 376 چ ادیب). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). تؤرور، پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه لشکر باشند. عدی، گروهی از مردم که پیشتر حمله کنند از پیادگان. (منتهی الارب).
- پیادگان حاج، متوکلین بر راه حجیج: پیادگان حاج بادیه بسر بردند و بتر شدند. (گلستان).
- پیادگان عاج، پیاده های شطرنج
لغت نامه دهخدا
بلز فرانسوآ د، معروف به کنت د مروی ّ مهندس نظامی فرانسوی، مولد بسال 1604م، 1012/ هجری قمری در آوینیون و وفات در سنۀ 1665م، (1075 هجری قمری) بپاریس، وی از اخلاف خاندانی از پاتریسی هاست که در ناپل میزیستند و او خود به صنعت اسلحه سازی پرداخت و در محاصرۀ مونتبان بسال 1621م، 1030/ هجری قمری از یک چشم نابینا شد و در جنگ گردنۀ سوزو در محاصرۀ نانسی بسال 1633م، 1042/ هجری قمری با اعمال شجاعانۀ خویش مشهور گشت در 1644م، 1053/ هجری قمری در پرتقال بمنصب سرتیپی ارتقا یافت و پس از چندی بپاریس بازگشت و بمطالعۀ ریاضیات و جغرافیا و تاریخ پرداخت، نام وی به نوعی از استحکامات داده شده است که در کتاب خویش موسوم به رسالۀ استحکامات مؤلّف بسال 1646م، / 1055 هجری قمری بدان اشاره کرده است
لغت نامه دهخدا
خود را، تحمل خواری کردن. تسلیم خواری و زبونی شدن. خود را بخواری افکندن:
نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی
ترا هرچند گفتم کم کن این سودا فزون کردی.
فرخی.
چه کرد آن سنگدل با تو، بسختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوار و زبون کردی.
فرخی.
- زبون کردن کسی را، مقهور ساختن او را. مغلوب کردن او را. غلبه یافتن بر او. آن کس یا کسان را وادار بتسلیم کردن: بسی قوت از قوت تو متین تر، زبون کرده است. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی.
که گروهی را زبون کرد او بسحر
من نیایم جانب او نیم شبر.
مولوی.
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس، نه افکنده بود.
سعدی.
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج.
سعدی.
- امثال:
زبون چارزبانی مکن، خود را اسیر عناصر اربعه مکن. (آنندراج) :
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی.
رجوع به ’زبون کردن’ و ’زبون’ و ’زبونی’ شود
گرگ، سفر داوران 7:19- 25 و 8:3 و مزامیر 83:11. سردار مدیانی است که جدعون بر او دست یافته ویرا در معبر اردن بکشت. و پس از آن معبر را معبر ذئب گفتند. رجوع به حوریب شود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ نَ / نِ)
صفه. فضای مسطح و بلند که در دامنۀ کوه واقع باشد، بام بلند، پنجره. دریچه، و گویا این کلمه مصحف بالکانه باشد
لغت نامه دهخدا
نگاهدارنده حافظ نگهبان، خزانه دار، کسی که نامه ها و سندهای اداری را در محلی ضبط کند ضباط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزادگان
تصویر آزادگان
آزاده، احرار، جوانمردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادران
تصویر بادران
حرکت دهنده باد، فرشته ای که باد را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگان
تصویر بندگان
جمع بنده. بنده ها، در خطاب شفاهی و کتبی به شاه: (بندگان اعلی حضرت همایونی) گویند و نویسند. یا بندگان اشرف. در خطاب به شاه و امیر بکار برده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که فرزند آورد یا تخم کند انثی مقابل نر فحل: ماده خر ماده گاو: مسعود... شب را بر ماده پیلی تیرزد نشسته بالشکری جریده روی بطوس نهاد، انسانی که فرزند آورد مونث مقابل نر: مذکر. توضیح این کلمه گاه باشیا و جمادات و ستارگان نیز اطلاق شود: مهر بهتر زماه لیک بلفظ ماده آمد یکی و دیگر نر. (سنائی. دیوان. مد. 220) جمع مادگان: مادگان در کده کدو نامند خامشان پخته پخته شان خامند. (هفت پیکر. ارمغان 192)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیادگان
تصویر پیادگان
پاده، مقابل سوارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگان
تصویر بادگان
حافظ و حفظ کننده، خزینه دار، پاسبان گنجینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادنگان
تصویر پادنگان
پاتنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادگانه
تصویر پادگانه
پشت بام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگان
تصویر دادگان
جمع دده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پادگانه
تصویر پادگانه
((دِ نِ))
بام، پشت بام، پنجره، دریچه، فضای صاف و بلند در دامنه کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایگان
تصویر بایگان
آرشیویست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیدگان
تصویر دیدگان
انظار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادگران
تصویر دادگران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایگان
تصویر پایگان
سلسه مراتب، درجات
فرهنگ واژه فارسی سره