جدول جو
جدول جو

معنی وکیف - جستجوی لغت در جدول جو

وکیف
(قِ ءَ)
وکوف. وکف. چکیدن سقف خانه و جز آن از باران یعنی دروه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وکوف و وکف شود، قطره قطره جاری ساختن چشم اشک را و ابر باران را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چکیدن سقف خانه و جز آن از باران یا دروا کردن. (آنندراج). چکیدن آب ازسقف و دلو و آنچ بدین ماند. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکیف
تصویر تکیف
شناختن کیفیت چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکیف
تصویر مکیف
نشاط آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصیف
تصویر وصیف
غلامی که هنوز به سن بلوغ نرسیده، خدمتکار، پسر نابالغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
کسی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته، نماینده، در علوم سیاسی نماینده ای که از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شود
وکیل عمومی: دادیار
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
کارران. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مهذب الاسماء) (شرح قاموس قزوینی). آنکه بر وی کار گذارند، و برای جمع و مؤنث نیز گاه اطلاق گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه کاری به وی واگذار شود. فعیل به معنی مفعول است زیرا به معنی موکول الیه است، و گاه برای جمع و مؤنث نیز اطلاق گردد و به معنی فاعل است در صورتی که معنی حافظ را دارا باشد. خداوند تعالی نیز به آن موصوف میشود: حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، و گویند وکیل در این آیه به معنی کافی رازق است، جری ٔ. ج، وکلاء. (از اقرب الموارد)، نگاهبان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)، نایب. جانشین. خلیفه. قائم مقام. (فرهنگ فارسی معین).
- وکیل همایونی، وظیفۀ او عبارت بود از ادارۀ امور مالی اداری و از حیث مرتبت در پایۀ عالیتر از امراء دیگر قرار داشت. (فرهنگ فارسی معین از سازمان صفوی ص 81).
، مباشر. کارگزار:
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود.
منوچهری.
، ناظرسرای. استادالدار: و دختر خویش بدان آیین به مرزبان شاه داد و به جمهور که وکیل او بود داد. (سمک عیار ج 1 ص 45).
- وکیل خرج، کسی که لوازم معاش و سایر مایحتاج دیگری را خریداری و تهیه کند و به او رساند. کسی که مخارج خانه به عهدۀ وی سپرده شده است:
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی.
نظامی.
بادی که وکیل خرج خاک است
فراش گریوۀ مغاک است.
نظامی.
- ، مهماندار.
- ، خداوند خانه.
، در دوران صفویه بالاترین مقام حکومت را وکیل می نامیدند. (سازمان صفوی ص 81).
- وکیل دیوان اعلی، ممکن است این وکیل دیوان اعلی غیر از وکیل نفس نفیس یا وکیل الدوله و دستیار وزیر اعظم بوده است و در مواقع بلاتصدی ماندن عظمی یا غیبت وی امور را اداره می کرده است. (سازمان صفوی ص 85).
- وکیل سلطنت، نایب السلطنه و صدراعظم. (سازمان حکومت صفوی).
- وکیل وزیر اعظم، کسی که در غیاب وزیر اعظم (صدراعظم) امور را اداره میکرد. (سازمان حکومت صفوی). وکیل وزیر اعظم برابر قائم مقام است در عهد قاجاریه. (از سازمان حکومت صفوی ص 84، 85).
، (اصطلاح حقوق و فقه) کسی که به موجب عقد وکالت از طرف شخص دیگری (موکل) برای انجام دادن امری تعیین شده است، بدون آنکه اختیار انجام دادن آن امر از منوب عنه ساقط شده باشد. شخصی که نیابت انجام کاری به او تفویض شده و وکیل است باید بالغ و عاقل و رشید باشد. ممکن است یک یا چند نفر را به عنوان وکیل معین نمود. در فرض اخیر هر یک ازوکیلها استقلال در اقدام را ندارد مگر آنکه از طرف موکل چنین حقی به او داده شده و مرگ یکی از آنها موجب بطلان وکالت سایرین است. رجوع به کتب فقهیه و شرایع محقق شود.
- وکیل تسخیری، وکیلی که برای انجام وکالت انتخابی مأمور شود. رجوع به ترکیب وکالت تسخیری ذیل ’وکالت’ شود.
- وکیل دادگستری، وکیل عدلیه. وکیل دعاوی.
- وکیل در توکیل، آنکه علاوه بر وکالت در انجام امری، اختیار دارد که به فرد دیگری وکالت دهد تا مورد وکالت را انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین).
- وکیل شهبندر، (اصطلاح وزارت امور خارجۀ عثمانی در ایران در عهد قاجاریه، خاص مأموران عثمانی) ، قائم مقام شهبندر: یمینی افندی وکیل شهبندر در خوی، حسین آقا وکیل شهبندر در ساوجبلاغ. (مرآهالبلدان ج 1 ضمیمۀ 21 از فرهنگ فارسی معین).
- وکیل عمومی، معاون قضایی دادستان. دادیار قضایی. دادیاری که واجد شرایط قضاء است و به جای دادستان در دادگاهها وظایف او را انجام میدهد.
- وکیل قاضی، مأمور اجرای امور از طرف قاضی:
با وکیل قاضی ادراک مند
اهل زندان در شکایت آمدند.
مولوی.
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قبالۀ دعوی چو مار شیدائی.
حافظ (دیوان چ انجوی شیرازی ص 295).
- وکیل مدافع، وکیل دعاوی. وکیل دادگستری. آنکه دفاع از دعاوی حقوقی یا جزائی را از طرف یکی از اصحاب دعوا در دادگاهها به عهده میگیرد.
- وکیل مطلق، وکیلی که دارای اختیارات تام است.
، (اصطلاح نظامی سابق نظام ایران) درجه داری که رتبۀ وی بالاتر از سرجوخه (سرجوقه) و پایین تر از استوار و سه مرتبه بوده است به ترتیب اهمیت، وکیل چپ و وکیل راست و وکیل باشی که معادلهای زیر اکنون به جای آنها مصطلح است:
- وکیل باشی، گروهبان یکم.
- وکیل چپ،گروهبان سوم.
- وکیل راست، گروهبان دوم.
، نمایندۀ مجلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه به نمایندگی مجلس شورای ملی (اسلامی) از جانب مردم برگزیده شود.
- وکیل مجلس شوری، نمایندۀ مجلس شوری. رجوع به نماینده شود
لغت نامه دهخدا
(فُ نَ)
طپیدن وبی آرام گشتن. (منتهی الارب). مضطرب و پریشان شدن، گرفته شدن و خفقان قلب. (از اقرب الموارد) ، به رفتار وجف رفتن شتر. (منتهی الارب). پوییدن ستور. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). رجوع به وجف و وجوف شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
وهف. برگ برآوردن گیاه و سبز شدن و گوالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ولوف. برق پیاپی درخشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضَ مَ)
نوعی از دویدن که پایها با هم افتد، پی درپی درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، با هم آمدن قوم برابر. (منتهی الارب). با هم آمدن قوم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مشک استوار که از وی آب نزهد. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اسب استوار که خوی نکند. (منتهی الارب) (آنندراج) : فرس وکیع، اسبی سخت. (مهذب الاسماء) ، پوستین درشت و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دل استوار یا دلی که آن را دو چشم بینا و دو گوش شنوا باشد، لئیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : فلان وکیع لکیع، او لئیم و ناکس است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گوسفند که دیگر گوسفندان پیرو آن باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ بُ)
منحوت از کیف، چگونگی بخود گرفتن. بکیفیتی درآمدن. رجوع به کیف و کیفیت و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ابن جراح بن ملیح الرؤاسی، مکنی به ابوسفیان. از فقیهان و دانشمندان و محدثان و مفسران است. وی به سال 197 هجری قمری وفات یافت. او راست: کتاب السنن و تفسیری بر قرآن کریم. (الفهرست ابن الندیم). و نیز رجوع به تتمۀ صوان الحکمه و الاعلام زرکلی و رجوع به ابوسفیان (وکیع) در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
وکیره. مهمانی بنای نو. (منتهی الارب) (آنندراج). طعامی است که برای پایان یافتن بنای نو پخته میشود. (از اقرب الموارد). ضیافت بنای خانه نو. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
اکید. استوار. (منتهی الارب). شدید موثق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ناقه وکوف، شترمادۀ شیرناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، (سحاب...، ابری که آهسته آهسته رود. اذا کانت تسیل قلیلاً قلیلاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چکیدن سقف خانه و جز آن از باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). وکیف. رجوع به وکف و وکیف شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ فَ)
معنی ترکیبی پس چگونه. و صاحب بهار عجم نوشته که فکیف برای استفهام حالت است که بجهت علو شأن و غرابت مرتبۀ آن دیده و دانسته استفسار کرده میشود و کاف بعد وی آرند برای بیان وقت وحالت باشد. (از غیاث اللغات) : تندرست را زیان دارد فکیف که بیمار را. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان سعدی). فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان سعدی).
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آنکه عبد آفرید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ جُ)
عیبناک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تنقص. (اقرب الموارد) ، چگونگی دانستن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
اتصالی بی تکیف بی قیاس
هست رب الناس را با جان ناس.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَهْ)
پشماکند نهادن بر ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ / وُ)
اکاف. پشماگند. (منتهی الارب). پالان خر. (مهذب الاسماء). پالان خر و اسب. (غیاث اللغات) (آنندراج). برذعۀ حمار، و در لسان آمده برذعۀ خر و شتر و استر. (از اقرب الموارد). ج، وکف. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
کارگزار، نماینده، استاد سرای، جانشین، کار راه انداز، آنکه کاری بوی واگذار شده، مباشر، ناظر سرای، استادالدار: (و دختر خویش بدان آیین بمرزبان شاه داد و به جمهور - که وکیل او بود - داد)، نایب جانشین خلیفه قایم مقام، (صفویه) بالاترین مقام حکومت را وکیل نامیدند، کسی که بموجب عقدی از طرف شخص دیگری برای انجام امری تعیین شده است آنکه طبق عقد یا قرار دادی برای انجام امری از طرف شخص رشید دیگر نایب شده بدون آنکه اختیار انجام آن امر از منوب عنه ساقط شده باشد، یا وکیل تسخیری. وکیلی که برای انجام وکالت انتخابی مامور شود. یا وکیل در توکیل. آنکه علاوه بر وکالت در انجام امری اختیار دارد که بفرد دیگری وکالت دهد تامور وکالت را انجام دهد. یا وکیل عمومی معاون قضایی دادستان دادیار قضایی دادیاری که واجد شرایط قضا است و بجای دادستان در دادگاهها وظایف او را انجام می دهد. یا وکیل قاضی. کسی که از طرف قاضی مامور اجرای امور بود: (وکیل قاضیم اند گذر کمین کر دست بکف قباله دعوی چو مار شیدایی) (حافظ) یاوکیل مدافع. وکیل دعاوی وکیل دادگستری آنکه دفاع از دعاوی حقوقی یا جزائی را از طرف یکی از اصحاب دعوا در دادگاهها بعهده می گیرد، نماینده مجلس شوری، درجه داری که رتبه وی بالاتر از سر جوخه (سرجوقه) و پایین تر از استوار (نایب) است و آن خود دارای مراتب ذیل است: یا وکیل چپ. گروهبان سوم. یا وکیل راست. گروهبانه دوم. یا وکیل باشی. گروهبان یکم. یا وکیل خرج. کسی که مخارج خانه ای بعهده وی سپرده شده: (بادی که وکیل خرج خاک است فراش گریوه مغاک است) (گنجینه گنجوی)، مهماندار، خداوند خانه. یا وکیل در. (دربار) نماینده ای بوده است که امرا و حکام اطراف در درگاه پادشاه مقیم می داشته اند که کارهای مربوط بایشان را انجام دهد و مراقب مصالح کار باشد: (از مسعدی شنودم وکیل در که خوارزمشاه سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد) یا وکیل دریا. مرغی است افسانه ای که آنرا طیطوهم گویند (هر چند طیطو بدو نوع موجود اطلاق شده)، سیمرغ دریا در کلیله (وکیل دریا) آمده و در همان داستان از او به (سیمرغ) تعبیر آمده. در کلیله عربی ابن المقفع مصحح مرصفی (وکیل البحر) ودرچاپ اب لویس ص (الموکل بالبحر) (دوجا) آمده. در چا. مرصفی ص راجع به وکیل البحر در حاشیه آمه: (وکیل البحر و فی بعض النسخ الموکل بالبحر یوخذ من سیاق المثل انه حیوان بحری اوخرافی لا وجودله) وکیل هم درین ترکیب بمعنی (موکل) و مظهر و سمبول است. رودکی هم در کلیله و دمنه منظوم گفته: (پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه (خایه خ) و بچه بدان تیتو سپرد) (لفا) سیمرغ معروف هم در روایات زردشتی در میان دریا جای دارد. در (رشن یشت) آمده: (و اگر هم تو ای رشن پاک، در بالای درخت سئنه (سیمرغ) باشی در میان دریای فرا خکرت (آن درختی که) داروهای نیک در بر دارد و دارای اروهای درست و درمان بخش است. (درختی که) (همه را درمان بخش) نام دارد و در آن تخمهای همه گیاهان نهاده شده ما ترابیاری میخوانیم) دریای فرا خکرت را برخی دریای خزر و بعضی دریای عمان دانسته اند. در فرهنگهای پارسی و اشعار قدما (سیرنگ) بمعنی سیمرغ آمده. بیت ذییل از فردوسی در دست است: (از آنگا یگه باز گشتن نمود که نزدیک دریای سیرنگ بود) (دریای سیرنگ) ممکن است بدو معنی گرفته شود: دریایی که سیمرغ در آن میزیست، دریای موسوم به (سیرنگ) بهرحال در این بیت تاثیر روایت کهن سال اوستا (مبنی برزیستن سیمرغ در دریا) هویداست. یا وکیل دیوان اعلی. ممکن است این وکیل دیوان اعلی غیر از وکیل نفس نفیس یا وکیل الدوله و دستیار وزیر اعظم بوده است و در مواقع بلا تصدی ماندن مقام عظمی با غیبت وی امور را اداره میکرده) یا وکیل سلطنت. نایب السلطنه و صدر اعظم. (صفویه)، یا وکیل شهبندر. (اصطلاح وزارت امور خارجه عثمانی و ایران در عهد قاجاریه خاص ماموران عثمانی) قایم مقام شهبندر: (یمینی افندی وکیل شهبندر در خوی حسین آقا وکیل شهبندر در ساوجبلاغ) یا وکیل مطلق. وکیلی که دارای اختیارات تام است. یا وکیل وزیراعظم. کسی که در غیاب وزیر اعظم (صدراعظم) امور را اداره میکرد (صفویه) (قائم مقام عهد قاجاریه)، یا وکیل همایونی. وظیفه او عبارت بود از اداره امور مالی ادای و از حیث مرتبت در پایه عالیتر از امرا دیگر قرار داشت
فرهنگ لغت هوشیار
زابگوی ستاینده، پیشیار کنیز زوار خدمتکار (پسر یا دخترغلام یا کنیز)، صفت کننده چیزی را وصف کننده، جمع وصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکاف
تصویر وکاف
پالان
فرهنگ لغت هوشیار
چگونگی یافته چگونیده چگونگی بخش، مستی آور کیفیت داده چگونگی داده با کیفیت
فرهنگ لغت هوشیار
پس چگونه پس چگونه: فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دلست و مرکز علما متبحر اگر درسیلقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم
فرهنگ لغت هوشیار
چونی دانی، سرخوشی، آکناکی، چونی پذیری دانستن چگونگی شناختن کیفیت چیز، کیف بردن نشاه گرفتن (از خوشیها و مخدرات)، عیب ناک کردن، کیفیت پذیری، جمع تکیفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصیف
تصویر وصیف
((وَ))
خدمتکار، وصف کننده، جمع وصفاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
((وَ))
مباشر، کارگزار، کسی که شخص انجام کارهای خود را به او واگذار می کند، نماینده مجلس که از طرف مردم انتخاب شود، جمع وکلاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکیف
تصویر مکیف
((مُ کَ یِّ))
آنچه کیفیت و حالتی پدید بیآورد، لذت بخش، کیف آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکیف
تصویر مکیف
((مُ کَ یَّ))
کیفیت داده، چگونگی داده، باکیفیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکیف
تصویر تکیف
((تَ کَ یُّ))
لذت بردن، صفت و حالتی به خود گرفتن، عیبناک شدن، شناختن کیفیت چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکیل
تصویر وکیل
جانشین، نماینده
فرهنگ واژه فارسی سره
مدافع، وکیل، وکیل دادگستری، مشاور حقوقی
دیکشنری اردو به فارسی