جدول جو
جدول جو

معنی وهلق - جستجوی لغت در جدول جو

وهلق
(وَ)
دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. سکنۀ آن 660 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهل
تصویر وهل
کاج، درختی خودرو با برگ های سوزنی و میوۀ مخروطی شکل، کاژو، ناژو، ناجو، نوژ، نوج، نشک
سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، ارجا، مای مرز، ارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهله
تصویر وهله
نوبت، بار، دفعه
فرهنگ فارسی عمید
(وَ لَ)
وهله. اول از هر چیزی. (از منتهی الارب). بار. دفعه: یعقوب به بلخ اندرشد و نخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او. (تاریخ سیستان).
- آن وهلت، آن دفعه: و معین الدین پروانه در آن وهلت امیر حاجب بود. (مسامره الاخبار ص 41).
- اول وهلت، نخستین بار: او به کرات اعادت میکرد همانچه اول وهلت به ادا رسانیده بود. (جهانگشای جوینی). رجوع به وهله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
شتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
به شمشیر زدن، نیزه سبک زدن، شتافتن، پیوسته رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیوسته دروغ گفتن. (منتهی الارب). ادامه دادن به دروغ. (اقرب الموارد) ، ولق الکلام، دبره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ سَ)
بند کردن چیزی را. (منتهی الارب). کمند در گردن کسی یاچیزی انداختن. (اقرب الموارد) ، بازداشتن از آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ هََ)
کمند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، اوهاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وهوق. (مهذب الاسماء) :
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری.
، رسن که در گردن ستور اندازند و به وی بندکنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). گویند معرب وهک فارسی است. (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ هََ)
ترسنده، سست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
درخت کاج راگویند که صنوبر باشد، و بعضی گویند وهل درخت سرو کوهی است و آن را به عربی عرعر و ثمر آن را حب العرعر گویند. (برهان) (آنندراج). درخت صنوبر. (انجمن آرا). به اقسام سرو کوهی که مراداقسام درخت پیرو است اطلاق شود، ابهل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ابهل و سرو کوهی شود
لغت نامه دهخدا
(وِ لَ)
دهی است جزو دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه در 7 هزارگزی راه شوسۀ میانه به خلخال با 128 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
تلب بن ثعلبه عنبری. صحابی است. واژه صحابی به افرادی گفته می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، ایشان را ملاقات کرده و مسلمان شده اند. این افراد در ثبت سنت نبوی و گسترش اسلام نقش کلیدی داشته اند. وجود صحابه در جنگ ها، هجرت ها و فعالیت های اجتماعی صدر اسلام، بخش مهمی از تاریخ اسلامی را شکل داده است.
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
اول از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : اول وهله، ای دفعه. (مهذب الاسماء) ، ترس و بیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نوبت و کرت. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَهََ لَ)
اول از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به وهله و وهلت شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ لَ)
دهی است از دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 24هزارگزی جنوب فرمهین. دارای 149 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَیْ یُ)
شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بهلقه شود، خراب و پریشان کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خراب کردن. بی ترتیب کردن. آشفته ساختن. (فرهنگ فارسی معین) :
گر باد فتنه هر دو جهان رابهم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست.
حافظ.
حل رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل بهم زدن، غثیان و تهوع باشد:
هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را
همچون مگس افتاد در آش سخن ما.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
، مالی یا اموالی بهم زدن، دم و دستگاه بهم زدن. قدرتی بهم زدن. بحاصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره) ، قهر کردن با کسی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ / بِ لِ / بُ لُ)
زن سخت سرخ.
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
مرد بانگ و فریاد کننده و دلتنگ و بی قرار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وهله
تصویر وهله
کرت بار، بار، دفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهل
تصویر وهل
به اقسام سرو کوهی که مراد اقسام درخت پیرو است، ابهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهلت
تصویر وهلت
بار دفعه وهله. یا آن وهلت. آن دفعه: (و معین الدین پروانه درآن وهلت امیر حاجب بود) یا اول وهلت. نخستین بار اول دفعه: و باید که بیهچ حال در اول وهلت بر گفته و پرداخته خویش اعتماد نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهله
تصویر وهله
((وَ لِ))
نوبت، دفعه، اول هر چیز
فرهنگ فارسی معین
بار، دفعه، لحظه، مرتبه، مرحله، مورد، نوبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بته ی سوختنی
فرهنگ گویش مازندرانی
رها آزاد
فرهنگ گویش مازندرانی