از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: ’نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند’. و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: ’خواجه افضل در رسالۀ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمۀ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.’ در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: ’پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رسالۀ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی،’ شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء) .آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیور. ریهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اصید. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه پادشاه). (غیاث اللغات) : پادشاهی گذشت پاک نژاد پادشاهی نشست فرخ زاد. فضل بن عباس ربنجنی. براه اندر همی شد شاه راهی رسید او تا بنزد پادشاهی. رودکی. بکردار کشتی است کار سپاه همش باد و هم بادبان پادشاه. فردوسی. پادشاهی که باشکه باشد حزم او چون بلندکه باشد. عنصری. پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپردۀ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهرۀ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی)، [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده). پادشاه وحوش از آن باشد که بخود کار خود کند ضیغم. ابن یمین. ، فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار: همه پادشاهید بزمان خویش نگهبان مرز و نگهبان کیش. فردوسی. همه پادشاهید بر گنج خویش کسی را که گردآمد از رنج خویش. فردوسی. باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی). چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه آمد به پیش سینۀ من ازسفه سپاه. سوزنی. پادشاهی تو هم به مسکن خویش بلکه در هستی خود و تن خویش. اوحدی. - پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب). - پادشاه چین، آفتاب. (برهان). - پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است: پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری. پادشاه روم، باسلی. قیصر. پادشاه اسکندریه، بطلمیوس. پادشاه یمن، تبّع. پادشاه ترک خزر و تغزغز، خاقان. پادشاه ترک غزیّه، حنوته. پادشاه چین، بغبور. پادشاه هند، بلهرا. پادشاه قنوج، رابی. پادشاه حبشه، النجاشی. پادشاه نوبه، کابیل. پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج. پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ. پادشاه دنباوند، مصمغان. پادشاه غرجستان، شار. پادشاه سرخس، زاذویه. پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه. پادشاه کش، نیدون. پادشاه فرغانه، اخشید. پادشاه اسروشنه، افشین. پادشاه چاچ (شاش) ، تدن. پادشاه مرو، ماهویه. پادشاه نیشابور، کنبار. پادشاه سمرقند، طرخون. پادشاه سریر، الحجّاج. پادشاه دهستان، صول. پادشاه جرجان، اناهبذ. پادشاه صقالبه، قبّار. پادشاه سریانیین، نمرود. پادشاه قبط، فرعون. پادشاه بامیان، شیر بامیان. پادشاه مصر، العزیز. پادشاه کابل، کابل شاه. پادشاه ترمذ، ترمذ شاه. پادشاه خوارزم، خوارزمشاه. پادشاه شروان، شروان شاه. پادشاه بخارا، بخارخداه. پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه. در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود. - پادشاه ختن، خورشید. (برهان). - پادشاه درندگان، شیر. - پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار). - پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ملک. (تاج المصادر بیهقی). - پادشاه عمالقه. اجاج. (قاموس کتاب مقدس). - پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب). - پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی). - پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک. - پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان. - ، آفتاب. - ، مردم نیک پی و مبارک قدم. - ، حضرت آدم علیه السلام. (برهان). - پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه
از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: ’نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند’. و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: ’خواجه افضل در رسالۀ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمۀ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.’ در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: ’پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رسالۀ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی،’ شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء) .آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیوَر. رَیهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اَصیَد. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه پادشاه). (غیاث اللغات) : پادشاهی گذشت پاک نژاد پادشاهی نشست فرخ زاد. فضل بن عباس ربنجنی. براه اندر همی شد شاه راهی رسید او تا بنزد پادشاهی. رودکی. بکردار کشتی است کار سپاه همش باد و هم بادبان پادشاه. فردوسی. پادشاهی که باشکه باشد حزم او چون بلندکه باشد. عنصری. پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپردۀ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهرۀ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی)، [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده). پادشاه وحوش از آن باشد که بخود کار خود کند ضیغم. ابن یمین. ، فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار: همه پادشاهید بزمان خویش نگهبان مرز و نگهبان کیش. فردوسی. همه پادشاهید بر گنج خویش کسی را که گردآمد از رنج خویش. فردوسی. باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی). چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه آمد به پیش سینۀ من ازسفه سپاه. سوزنی. پادشاهی تو هم به مسکن خویش بلکه در هستی خود و تن خویش. اوحدی. - پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب). - پادشاه چین، آفتاب. (برهان). - پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاَّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است: پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری. پادشاه روم، باسلی. قیصر. پادشاه اسکندریه، بطلمیوس. پادشاه یمن، تُبّع. پادشاه ترک خَزرَ و تَغزغز، خاقان. پادشاه ترک غزیّه، حنوته. پادشاه چین، بغبور. پادشاه هند، بلهرا. پادشاه قنوج، رابی. پادشاه حبشه، النجاشی. پادشاه نوبه، کابیل. پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج. پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ. پادشاه دنباوند، مصمغان. پادشاه غرجستان، شار. پادشاه سرخس، زاذویه. پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه. پادشاه کش، نیدون. پادشاه فرغانه، اخشید. پادشاه اسروشنه، اَفشین. پادشاه چاچ (شاش) ، تدن. پادشاه مرو، ماهویه. پادشاه نیشابور، کنبار. پادشاه سمرقند، طرخون. پادشاه سریر، الحجّاج. پادشاه دَهستان، صول. پادشاه جرجان، اناهبَذ. پادشاه صقالبه، قبّار. پادشاه سریانیین، نمرود. پادشاه قبط، فرعون. پادشاه بامیان، شیر بامیان. پادشاه مصر، العزیز. پادشاه کابل، کابل شاه. پادشاه ترمذ، ترمذ شاه. پادشاه خوارزم، خوارزمشاه. پادشاه شروان، شروان شاه. پادشاه بخارا، بخارخداه. پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه. در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود. - پادشاه ختن، خورشید. (برهان). - پادشاه درندگان، شیر. - پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار). - پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مُلک. (تاج المصادر بیهقی). - پادشاه عمالقه. اُجاج. (قاموس کتاب مقدس). - پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب). - پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی). - پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک. - پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان. - ، آفتاب. - ، مردم نیک پی و مبارک قدم. - ، حضرت آدم علیه السلام. (برهان). - پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه
هر سلطانی که دارای تاج و تخت باشد ملک سلطان، فرمانروا حاکم مسلط صاحب اختیار، خدا، مجاز ماذون مختار، محیط تاونده: (والله محیط بالکافرین و الله پادشاه است بر نا گرویدگان و تاونده با ایشان) (کشف الاسرار میبدی. مداش 3: 1 ص 51) یا پادشاه چین. خاقان چین، آفتاب خورشید. یا پادشاه ختن، سلطان ختن، خوشید آفتاب. یا پادشاه ددان. شیر اسد. یا پادشاه درندگان. شیر. یا پادشاه معظم. سلطان بزرگ خداوند بزرگ. یا پادشاه نوروزی. کسی که از صبح تا عصر روز نوروز برای تفریح مردم عنوان پادشاه داشت و از مردم پول می ستد و آنرا با حاکم تقسیم میکرد میر نوروزی، آنکه اسما نه رسما بپادشاهی برگزیده شود آنکه بطریق استهزاء وی را بدین سمت نصب کنند: (خمار را باتفاق باسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی از وی برساختند) یا پادشاه نیمروز. پادشاه سیستان، آفتاب خورشید، مردم نیک پی و مبارک قدم، حضرت آدم بسبب آنکه طبق روایات تا نیمروز در بهشت بود، رسول اکرم ص از آن باب که طبق روایت شفاعت امتان خود را تا نیمروز خواهد کرد
هر سلطانی که دارای تاج و تخت باشد ملک سلطان، فرمانروا حاکم مسلط صاحب اختیار، خدا، مجاز ماذون مختار، محیط تاونده: (والله محیط بالکافرین و الله پادشاه است بر نا گرویدگان و تاونده با ایشان) (کشف الاسرار میبدی. مداش 3: 1 ص 51) یا پادشاه چین. خاقان چین، آفتاب خورشید. یا پادشاه ختن، سلطان ختن، خوشید آفتاب. یا پادشاه ددان. شیر اسد. یا پادشاه درندگان. شیر. یا پادشاه معظم. سلطان بزرگ خداوند بزرگ. یا پادشاه نوروزی. کسی که از صبح تا عصر روز نوروز برای تفریح مردم عنوان پادشاه داشت و از مردم پول می ستد و آنرا با حاکم تقسیم میکرد میر نوروزی، آنکه اسما نه رسما بپادشاهی برگزیده شود آنکه بطریق استهزاء وی را بدین سمت نصب کنند: (خمار را باتفاق باسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه نوروزی از وی برساختند) یا پادشاه نیمروز. پادشاه سیستان، آفتاب خورشید، مردم نیک پی و مبارک قدم، حضرت آدم بسبب آنکه طبق روایات تا نیمروز در بهشت بود، رسول اکرم ص از آن باب که طبق روایت شفاعت امتان خود را تا نیمروز خواهد کرد
اگر بیند در نزد پادشاه بزرگ بود، دلیل است که از پادشاه بهره ونصیب یابد. اگر پادشاه را در لباسی نیکو بیند، در سرائی یا در کوچه ای که منسوب به او است، دلیل است بر زیادتی وبزرگی پادشاه و ولایت و عزت و جاه وی و خدم و حشم و مال و خزائن او. اگر بیند در پادشاه نقصانی است، تاویلش به خلاف این بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند پادشاه به روی ختفه است، دلیل است پادشاهی بر وی بماند. اگر پادشاه بیند که به زمین فرو شد، دلیل که مردی پادشاه را حرمت و منزلت بیفزاید. جابر مغربی اگر بیند که پادشاه او را جامه داد و کلاه داد، دلیل که بر مردمان خویش رئیس و الی گردد. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه است پاکیزه، دلیل بود بر شرف و اقبال و صلاح کار ودرازی عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه چرکین و دریده بود، دلیل بود بر بدی حال پادشاه و عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه دستار است، چنانکه در روزگار رسول (ص) بر سر صحابه است، دلیل که به پادشاه عدل و انصاف برسد. اگر بیند پادشاه را بار بگرفت و به فرمان او شد، دلیل که مملکت جهان بگیرد و بر آن قرار گیرد. اگر بیند پادشاه شد، دلیل که بیننده خواب توانگر شود. اگر بیند پادشاه در کوچه یا در سرای او درآمد، چنانکه در آمدن او به زاری و انکار است، دلیل است که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد از سبب پادشاه. اگر بیند در آمدن او آنجا چیزی منکر نبود، دلیل است هیچ مضرت و زیان به اهل آن موضع نرسد. حضرت دانیال دوازده چیز است که بیننده خواب را، دلیل بر پادشاهی است. اول: آن که بیند که پیغمبر (ص) او امام گرداند. دوم: آن که بیند که علم شریعت ورزد. سوم:آن که گوش پیغمبر پیش خود بیند، یعنی منتظر اقامت و نماز بود. چهارم: آن که بر منبر او خطبه کرد. پنچم: آن که جامه رسول (ص) بر ت ن او است. ششم: آن که انگشتری بیند که در انگشت دارد. هفتم: آن که بیند ک او آفتاب یاماهتاب گردیده. هشتم: آن که بیند تن او رودخانه شده است. نهم: آن که بیند که چشم او دیوار شهر گشته است. دهم: آن که بیند که چشم او محراب مسجد جامع شده است. یازدهم: آن که پادشاه او را انگشتری دهد. دوازدهم: آن که بیند که چشم او مانند گاوی شده است. این دوازده چیز در خواب دیدن، دلیل بود بر یافتن سلطنت و پادشاهی. محمد بن سیرین اگر کسی پادشاه را گشاده روی و خرم بیند، دلیل است که کار او گشاد شود. اگر کسی وزیر پادشاه را به خواب بیند، دلیل است کاری کند که زود به صلاح بازآید. اگر حاجت پادشاه را بیند، دلیل که از شغل ها فروماند و عاقبت به مراد برسد. اگر ندیم پادشاه را بیند، دلیل است او را از کسی ملامت رسد. اگر ملازمان پادشاه را بیند، دلیل است که شغل و عمل او به صلاح آید. اگر اعوان و ندیمان پادشاه را بیند، دلیل است که کار او گشاده شود. اگر وزیران پادشاه را بیند، دلیل است که کسی او را ملامت کند و چیزی که از دست او رفته بود، به دست او بازآید. اگر چاکران وکیل را بیند، دلیل نماید که کسی او را ملامت کند که از شغل دون عاجز شود. اگر پرده دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار بسته او گشاده شود. اگر مقنعه زن پادشاه را بیند، دلیل است که کسی را وعده دهد به دروغ. اگر زندانیان پادشاه را بیند، دلیل بود که غمگین و مستمند شود. اگر جلاد پادشاه بیند، دلیل است که مراد او زود حاصل شود. اگر دبیر پادشاه بیند، دلیل است آن چه می جوید بیابد. اگر صلاح پادشاه را بیند، دلیل است که از زنی منفعت یابد، اگر رکابدار پادشاه را بیند، دلیل کند که سخن دروغ و بی حاصل شنود. اگر غاشیه دار پادشاه را بیند، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر جامه دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار او نیکو شود. اگر دوات دار پادشاه بیند، دلیل که او را زنان چیزی حاصل شود. اگر خوانسالار پادشاه را بیند، دلیل است خرم شود و مال حاصل نماید . اگر بیند پادشاه به شهری درآمد و بر پادشاه آن شهر غلبه کرد، دلیل نماید که کار آن شهر نقصان و آفت پذیر بود. اگر بیند که پادشاه در شهر او یا خانه او بخفت، دلیل که پادشاه بدان حاجت افتد و شغل و عملش فرماید. اگر بیند پادشاهی بمرد و دفنش نکردند و بر وی نگریستند و جنازه او برنداشتند، دلیل است بعضی از سرای او خراب شود و باشد که متفکر دل و رنجور شود. اگر پادشاه به خواب بیند که کعبه سرای او است، دلیل که هرگز در مملکت او زوال نباشد و از دشمن ایمن است. اگر دید به کسی سلام می کرد و یا کسی بدو سلام کرد، دلیل ایمنی است از غم و اندوه و خلود. اگر پادشاه بیند که رسن در دست داشت یا دست در رسن زده است، دلیل است که به راه راست رود و بر جاده عدل و انصاف اقامه نماید.
اگر بیند در نزد پادشاه بزرگ بود، دلیل است که از پادشاه بهره ونصیب یابد. اگر پادشاه را در لباسی نیکو بیند، در سرائی یا در کوچه ای که منسوب به او است، دلیل است بر زیادتی وبزرگی پادشاه و ولایت و عزت و جاه وی و خدم و حشم و مال و خزائن او. اگر بیند در پادشاه نقصانی است، تاویلش به خلاف این بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند پادشاه به روی ختفه است، دلیل است پادشاهی بر وی بماند. اگر پادشاه بیند که به زمین فرو شد، دلیل که مردی پادشاه را حرمت و منزلت بیفزاید. جابر مغربی اگر بیند که پادشاه او را جامه داد و کلاه داد، دلیل که بر مردمان خویش رئیس و الی گردد. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه است پاکیزه، دلیل بود بر شرف و اقبال و صلاح کار ودرازی عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه کلاه چرکین و دریده بود، دلیل بود بر بدی حال پادشاه و عمر او. اگر بیند که بر سر پادشاه دستار است، چنانکه در روزگار رسول (ص) بر سر صحابه است، دلیل که به پادشاه عدل و انصاف برسد. اگر بیند پادشاه را بار بگرفت و به فرمان او شد، دلیل که مملکت جهان بگیرد و بر آن قرار گیرد. اگر بیند پادشاه شد، دلیل که بیننده خواب توانگر شود. اگر بیند پادشاه در کوچه یا در سرای او درآمد، چنانکه در آمدن او به زاری و انکار است، دلیل است که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد از سبب پادشاه. اگر بیند در آمدن او آنجا چیزی منکر نبود، دلیل است هیچ مضرت و زیان به اهل آن موضع نرسد. حضرت دانیال دوازده چیز است که بیننده خواب را، دلیل بر پادشاهی است. اول: آن که بیند که پیغمبر (ص) او امام گرداند. دوم: آن که بیند که علم شریعت ورزد. سوم:آن که گوش پیغمبر پیش خود بیند، یعنی منتظر اقامت و نماز بود. چهارم: آن که بر منبر او خطبه کرد. پنچم: آن که جامه رسول (ص) بر ت ن او است. ششم: آن که انگشتری بیند که در انگشت دارد. هفتم: آن که بیند ک او آفتاب یاماهتاب گردیده. هشتم: آن که بیند تن او رودخانه شده است. نهم: آن که بیند که چشم او دیوار شهر گشته است. دهم: آن که بیند که چشم او محراب مسجد جامع شده است. یازدهم: آن که پادشاه او را انگشتری دهد. دوازدهم: آن که بیند که چشم او مانند گاوی شده است. این دوازده چیز در خواب دیدن، دلیل بود بر یافتن سلطنت و پادشاهی. محمد بن سیرین اگر کسی پادشاه را گشاده روی و خرم بیند، دلیل است که کار او گشاد شود. اگر کسی وزیر پادشاه را به خواب بیند، دلیل است کاری کند که زود به صلاح بازآید. اگر حاجت پادشاه را بیند، دلیل که از شغل ها فروماند و عاقبت به مراد برسد. اگر ندیم پادشاه را بیند، دلیل است او را از کسی ملامت رسد. اگر ملازمان پادشاه را بیند، دلیل است که شغل و عمل او به صلاح آید. اگر اعوان و ندیمان پادشاه را بیند، دلیل است که کار او گشاده شود. اگر وزیران پادشاه را بیند، دلیل است که کسی او را ملامت کند و چیزی که از دست او رفته بود، به دست او بازآید. اگر چاکران وکیل را بیند، دلیل نماید که کسی او را ملامت کند که از شغل دون عاجز شود. اگر پرده دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار بسته او گشاده شود. اگر مقنعه زن پادشاه را بیند، دلیل است که کسی را وعده دهد به دروغ. اگر زندانیان پادشاه را بیند، دلیل بود که غمگین و مستمند شود. اگر جلاد پادشاه بیند، دلیل است که مراد او زود حاصل شود. اگر دبیر پادشاه بیند، دلیل است آن چه می جوید بیابد. اگر صلاح پادشاه را بیند، دلیل است که از زنی منفعت یابد، اگر رکابدار پادشاه را بیند، دلیل کند که سخن دروغ و بی حاصل شنود. اگر غاشیه دار پادشاه را بیند، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر جامه دار پادشاه را بیند، دلیل است که کار او نیکو شود. اگر دوات دار پادشاه بیند، دلیل که او را زنان چیزی حاصل شود. اگر خوانسالار پادشاه را بیند، دلیل است خرم شود و مال حاصل نماید . اگر بیند پادشاه به شهری درآمد و بر پادشاه آن شهر غلبه کرد، دلیل نماید که کار آن شهر نقصان و آفت پذیر بود. اگر بیند که پادشاه در شهر او یا خانه او بخفت، دلیل که پادشاه بدان حاجت افتد و شغل و عملش فرماید. اگر بیند پادشاهی بمرد و دفنش نکردند و بر وی نگریستند و جنازه او برنداشتند، دلیل است بعضی از سرای او خراب شود و باشد که متفکر دل و رنجور شود. اگر پادشاه به خواب بیند که کعبه سرای او است، دلیل که هرگز در مملکت او زوال نباشد و از دشمن ایمن است. اگر دید به کسی سلام می کرد و یا کسی بدو سلام کرد، دلیل ایمنی است از غم و اندوه و خلود. اگر پادشاه بیند که رسن در دست داشت یا دست در رسن زده است، دلیل است که به راه راست رود و بر جاده عدل و انصاف اقامه نماید.
جمع واژۀ پادشاه. ملوک. صید. ملکاء. سلاطین. املاک. (منتهی الارب) :پادشاهان را سوگ داشتن محال باشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. انوری. پادشاهان سخن به صلابت گویند و باشد که درنهان صلح جویند. (گلستان). پادشاهان به نصیحت خردمند محتاج ترند تا خردمندان به صحبت پادشاهان. (گلستان). پادشاهان تخت توانند داد اما بخت نی و در مراتب خدّام توانند افزود اما در عمر نی. (دولتشاه سمرقندی)
جَمعِ واژۀ پادشاه. ملوک. صید. مُلَکاء. سلاطین. اَملاک. (منتهی الارب) :پادشاهان را سوگ داشتن محال باشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. انوری. پادشاهان سخن به صلابت گویند و باشد که درنهان صلح جویند. (گلستان). پادشاهان به نصیحت خردمند محتاج ترند تا خردمندان به صحبت پادشاهان. (گلستان). پادشاهان تخت توانند داد اما بخت نی و در مراتب خدّام توانند افزود اما در عمر نی. (دولتشاه سمرقندی)
کتاب پادشاهان، در تورات کتاب ملوک. نام دو کتاب از کتب مقدس بنی اسرائیل است که به اول و دوم موسوم است و این دو کتاب در اصل عبری یک کتاب و حاوی تاریخ پادشاهان یهودا و اسرائیل است. گروهی برآنند که کتب مذکورۀ پادشاهان پیش از کتب تواریخ ایام نگاشته شده چه کلمات کلدانی و فارسی بسیار در آنها یافته شودو عبرانیان این کتب را به یرمیاء نبی نسبت میدهند وگویا تاریخ تألیف آنها در حدود 620 قبل از میلاد بوده باشد و تاریخ وقایع این دو کتاب دنبالۀ وقایع دو کتابیست که شموئیل نگاشته و به یونانی آنها را ’کتب ممالک’ خوانده اند و به سه دوره منقسم میشود اول تا آخر عهد سلیمان، دوم منقسم شدن سلطنت تا اسارت اسباط عشره، سوم اسارت یهودا و سال 37 یهویاکین که ایقان برجعت الطاف الهی را نسبت به بنی اسرائیل می یابیم. این نکته را نیز پیش از نقل جدول پادشاهان سه دورۀ مذکور باید بخاطر داشته باشیم که لفظ پادشاهان در کتب مقدس بنی اسرائیل همواره دلالت بر رتبۀ اعظم و کثرت اقتدار و وسعت مملکت نمی کند، بلکه بسیاری از شهرهای منفرد ونواحی بتنهائی پادشاهی داشت و بسیار کسان را که در کتب مقدس پادشاه خوانده اند ما شیخ و پیشوا مینامیم. (نقل به اختصار از قاموس کتاب مقدس). جدول پادشاهان بر آن سیاق که شرح داده آمد در صفحۀ قبل آمده است
کتاب پادشاهان، در تورات کتاب ملوک. نام دو کتاب از کتب مقدس بنی اسرائیل است که به اول و دوم موسوم است و این دو کتاب در اصل عبری یک کتاب و حاوی تاریخ پادشاهان یهودا و اسرائیل است. گروهی برآنند که کتب مذکورۀ پادشاهان پیش از کتب تواریخ ایام نگاشته شده چه کلمات کلدانی و فارسی بسیار در آنها یافته شودو عبرانیان این کتب را به یرمیاء نبی نسبت میدهند وگویا تاریخ تألیف آنها در حدود 620 قبل از میلاد بوده باشد و تاریخ وقایع این دو کتاب دنبالۀ وقایع دو کتابیست که شموئیل نگاشته و به یونانی آنها را ’کتب ممالک’ خوانده اند و به سه دوره منقسم میشود اول تا آخر عهد سلیمان، دوم منقسم شدن سلطنت تا اسارت اسباط عشره، سوم اسارت یهودا و سال 37 یهویاکین که ایقان برجعت الطاف الهی را نسبت به بنی اسرائیل می یابیم. این نکته را نیز پیش از نقل جدول پادشاهان سه دورۀ مذکور باید بخاطر داشته باشیم که لفظ پادشاهان در کتب مقدس بنی اسرائیل همواره دلالت بر رتبۀ اعظم و کثرت اقتدار و وسعت مملکت نمی کند، بلکه بسیاری از شهرهای منفرد ونواحی بتنهائی پادشاهی داشت و بسیار کسان را که در کتب مقدس پادشاه خوانده اند ما شیخ و پیشوا مینامیم. (نقل به اختصار از قاموس کتاب مقدس). جدول پادشاهان بر آن سیاق که شرح داده آمد در صفحۀ قبل آمده است
سلطنت. ملکت. (دهار). ملک. امارت. ولایت. (مهذب الاسماء). شاهی. سمت پادشاه: و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [از شهر قرنی] بودند. (حدود العالم). همی گشت گرد جهان سر بسر همی جست با پادشاهی هنر. فردوسی. چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی ودین. فردوسی. نه هر کس که شد پادشاهی ببرد برفت و بزرگی کسیرا سپرد. فردوسی. وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت. فردوسی. چو در پادشاهی بدیدی شکست ز لشکر گر از مردم زیردست. فردوسی. کجا پادشاهیست بی جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست. فردوسی. مرا با شما گنج بخشیده نیست تن و دوده و پادشاهی یکیست. فردوسی. پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ او آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود. عنصری. پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. (تاریخ بیهقی). معاذاﷲ که خریدۀ نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. (تاریخ بیهقی). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن. (فارسنامۀ ابن بلخی). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوه خویش به پسرش وشتاسف سپرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم. سنائی. خاک او باش و پادشاهی کن آن او باش و هر چه خواهی کن. سنائی. پادشاهی به زور باشد و مرد مرد را مال دوست داند کرد. اوحدی. ، تسلط. سلطه.چیرگی. ملکوت. (دهار) : بر خود آنرا که پادشاهی نیست بر گیاهیش پادشا مشمار. سنائی. ، {{اسم}} مملکت. ملک. قلمرو: پراکنده در پادشاهی سوار همانا که هستش هزاران هزار. فردوسی. که آرام این پادشاهی بدوست که او بر سر نامداران نکوست. فردوسی. و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گرد کن تا این را غلبه کنند بجادوی... فرعون بهمه پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). سپهبدش را گفت فردا پگاه بخواه از همه پادشاهی سپاه. دقیقی. کسی که بجوید همی کارزار که تا پست گردد تن شهریار بکار آورد کژی و دشمنی بداندیشی وکین اهریمنی بدین پادشاهی نباشد رواست که او دشمن نامور پادشاست. فردوسی. شد این پادشاهی پر از گفتگوی چو پوشید خسرو ز ما رای و روی. فردوسی. پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان. فردوسی. به هرمز یکی نامه بنوشت شاه [ساوه شاه] که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه پل و راه این لشکر آباد کن علف ساز و از تیغ ما یاد کن بدین پادشاهی بخواهم گذشت بدریا سپاه است و بر کوه و دشت. فردوسی. درم باید و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن. فردوسی. برآنم که با وی نسازیم جنگ نه برپادشاهی کنم کار تنگ. فردوسی. نباید که خواهد ز ما باژ شاه نراند بدین پادشاهی سپاه. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختم شب تیره اسپان برانگیختم. فردوسی. بدان پادشاهی کنون بازگرد سر بدسگال اندر آور بگرد. فردوسی. مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست. فردوسی. بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش. فردوسی. از آن پادشاهی خروشی بخاست که گفتی زمین گشت با چرخ راست. فردوسی. ز چین تا لب رود جیحون مراست بسغدیم و این پادشاهی جداست. فردوسی. مرا پادشاهی آباد هست همم گنج و مردی و بنیاد هست. فردوسی. کزین پادشاهی بدان نیست دور بهم بودنیک و بد و جنگ و سور. فردوسی. همی تاخت تا پیش آب فرات ندید اندر آن پادشاهی نبات. فردوسی. چو برخواند آن نامه هر مهتری کجا بود در پادشاهی سری. فردوسی. دو هفته برآمد بفرمان شاه بجوشید در پادشاهی سپاه. فردوسی. ببردند نامه بهر پهلوی کجا بود در پادشاهی گوی. فردوسی. من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش. فردوسی. از این پادشاهی بدان، گفت زال دو راهست هر دو به رنج و وبال. فردوسی. چو فرمان کنی هرچه خواهی تراست یکی بهره زین پادشاهی تراست. فردوسی. سه فرزند تو گرچه هست ارجمند سر بدره بگشای و لب را ببند وگر چاره ای کرد خواهی همی بترسی از این پادشاهی همی... فردوسی. سکندر سپارد بما کشوری برین پادشاهی شویم افسری. فردوسی. غم پادشاهی جهانجوی راست بگیتی فزونی سگالد نه کاست. فردوسی. چنین گفت کاین پادشاهی بداد بدارید کاز داد باشید شاد. فردوسی. همه پادشاهی سکندر گرفت جهاندار شد تخت و افسر گرفت. فردوسی. بود پادشا سایۀ کردگار بی او پادشاهی نیاید بکار. اسدی (گرشاسبنامه ص 66) او را پیش خواند و بسیاری پندها داد و گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ والقصص). پادشاه و پادشاهی همیشه مستقیم باشد چند وزیران بصلاح باشند. (تاریخ سیستان). پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند. (تاریخ سیستان). پادشاهی بهزل نتوان داشت. (تاریخ سیستان) [قیدار غاضره را] بزنی کرد وبپادشاهی خویش برد. (تاریخ سیستان). آن ملک و پادشاهی هفتصد سال بدان بماند. (قصص الأنبیاء). تا بدستوری جهتل اندر پادشاهی او اندر جانبی کوشکی بزرگوار بساخت خویش را و پیوستگان را. (مجمل التواریخ والقصص) [و فرمان کرد] کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد، و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند و کار ایشان بدان رسید که رامشگری پیشه گرفتند و این رود زنان هندوان گفته است که از آن نسب است. (مجمل التواریخ والقصص). و از آن پس گرد پادشاهی بگردید و عدل کرد میان رعیت بر سان پدران. (مجمل التواریخ والقصص). و بسیار کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت و سوی برادر بازگشت. (مجمل التواریخ والقصص). و هرمزد درماند کی از روم و عرب و خزروان و چهارسوی پادشاهی در وی طمع کرده بودند. (مجمل التواریخ والقصص). کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسب نیست. (نوروزنامه). ، مدت سلطنت پادشاه: پادشاهی زو طهماسب پنج سال بود. پادشاهی گرشاسب نه سال بود. پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود. پادشاهی کیقباد صد سال بود. پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود... (از عناوین شاهنامه). چو از پادشاهی شدش پنجسال بگیتی سراسر نبودش همال ششم سال آن دخت قیصر ز شاه یکی کودک آورد مانند ماه. فردوسی. ، کرسی. پایتخت. عاصمه. و رجوع به پادشائی شود. این کلمه با مصادر داشتن، کردن، راندن صرف شود، {{صفت نسبی}} منسوب به پادشاه: و طعامهم [طعام اهل بلاد هرمز] السمک و التمر المجلوب الیهم من البصره و عمان و یقولون بلسانم ’خرما و ماهی لوت پادشاهی’ معناه بالعربیّه التمر و السمک طعام الملوک. - بر خویشتن پادشاهی داشتن، تملک. تمالک.تمالک نفس
سلطنت. ملکت. (دهار). ملک. اِمارت. ولایت. (مهذب الاسماء). شاهی. سمت پادشاه: و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [از شهر قرنی] بودند. (حدود العالم). همی گشت گرد جهان سر بسر همی جست با پادشاهی هنر. فردوسی. چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی ودین. فردوسی. نه هر کس که شد پادشاهی ببرد برفت و بزرگی کسیرا سپرد. فردوسی. وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت. فردوسی. چو در پادشاهی بدیدی شکست ز لشکر گر از مردم زیردست. فردوسی. کجا پادشاهیست بی جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست. فردوسی. مرا با شما گنج بخشیده نیست تن و دوده و پادشاهی یکیست. فردوسی. پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ او آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود. عنصری. پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. (تاریخ بیهقی). معاذاﷲ که خریدۀ نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. (تاریخ بیهقی). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن. (فارسنامۀ ابن بلخی). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوه خویش به پسرش وشتاسف سپرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم. سنائی. خاک او باش و پادشاهی کن آن ِ او باش و هر چه خواهی کن. سنائی. پادشاهی به زور باشد و مرد مرد را مال دوست داند کرد. اوحدی. ، تسلط. سلطه.چیرگی. ملکوت. (دهار) : بر خود آنرا که پادشاهی نیست بر گیاهیش پادشا مشمار. سنائی. ، {{اِسم}} مملکت. ملک. قلمرو: پراکنده در پادشاهی سوار همانا که هستش هزاران هزار. فردوسی. که آرام این پادشاهی بدوست که او بر سر نامداران نکوست. فردوسی. و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گِرد کُن تا این را غلبه کنند بجادوی... فرعون بهمه پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). سپهبدش را گفت فردا پگاه بخواه از همه پادشاهی سپاه. دقیقی. کسی که بجوید همی کارزار که تا پست گردد تن شهریار بکار آورد کژی و دشمنی بداندیشی وکین اهریمنی بدین پادشاهی نباشد رواست که او دشمن نامور پادشاست. فردوسی. شد این پادشاهی پر از گفتگوی چو پوشید خسرو ز ما رای و روی. فردوسی. پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان. فردوسی. به هرمز یکی نامه بنوشت شاه [ساوه شاه] که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه پل و راه این لشکر آباد کن علف ساز و از تیغ ما یاد کن بدین پادشاهی بخواهم گذشت بدریا سپاه است و بر کوه و دشت. فردوسی. درم باید و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن. فردوسی. برآنم که با وی نسازیم جنگ نه برپادشاهی کنم کار تنگ. فردوسی. نباید که خواهد ز ما باژ شاه نراند بدین پادشاهی سپاه. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختم شب تیره اسپان برانگیختم. فردوسی. بدان پادشاهی کنون بازگرد سر بدسگال اندر آور بگرد. فردوسی. مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست. فردوسی. بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش. فردوسی. از آن پادشاهی خروشی بخاست که گفتی زمین گشت با چرخ راست. فردوسی. ز چین تا لب رود جیحون مراست بسغدیم و این پادشاهی جداست. فردوسی. مرا پادشاهی آباد هست همم گنج و مردی و بنیاد هست. فردوسی. کزین پادشاهی بدان نیست دور بهم بودنیک و بد و جنگ و سور. فردوسی. همی تاخت تا پیش آب فرات ندید اندر آن پادشاهی نبات. فردوسی. چو برخواند آن نامه هر مهتری کجا بود در پادشاهی سری. فردوسی. دو هفته برآمد بفرمان شاه بجوشید در پادشاهی سپاه. فردوسی. ببردند نامه بهر پهلوی کجا بود در پادشاهی گوی. فردوسی. من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش. فردوسی. از این پادشاهی بدان، گفت زال دو راهست هر دو به رنج و وبال. فردوسی. چو فرمان کنی هرچه خواهی تراست یکی بهره زین پادشاهی تراست. فردوسی. سه فرزند تو گرچه هست ارجمند سر بدره بگشای و لب را ببند وگر چاره ای کرد خواهی همی بترسی از این پادشاهی همی... فردوسی. سکندر سپارد بما کشوری برین پادشاهی شویم افسری. فردوسی. غم پادشاهی جهانجوی راست بگیتی فزونی سگالد نه کاست. فردوسی. چنین گفت کاین پادشاهی بداد بدارید کاز داد باشید شاد. فردوسی. همه پادشاهی سکندر گرفت جهاندار شد تخت و افسر گرفت. فردوسی. بود پادشا سایۀ کردگار بی او پادشاهی نیاید بکار. اسدی (گرشاسبنامه ص 66) او را پیش خواند و بسیاری پندها داد و گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ والقصص). پادشاه و پادشاهی همیشه مستقیم باشد چند وزیران بصلاح باشند. (تاریخ سیستان). پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند. (تاریخ سیستان). پادشاهی بهزل نتوان داشت. (تاریخ سیستان) [قیدار غاضره را] بزنی کرد وبپادشاهی خویش برد. (تاریخ سیستان). آن ملک و پادشاهی هفتصد سال بدان بماند. (قصص الأنبیاء). تا بدستوری جهتل اندر پادشاهی او اندر جانبی کوشکی بزرگوار بساخت خویش را و پیوستگان را. (مجمل التواریخ والقصص) [و فرمان کرد] کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد، و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند و کار ایشان بدان رسید که رامشگری پیشه گرفتند و این رود زنان هندوان گفته است که از آن نسب است. (مجمل التواریخ والقصص). و از آن پس گرد پادشاهی بگردید و عدل کرد میان رعیت بر سان پدران. (مجمل التواریخ والقصص). و بسیار کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت و سوی برادر بازگشت. (مجمل التواریخ والقصص). و هرمزد درماند کی از روم و عرب و خزروان و چهارسوی پادشاهی در وی طمع کرده بودند. (مجمل التواریخ والقصص). کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسب نیست. (نوروزنامه). ، مدت سلطنت پادشاه: پادشاهی زو طهماسب پنج سال بود. پادشاهی گرشاسب نه سال بود. پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود. پادشاهی کیقباد صد سال بود. پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود... (از عناوین شاهنامه). چو از پادشاهی شدش پنجسال بگیتی سراسر نبودش همال ششم سال آن دخت قیصر ز شاه یکی کودک آورد مانند ماه. فردوسی. ، کرسی. پایتخت. عاصمه. و رجوع به پادشائی شود. این کلمه با مصادر داشتن، کردن، راندن صرف شود، {{صِفَتِ نسبی}} منسوب به پادشاه: و طعامهم [طعام اهل بلاد هرمز] السمک و التمر المجلوب الیهم من البصره و عمان و یقولون بلسانم ’خرما و ماهی لوت پادشاهی’ معناه بالعربیّه التمر و السمک طعام الملوک. - بر خویشتن پادشاهی داشتن، تملک. تمالک.تمالک نفس