جدول جو
جدول جو

معنی ویراستن - جستجوی لغت در جدول جو

ویراستن
ویرایش کردن، دباغی کردن
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
فرهنگ فارسی عمید
ویراستن(نَ بَ تَ)
پیراستن. رجوع به پیراستن شود
لغت نامه دهخدا
ویراستن
پیراستن: (... و کندرو سریشم ماهی و پوست نار و گلنار و مازوی خام و تتری و آن بیخ که پوست گران پوست ویرایند بوی)
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
فرهنگ لغت هوشیار
ویراستن((تَ))
پیراستن، آراستن
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
فرهنگ فارسی معین
ویراستن
تصحیح کردن
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳)
دباغت کردن پوست حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراسته
تصویر پیراسته
چیزی یا کسی که ساخته وپرداخته و خوش نما گردانیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویراسته
تصویر ویراسته
ویرایش شده
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِهْ دَ گَ / گِ شِ کَ تَ)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن:
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است.
عنصری.
چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی
بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی.
فرخی.
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند.
منوچهری.
تیر را تا نتراشی نشودراست همی
سرورا تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری.
تیر عقل من بپند و برفق
شاخ جهل ترا بپیراید.
ناصرخسرو.
بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید.
ناصرخسرو.
و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص).
چو همکاسۀشاه خواهی شدن
بپیرای ناخن فروشوی دست.
(کذا شاید: فروشو بدن).
نظامی.
سرو پیراستی سمن کشتی
مشک سودی و عنبر آغشتی.
نظامی.
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.
خاقانی.
دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ:
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید.
سیدحسن غزنوی.
احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن:
یک آهو که ازیک دروغ آیدا
بصد راست گفتن نپیرایدا.
ابوشکور.
بفرمود تا تخت شاهنشهی...
....................
بدیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.
فردوسی.
همی گفت و زودش بیاراستند
سر مشک بر گل بپیراستند.
فردوسی.
بکام دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بپیراستند.
فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
برو تخت زرین بپیراستند.
فردوسی.
همه پشت پیلان بیاراستند
بدیبای رومی بپیراستند.
فردوسی.
بدیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند.
فردوسی.
چپ و راست لشکر بیاراستند
همی خویشتن را بپیراستند.
فردوسی.
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.
فردوسی.
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و درآراستن.
اسدی.
و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه).
مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید.
خاقانی.
، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن:
زبان را بخوبی بیاراستن
دل تیره از غم بپیراستن.
فردوسی.
همه راستی باید آراستن
ز کژی دل خویش پیراستن.
فردوسی.
نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند.
فردوسی.
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.
فردوسی.
، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن:
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و نیزه پیراستند.
فردوسی.
بفرمود تا لشکرآراستند
سنان و سپرها بپیراستند.
فردوسی.
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.
فردوسی.
، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها:
کهن جامۀ خویش پیراستن
به از جامۀ عاریت خواستن.
سعدی.
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج
همیدون دایه را لختی بپیرای
به بادافراه بر حالش مبخشای
که گر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندیشه نمایم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
اصلاح کردن، کم کردن، برای خوبی، نا زیبا دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پیراستن: بیخ امید من زین بر کند آنکه شاخ زمانه پیر ایست. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
مزین بکاستن مرتب بوسیله بریدن زواید: ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته. (انوری)، زنیت شده (مطلقا) مزین: وی مستعدان روز کار و بانواع فضل و کمال آراسته و بعنوان هنر پروری پیراسته بود، صیقل شده (شمشیرخنجروغیره) زدوده، زدوده (ازغم)، وصله کرده رفو شده، تنبیه کرده سیاست شده، دباغی شده آش نهاده مدبوغ: قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاتم. (سوزنی) -7 مهیا بسیجیده آماده: خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراستنی
تصویر پیراستنی
لایق پیراستن در خور پیراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراختن
تصویر پیراختن
فراغ فراغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراسته
تصویر پیراسته
((تِ))
زیبا شده، خوش نما شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
((تَ))
کم کردن و کاستن برای زیبا ساختن، آرایش کردن، صیقل دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
آن که دست نوشته نویسنده یا مترجم را تصحیح، پیراسته، تنظیم و برای چاپ و نشر آماده می سازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایراختن
تصویر ایراختن
محکوم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پیرایه کردن، زینت کردن، مزین کردن، زدایش، زدودن، صیقل دادن، رفو کردن، وصله کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
Editor, Proofreader
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
éditeur, correcteur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
mhariri, msahihishaji
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
편집자 , 교정자
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
editör, düzeltici
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
সম্পাদক , প্রুফরিডার
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
संपादक , प्रूफरीडर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
editore, correttore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
Herausgeber, Korrektor
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
redacteur, proeflezer
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
редактор , коректор
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
редактор , корректировщик
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
redaktor, korektor
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
editor, corrector
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
editor, revisor
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ویراستار
تصویر ویراستار
编辑 , 校对员
دیکشنری فارسی به چینی