پای دام، تله، دام، نوعی دام که از موی دم اسب درست کنند و در زمین بگسترانند تا پای پرندگان در آن گیر کند، مرغی که صیاد در کنار دام ببندد تا مرغان دیگر به هوای او در دام بیفتند، هر نوع حیله و نیرنگی که برای فریب دادن کسی به کار ببرند
پای دام، تله، دام، نوعی دام که از موی دُم اسب درست کنند و در زمین بگسترانند تا پای پرندگان در آن گیر کند، مرغی که صیاد در کنار دام ببندد تا مرغان دیگر به هوای او در دام بیفتند، هر نوع حیله و نیرنگی که برای فریب دادن کسی به کار ببرند
عفیف. عفیفه. باعفاف. پاک. خشک دامن. پاکجامه: یکی پاکدامن که آهسته تر نکوتر بدیدار و شایسته تر. فردوسی. زن پاکدامن به پرسنده گفت که شویست و هم کودک اندر نهفت. فردوسی. جوان گفت و آن پاکدامن شنید ز گفتار او خامشی برگزید. فردوسی. سوی کردیه نامه ای بد جدا که ای پاکدامن زن پارسا. فردوسی. پاکدامن چون زید بیچاره ای اوفتاده تا گریبان در وحل. سعدی (گلستان). در حق من بدرد کشی ظن ّ بد مبر کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم. حافظ. عیبم بپوش زنهار ای خرقۀ می آلود کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد. حافظ. حافظ بخود نپوشید این خرقۀ می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را. حافظ
عفیف. عفیفه. باعفاف. پاک. خشک دامن. پاکجامه: یکی پاکدامن که آهسته تر نکوتر بدیدار و شایسته تر. فردوسی. زن پاکدامن به پرسنده گفت که شویست و هم کودک اندر نهفت. فردوسی. جوان گفت و آن پاکدامن شنید ز گفتار او خامشی برگزید. فردوسی. سوی کردیه نامه ای بد جدا که ای پاکدامن زن پارسا. فردوسی. پاکدامن چون زید بیچاره ای اوفتاده تا گریبان در وحل. سعدی (گلستان). در حق من بدرد کشی ظن ّ بد مبر کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم. حافظ. عیبم بپوش زنهار ای خرقۀ می آلود کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد. حافظ. حافظ بخود نپوشید این خرقۀ می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را. حافظ
حلقه ای موئین که از موی دم اسب سازند و بر راه جانوران پرنده گذارند، دام، پایدام: دل خلایق از آنست صید آب روان که باد بر زبر آب می نهد پادام، نزاری، ، پرنده ای که نزدیک دام بندند تا پرندگان دیگر به هوای او آیند و در دام افتند، ملواح، خرخشه، خروهه، خرخسه، (برهان)
حلقه ای موئین که از موی دم اسب سازند و بر راه جانوران پرنده گذارند، دام، پایدام: دل خلایق از آنست صید آب روان که باد بر زبر آب می نهد پادام، نزاری، ، پرنده ای که نزدیک دام بندند تا پرندگان دیگر به هوای او آیند و در دام افتند، ملواح، خرخشه، خروهه، خرخسه، (برهان)
پاداش. پاداشت: دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. خلق را داند کرد او مهی و داند داشت چه به پاداشن نیک و چه ببد بادافراه. فرخی. شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گرددو آهسته گاه بادافراه. فرخی. فضل و کردارهای خوب ترا نتوان کرد هیچ پاداشن. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه. فرخی. دوستان را ز تو همواره همین باد که هست عزّ بی خواری و پاداشن بی بادافراه. فرخی. تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه. فرخی. عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام. فرخی. نکند کندی وقتی که کند پاداشن نکند تیزی وقتی که کند بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. جفا باشد بعشق اندر بتر زین که پاداشن بود مهر مرا کین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بد و نیک راهر دو پاداشن است خنک آنکه جانش از خرد روشن است. اسدی. آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن. ناصرخسرو. حاکم بمیان خصم و آن من پیغمبر تست روز پاداشن. ناصرخسرو. وان را که حاسد است حسد خود بسست اندر دل ایستاده به پاداشنش. ناصرخسرو. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزی. به باغ دولت و ملکت به بادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. پاداشن نیکان همه نیکی است در این ملک چونانکه بدان را ز بدی بادافراه است. سوزنی. یگانه ای که دو دستش گه عطا بدهد هزار فایده با صدهزار پاداشن. لامعی جرجانی. - ، روز پاداشن، یوم الجزاء. قیامت. یوم الدین: محمّدی که محمّد که مفخر رسل است کند تفاخر از او روز حشر و پاداشن. سوزنی. وگر بلذّت مشغولی احتلام است آن جنب ز خواب درآئی بروز پاداشن. جمال الدین عبدالرزاق. و رجوع به پاداش شود
پاداش. پاداشت: دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. خلق را داند کرد او مهی و داند داشت چه به پاداشن نیک و چه ببد بادافراه. فرخی. شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گرددو آهسته گاه بادافراه. فرخی. فضل و کردارهای خوب ترا نتوان کرد هیچ پاداشن. فرخی. به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه. فرخی. دوستان را ز تو همواره همین باد که هست عزّ بی خواری و پاداشن بی بادافراه. فرخی. تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه. فرخی. عید را شادان گذار و ناطلب کرده بیاب زایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام. فرخی. نکند کندی وقتی که کند پاداشن نکند تیزی وقتی که کند بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. جفا باشد بعشق اندر بتر زین که پاداشن بود مهر مرا کین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بد و نیک راهر دو پاداشن است خنک آنکه جانْش از خرد روشن است. اسدی. آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن. ناصرخسرو. حاکم بمیان خصم و آن من پیغمبر تست روز پاداشن. ناصرخسرو. وان را که حاسد است حسد خود بسست اندر دل ایستاده به پاداشنش. ناصرخسرو. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزی. به باغ دولت و ملکت به بادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. پاداشن نیکان همه نیکی است در این ملک چونانکه بدان را ز بدی بادافراه است. سوزنی. یگانه ای که دو دستش گه عطا بدهد هزار فایده با صدهزار پاداشن. لامعی جرجانی. - ، روز پاداشن، یوم الجزاء. قیامت. یوم الدین: محمّدی که محمّد که مفخر رُسُل است کند تفاخر از او روز حشر و پاداشن. سوزنی. وگر بلذّت مشغولی احتلام است آن جُنُب ز خواب درآئی بروز پاداشن. جمال الدین عبدالرزاق. و رجوع به پاداش شود
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسۀ جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسۀ جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ظرفی باشد مانند کفگیر که چیزهادر آن صاف کنند ظرفی که طباخان و حلواییان برای صاف کردن روغن و شیره و جز آن بر سر دیگ نهند آبکش ماشو ماشوب ترشی پالا پالاوان صافی
ظرفی باشد مانند کفگیر که چیزهادر آن صاف کنند ظرفی که طباخان و حلواییان برای صاف کردن روغن و شیره و جز آن بر سر دیگ نهند آبکش ماشو ماشوب ترشی پالا پالاوان صافی