جدول جو
جدول جو

معنی پاتنگان - جستجوی لغت در جدول جو

پاتنگان
(تِ)
بادنجان. باذنجان:
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی پاتنگانا.
ابوالعباس.
سر و تن چون سر و تن پنگان
از درون چون برون پاتنگان.
سنائی.
و رجوع به بادنجان شود
لغت نامه دهخدا
پاتنگان
بادنجان باذنجان بادمجان
تصویری از پاتنگان
تصویر پاتنگان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاهنگان
تصویر کاهنگان
کهکشان، مجموعه ای شامل میلیون ها ستاره که به دور یک محور می چرخند، راه حاجیان، تنین فلک، مجرّه، کاهکشان، آسمان درّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتنگان
تصویر باتنگان
بادمجان، میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشنگان
تصویر باشنگان
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز
زمینی که در آن خیار، خربزه و مانند آن ها کاشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضامن، کفیل، پذیرفتار، برای مثال دی همی گفتی که پایندان شدم / که بودتان فتح و نصرت دم به دم (مولوی - ۴۹۳)میانجی، پایندا، پایین مجلس، برای مثال ماه را در محفل خورشید من / جای اندر صفّ پایندان بود (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۵) کفش کن، درگاه خانه
فرهنگ فارسی عمید
رودیست به مشرق افریقا در مملکت زنگبار که از سمت شرقی جبال کلیمانجارو سرچشمه گیرد و از دو سوی چپ و راست جاری شود و پس از قطع 420 هزارگز به قصبۀ همنام خود یعنی پانگانی منتهی شود و قصبۀ پانگانی در 5 درجه و 25 دقیقۀ عرض جنوبی و 26 درجه و 41 دقیقۀ طول شرقی واقعست و 5000 تن سکنه دارد و جزو اراضیی است که از این پیش در اجارۀ دولت آلمان بود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀشهرستان سنندج در 14 هزارگزی جنوب باختر پاوه. سکنۀ آن 538 تن، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. لبنیات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چاه قسم، چون ابراهیم در زمان کندنش هفت بز به ابی مالک داد تا شاهد برکندنش باشد لهذا آن را بئر شبع نامید. لکن این اسم مختص آن چاهی بود که اولاً ابراهیم و بعد از او اسحاق مدت مدیدی در حوالی آن بسر بردند. پس بندگان اسحاق نیز چاهی را در آن جا حفر نمودند، بعد از آن شهری را که به مسافت 20 میل به حبرون مانده واقع است با بئر شبع نامیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
کفیل. نقیب: و در معنی نقیب چهار وجه گفتند حسن بصری گفت ضمین باشد آنکه پایندگان و عاقلۀ قوم بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 118 س 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل: گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و انا به زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء).
که به عمر و به جاه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان.
مسعودسعد.
در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرهالاولیاء عطار).
دل همی گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم بدم
هر که پایندان او شد وصل یار
او چه ترسد از شکست کارزار.
مولوی.
ای پسر وامخواه روز پسین
جان ستاند برهن و پایندان.
نزاری.
مشتری صد سال دیگر در بقا
گشته پایندان مجدالدین علیست.
ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری).
رزق را دست تو پایندان شد
علم را کلک تو پایندان باد.
مؤیدالدین (از سروری).
از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی
کی داد بگو با کس گردون چک پایندان.
ادیب پیشاوری.
، صف ّنعال. کفش کن. پایگاه. درگاه:
ماه را در محفل خورشید من
جای اندر صف پایندان بود.
منجیک.
، میانجی کننده. (برهان) ، ایلچیگری. (غیاث اللغات) ، رهن. گرو. (جهانگیری) ، در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحدۀ مفتوحه داند و گوید: ’و صحیح بای موحده است بدل یای مثناه تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دوباشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبرۀ مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئۀ سامانی محض بقیاس است. والله اعلم. ’
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 82هزارگزی باختری شوسف، و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گیو به شوسف. هوای این ده معتدل و کوهستانی و سکنۀ آن 174 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنکه دیر دیر بدیدار خویشان و دوستان شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کاهکشان که عربان مجره گویند و آن ستاره های بسیار کوچک نزدیک بهم باشند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، لبنیات، توتون، برنج و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لاتْ تِ)
آبه گابریل شارل دو. نام شاعر فرانسوی مولد پاریس (1697 -1779 میلادی). او راست: ’ژدبن تابا’
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دیهی به جنوب شرقی قم
لغت نامه دهخدا
(دِ)
پاتنگان. باتنگان. بادنجان. بادنجانه. حدق
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بادنجان بود، بوشکور گوید:
سروبن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397).
حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان
که عاشق کله کون شدی چون باتنگان.
سوزنی.
رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود.
بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته:
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنگان و بادنگانست بورانی.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر.
سوزنی.
حدق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
کاهکشان و آن چیزی باشد سفید که شبها در آسمان نماید به عربی مجره خوانند. (برهان) (آنندراج) :
جمال لعل وش خواجه در عماری سیم
چنانکه ماه رود در طریق گاهنگان.
حکیم زجاجی (از شعوری).
ظاهراً مصحف کهکشان است. (برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
مرکز سیاخ از ولایات مرکزی فارس است. این ولایت 12 قریه و 40000 تن سکنه دارد. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان 235)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) :
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر.
سوزنی.
رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از با تنگان
تصویر با تنگان
بادمجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسنگین
تصویر پاسنگین
آنکه دیر دیر بدیدار دوستان و خویشان شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضامن، کفیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشنگان
تصویر باشنگان
فالیز خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پادنگان
تصویر پادنگان
پاتنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا تنگان
تصویر پا تنگان
با دنجان
فرهنگ لغت هوشیار
گروهی از سربازان که در مکانی جای گزیده و به حفظ و نگهبانی آن گماشته شده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
((یَ))
کفیل، ضامن، کفش کن، درگاه، میانجی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسنگین
تصویر پاسنگین
((سَ))
آن که دیر به دیدار دوستان و خویشان برود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایندان
تصویر پایندان
ضمانت، ضامن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایگان
تصویر پایگان
سلسه مراتب، درجات
فرهنگ واژه فارسی سره
ضامن، کفیل، متعهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد