جدول جو
جدول جو

معنی وویی - جستجوی لغت در جدول جو

وویی
وا، از اصوات تعجب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گویی
تصویر گویی
پنداری مانند اینکه، برای مثال سیب گویی وداع یاران کرد / روی از این نیمه سرخ و ز آن سو زرد (سعدی - ۱۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لویی
تصویر لویی
لوخ، نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تویی
تصویر تویی
درونی، اندرونی، تیوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دویی
تصویر دویی
دوتا بودن، جدایی و دوگانگی، برای مثال یعنی چو من و تویی نداریم / به گر ز رقم دویی نداریم (نظامی۳ - ۵۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رویی
تصویر رویی
ویژگی آنچه از فلز روی ساخته شده، کنایه از چیز سخت و محکم
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به مو، (ناظم الاطباء)، منسوب به موی، آنچه به موی نسبت دارد، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به مو و موی شود، ساخته شده از مو، از مو، از موی، که ازموی ساخته باشندش: الک مویی، (از یادداشت مؤلف)،
- جامۀ مویی، جامۀ آراسته با خز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کلمه گرجی است به معنی بیا، (از مقدمۀ نزههالمجالس چ ریاحی ص 28) :
از عشق صلیب موی رومی رویی
ابخازنشین گشتم و گرجی کویی
از بس که بگفتمش که مویی مویی
شد موی زبانم و زبان هر مویی،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 926)،
گرچه صنما همدم عیساست دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بسکه بردم ستمت
مویی مویی که موی مویم ز غمت،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708)
لغت نامه دهخدا
وودی، یکی از تواناترین شهریاران چین (140 - 87 قبل از میلاد) که با اردوان دوم (127 - 124 قبل از میلاد) و پسرش مهرداد دوم اشکانی (124 - 87 قبل از میلاد) همزمان بود، (هرمزدنامه تألیف پورداود ص 10)
لغت نامه دهخدا
منسوب به گوی، به شکل گوی، چون گوی، از گوی، یعنی مدور، مانند گوی، (انجمن آرا) (آنندراج)، گرد، (ناظم الاطباء)، کروی: سراسر سپهران گویی، و ویژه و پاکند و مرده نمیشوند و همیشه گردنده اند، (نامۀشت مهاباد از انجمن آرا)،
به معنی گوییا و گویا و گوئیا نیز آمده است، (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) مانا، همانا، پنداری، ظاهراً، علی الظاهر، مثل این که، رجوع به گویا و گوییا شود:
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد،
منوچهری،
خمارین نرگسش در فتنه جویی
میان خواب و بیداریست گویی،
امیرخسرو (از فرهنگ شعوری)،
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرانشان حسبه ﷲ نیست،
حافظ،
درهم شکسته ای دل چون آبگینه ام
گویی مگر که سد سکندر شکسته ای،
باقرکاشی (از آنندراج)،
- امثال:
گویی از دهان گاو بیرون آمده، برای شخص متکبر و متفرعن گویند،
گویی پی آتش آمده است، کسی که شتاب دارد و عجله میکند،
گویی سر آورده است، کنایه از حمل چیزی بی بها است، با شتاب نمودن در حمل آن،
،
این کلمه باکلمه های دیگر ترکیب گردد و معانی خاصی دهد و اینک برخی از آن ترکیبات: آفرین گویی، آمین گویی، اخترگویی، اذان گویی، اغراق گویی، افسانه گویی، اندرزگویی، ایارده گویی، بدگویی، بذله گویی، بسیارگویی، بلندگویی، بیهوده گویی، پاکیزه گویی، پراکنده گویی، پرگویی، پندگویی، پسندیده گویی، پیشگویی، ترانه گویی، تندگویی، تهنأت گویی، ثناگویی، چامه گویی، چراگویی، چرب گویی، حق گویی، خام گویی، خوشگویی، دعاگویی، دروغ گویی، دورگویی، راست گویی، راه گویی، رک گویی، ره گویی، زشتگویی، زورگویی، ستایش گویی، سخت گویی، سخن گویی، سردگویی، سرودگویی، شکرگویی، صواب گویی، طالعگویی، عذرگویی، عیب گویی، غلطگویی، غلنبه گویی، غیب گویی، فال گویی، قصه گویی، کژگویی، کلفت گویی، کم گویی، گرم گویی، گزاف گویی، لیچارگویی، لطیفه گویی، متلک گویی، مثل گویی، مجازگویی، مدح گویی، مذمت گویی، مرثیه گویی، مرحباگویی، مزاج گویی، مزاح گویی، مزیدگویی، مسئله گویی، مصلحت گویی، مضمون گویی، مناسبت گویی، نادره گویی، نادیده گویی، نرم گویی، نصیحت گویی، نغزگویی، نکته گویی، نکوگویی، نوش گویی، هجاگویی، هذیان گویی، هرزه گویی، هزل گویی، یافه گویی، یاوه گویی، در تمام این ترکیبات رجوع به ردیف خود کلمه شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به رو (روی)، آنچه در ظاهر و سطح چیزی جای گیرد: لاستیک رویی، (فرهنگ فارسی معین)،
منسوب به روی، و در ترکیب با کلمات دیگر حاصل مصدر تشکیل دهد: خوب رویی، تازه رویی، خوش رویی، زشت رویی، آدم رویی، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به روی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب است به شویه که انتساب اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
اثنینیت. دوی. دو بودن. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب به خوی که از بلاد آذربایجان است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دویی
تصویر دویی
دوتا بودن دوگانگی، دو جهتی اختلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گویی
تصویر گویی
مدور، مانند گوی، گرد، کروی گویا، مثل اینکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویی
تصویر سویی
منسوب به سو از مردم سو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویی
تصویر خویی
منسوب بشهر خوی از مردم خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اویی
تصویر اویی
او بودن هویت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رویی
تصویر رویی
منسوب به رو (روی) آنچه در ظاهر و سطح چیزی جای گیرد لاستیک رویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گویی
تصویر گویی
قید شک و تردید. به معنی گویا، پنداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویی
تصویر رویی
آن چه در سطح چیزی جای گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تویی
تصویر تویی
((تَ))
ویژگی آن چیزی که در تو یا داخل قرار می گیرد، تیوپ
فرهنگ فارسی معین
بالایی، فوقانی
متضاد: تحتانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگار، پنداری، شاید، ظاهراً، گوئیا، گویا، مثل این که
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مدفوع حیوانات پهن، مدفوع گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
از خورشت هاست
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که اهل کوهستان است، ییلاق نشین، کوهی، کوهی، اهل کوهستان
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبین، منسوب به چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت گل ابریشم، شب خسب
فرهنگ گویش مازندرانی