جدول جو
جدول جو

معنی وکب - جستجوی لغت در جدول جو

وکب
(قَ دَ)
وکوب. وکبان. فراخ رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، پیوسته بودن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). مواظبت داشتن. (اقرب الموارد) ، برپای خاستن و ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوکب
تصویر کوکب
(دخترانه)
ستاره، گلی زینتی درشت و پرپر به رنگهای ارغوانی سفید قرمز زرد یا بنفش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهب
تصویر وهب
(پسرانه)
بخشش، عطا، نام پدر آمنه مادر پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سکب
تصویر سکب
ریختن آب یا مایع دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهب
تصویر وهب
بخشیدن چیزی به کسی، بخشیدن، بخشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروه سواران یا پیادگان، عده ای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر
در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود
کنایه از اشک
کنایه از میخ تزئینی شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوب
تصویر کوب
کوزه، جام
آسیب، صدمه
پسوند متصل به واژه به معنای کوبنده مثلاً آهن کوب، برنج کوب، پایکوب
پسوند متصل به واژه به معنای کوبیده مثلاً سرکوب، طلاکوب
کوب خوردن: صدمه خوردن، آسیب خوردن، کوفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکب
تصویر رکب
سواران بر شتر یا بر اسب، سوارانی که بیش از ده تن باشند، قافلۀ شترسواران، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجب
تصویر وجب
فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، وژه، شبر، پنک، بدست، گدست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وکر
تصویر وکر
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، آشانه، پتواز، پیواز، وکنت، پدواز، آشیانه، کابک، آشیان، کابوک، تکند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کِ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، گروه روان جهت آرایش، سواران باشند یا پیادگان. (منتهی الارب) ، گروه سواران یا پیادگان. (ناظم الاطباء). گروهی سواران. ج، مواکب. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). گروه سواران. (دهار) (از غیاث). گروه سوار. (از کنزاللغات). جمع سواران. (آنندراج) ، گروه شترسواران که برای آرایش و زینت باشند. ج، مواکب. (ناظم الاطباء). جماعت شترسواران. ج، مواکب. (منتهی الارب) ، گروه سواران که در سواری امیر خود باشند. (غیاث) (آنندراج). گروه سوار یا پیاده که در خدمت سلطان باشند. (از یادداشت مؤلف). گروه کلان از سواران و پیادگان و جماعت برگزیده از سپاهیان و گروه محافظپادشاه و جز آن و سواران بسیار که در رکاب پادشاه برای شوکت و حشمت می روند. (ناظم الاطباء) :
با موکبیان یابم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار.
فرخی.
بسی نمانده که شاه جهان بیاراید
مصاف و موکب اورا به صدهزار سوار.
فرخی.
به جای خیمه شیانی نهاد بر اشتر
به جای موکب گوهر نهاد بر استر.
عنصری.
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار.
بوحنیفۀ اسکافی (ازتاریخ بیهقی).
بر آن دکان بایستاد... و موکبی سخت نیکو و بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). چون شنود که موکب سلطان از پروان به غزنین روی دارد با پسرش سلیمان و... به خدمت استقبال آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251).
تویی که پیش و پس موکبت به سر بدود
هر آن کسی که یمین از یسار بشناسد.
ظهیر فاریابی.
ز گردی کز هوای کفر خیزد
چه زحمت موکب پیغمبری را.
ظهیر فاریابی.
این چه موکب بود یارب کاندرآمد تازیان
بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا.
خاقانی.
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم.
خاقانی.
جان از پی گرد موکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم.
خاقانی.
... به شعار مظاهرت تظاهر جست و در خدمت موکب او به بست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192).
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه.
نظامی.
به موکب خرامد چو باران و برف
به هیبت نشیند چو دریای ژرف.
نظامی.
- فلک موکب، که آسمان و آنچه در اوست موکب اوست. کنایه از با شکوه و جلال بسیار:
ای فلک موکب ستاره حشر
وی زبشرت گشاده روی بشر.
اوحدی.
- موکب بهار، موکب فصل ربیع. استعاره از گلها و شکوفه ها و زیباییهای بهار:
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند.
خاقانی.
- موکب جلال، ملتزمین رکاب پادشاه که نمایانگر شکوه و جلال اویند. شکوه و شوکت خسروانی:
گفتا که چند شب من و دولت به هم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش.
خاقانی.
- موکب شاه اختران، خورشید و دستگاه او:
موکب شاه اختران رفت به کاخ مشتری
شش مهه داده ده نهش قصر دوازده دری.
خاقانی.
- موکب فصل ربیع، بهار:
دان که دواسبه رسید موکب فصل ربیع
دهر خرف بازیافت قوت فصل شباب.
خاقانی.
، سپاه و لشکر. (از غیاث) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لشکر و سپاه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قلعه ای است مشرف به طبریه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه. صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
ستاره. (ترجمان القرآن). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستارۀ روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستارۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستارۀ بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلمّا جن علیه اللیل رءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الأفلین. (قرآن 76/6). اذ قال یوسف لا ٔبیه یا اءبت اًنی رأیت احدعشر کوکباً والشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 4/12). اﷲ نور السموات و الأرض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه... (قرآن 35/24).
چشمۀ آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمۀ خورشید باد بر سر تو سایبان.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
شنیدستم که هرکوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است.
نظامی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبۀ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.
نظامی.
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
حافظ.
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کوکب الکتیبه، درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء).
- کوکب ثابت، گران رو ستاره. (ناظم الاطباء).
- کوکب سعادت بخش، کوکب سعد:
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوکب سعد، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین) : و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کوکب سیار، گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
- کوکب سیاره، کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود:
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
- کوکب صبح، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کوکب مسعود، کوکب سعد. کوکب سعادت بخش:
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
- کوکب نحس، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- یوم ذوکوکب، روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مجازاً قطرۀ اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات) :
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.
جامی.
، ماه. (ترجمان القرآن)، خورشید. (ترجمان القرآن)، میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد)، ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء).
- کوکب کفش، میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین) :
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، هر چیز درخشندۀ مدورشکل. (ناظم الاطباء)، صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضۀ کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضۀشمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان وچیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره (از یادداشت ایضاً).
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مسعودسعد.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است.
خاقانی.
، تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد)، شکوفۀ مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفۀ باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد)، درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد)، شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد)، چشمۀ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر، چشمۀ چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد)، آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد)، سختی گرما، خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد)، سپیدی در سیاهۀ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطۀ سپید که بر سیاهۀ چشم افتد. نقطۀ سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدقۀ چشم. (ناظم الاطباء)، طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). طلق. (ناظم الاطباء)، نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء)، کوه. (از اقرب الموارد)، مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مرد باساز و برگ. (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: ’غلام کوکب ممتلی’، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره مرکبان و از دستۀ آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند. گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین)، ظاهراً نوعی طعام بوده است: (کوکب) طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَکْ کِ)
خرمای به رسیدگی رسیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوب
تصویر کوب
صدمه و آسیب
فرهنگ لغت هوشیار
گرد، شاد مان خوشدل، بد کاری دیو گری لفجی لفچی ستبر لبی، درشت زنخی، چسبیدگی انگستان در پای، دود انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
چرخه، ماسوره سربه زیر زیر نگر، سرنگون بر رو در افتاده سرنگون شده، سرنگون واژگون، آنکه سر خود را بزیر اندازد و بزمین نگاه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکب
تصویر نکب
رنج و سختی رسانیدن، عدول کردن، برگردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است وژه آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر می دهی که در او نیست (فیه مافیه) بدست در تازی به وجب یا وژه (شبر) گفته می شود ترسو، نادان، مشک، تالاب آبگیر جایزه واحد طول معادل فاصله بین انگشت شست و انگشت کوچک بدست شبر. یا نیم وجب. واحد طول معادل نصف یک وجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وثب
تصویر وثب
بر جهیدن جهیدگی برجستن جستن، جست جهیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسب
تصویر وسب
چرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقب
تصویر وقب
گودال مغاک چاله گودی، گول کانا، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکب
تصویر شکب
بخشش، پاداش، جزاء
فرهنگ لغت هوشیار
ریزش پیاپی، تند رو اسپ، بلند بالا مرد، بایسته کار، مس، سرب، گونه ای جامه آردم (شغایغ نعمانی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رکاب، شتران سواری، وهنگها موش، ده شتر سوار، نام شاخه شانزدهم از بیست و چهار شاخه خنیا، جمع رکبه، زانوان سواران (شتر اسب)، توضیح: بعضی آن را اسم جمع و بعضی جمع راکب دانسته اند و جمع رکب) ارکب (و رکوب است، شعبه شانزدهم از شعب بیست و چهارگانه موسیقی و آن سه نغمه است بترتیبی معین و اهل عمل گویند رکب چهارگاهی است محط بردوگاه که از طرفین به چند نوع اضافات کنند این شعبه با) راهوی) (اصفهان حسینی (و) زیرافکند (مناسب است، جمع رکبه زانوان زانوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکب
تصویر آکب
گرداگرد درون دهان لپ لنبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروهی سواران، گروه سوار یا پیاده که در خدمت سلطان باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، جمع کواکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موکب
تصویر موکب
((مُ کِ))
گروه سواران یا پیادگان، گروهی از سواران یا پیادگان که در التزام رکاب پادشاه باشند، جمع مواکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
((کُ کَ))
گیاهی زینتی دایمی از تیره مرکبان دارای گل های پر پر، زیبا و بادوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
((کَ کَ))
ستاره، جمع کواکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجب
تصویر وجب
وژه
فرهنگ واژه فارسی سره
حشم، سواران، ملتزمین، همراهان، گروه سواران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اختر، ستاره، سها، نجم، دالیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد