جدول جو
جدول جو

معنی وهلا - جستجوی لغت در جدول جو

وهلا
بته ی سوختنی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهلا
تصویر شهلا
(دخترانه)
چشم زیبا، چشم فریبنده، زن سیه چشم، دارای رنگ سیاه چون رنگ چشم میش، رنگ میشی، نوعی نرگس که حلقه وسط آنسرخ یا بنفش است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهلا
تصویر مهلا
(دخترانه)
دوستانه، آهسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والا
تصویر والا
(پسرانه)
بالا عزیز، گرامی، محترم، دارای ارج و اهمیت، اصیل، نژاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وکلا
تصویر وکلا
وکیل ها، کسانی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسانی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته ها، نماینده ها، در علوم سیاسی نماینده هایی از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شوند، جمع واژۀ وکیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهله
تصویر وهله
نوبت، بار، دفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهلا
تصویر شهلا
اشهل، در علم زیست شناسی ویژگی نوعی نرگس که حلقۀ وسط آن سرخ یا کبود است مثلاً نرگس شهلا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویلا
تصویر ویلا
خانۀ ییلاقی، خانۀ حیاط دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والا
تصویر والا
بالا، بلند، بلندمرتبه، برای مثال چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی - ۵۲۵)
برتر، بلند، پسوند متصل به واژه به معنای بزرگ مثلاً والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت
فرهنگ فارسی عمید
خانه ییلاقی زیبا
لغت نامه دهخدا
(وَهََ لَ)
اول از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به وهله و وهلت شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
اول از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : اول وهله، ای دفعه. (مهذب الاسماء) ، ترس و بیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نوبت و کرت. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. سکنۀ آن 660 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
وهله. اول از هر چیزی. (از منتهی الارب). بار. دفعه: یعقوب به بلخ اندرشد و نخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او. (تاریخ سیستان).
- آن وهلت، آن دفعه: و معین الدین پروانه در آن وهلت امیر حاجب بود. (مسامره الاخبار ص 41).
- اول وهلت، نخستین بار: او به کرات اعادت میکرد همانچه اول وهلت به ادا رسانیده بود. (جهانگشای جوینی). رجوع به وهله شود
لغت نامه دهخدا
(وُ کَ)
وکلاء. رجوع به وکلاء شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
اسم یونانی ماهودانه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
بلند، (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، مرتفع، (حاشیۀ برهان قاطع)، بالا، (انجمن آرا) (آنندراج)، رفیع، (ناظم الاطباء)، افراشته، بارفعت:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال،
رودکی (از لغت فرس اسدی)،
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود،
منوچهری (دیوان ص 34)،
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا،
ناصرخسرو،
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد،
سنائی،
رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا،
نظامی،
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود،
نظامی،
نک ذره به آفتاب والا نرسد،
عطار،
لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد، (گلستان)،
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا،
(از فرهنگ خطی)،
، بامرتبت، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام)، بزرگ قدر، (صحاح الفرس) (غیاث اللغات)، بزرگ به قدر و بلند به همت، (اوبهی)، بلند به قدر و همت و نهمت، (فرهنگ خطی)، بلند به حسب قدر و مرتبه، (جهانگیری)، بلند به حسب مرتبه، (آنندراج)، باقدر، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بزرگ به قدر و بلندی، (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیۀ برهان قاطع)، سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب، بزرگوار، باشوکت، باشکوه، (ناظم الاطباء)، سرافراز، بلندمرتبت، عالی مقام، عالی رتبه، بلندمرتبه:
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی،
بوشکور،
نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است،
بوشکور،
سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود،
فردوسی،
درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید،
فردوسی،
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل،
منوچهری،
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود،
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود،
منوچهری،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها،
منوچهری،
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پیدا بود،
اسدی،
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهتر نژاد،
اسدی،
این چرا بندۀ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه
و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی،
ناصرخسرو،
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی،
ناصرخسرو،
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد،
ناصرخسرو،
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا،
مسعودسعد،
مرا گویند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلیفوس والا،
خاقانی،
درّ دری را از قلم در رشتۀ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته،
خاقانی،
به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا
به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا،
هندوشاه نخجوانی،
، با گهر، (لغت فرس اسدی)، شریف، مقابل دون و پست، (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء)، عالی، (ناظم الاطباء)، ارجمند، گهری، ارزنده، بلند:
چو شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر،
فرخی،
از این سه هر آنکو شریف است و والا
مر آن دیگران را سر آرد به چنبر،
ناصرخسرو،
تن خانه این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه و این گوهر والا،
ناصرخسرو،
تو چنان بر گمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست،
مسعودسعد،
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست،
مسعودسعد،
مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا،
سنائی،
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل والا،
خاقانی،
چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من،
خاقانی،
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم،
خاقانی،
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهراز گوهر والا چه خواستی،
خاقانی،
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو،
حافظ،
، عزیز، گرامی، ارزنده، ارجمند:
غریب از ماه والا تر نباشد
که روز و شب همی برد منازل،
منوچهری،
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید،
منوچهری،
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند،
منوچهری،
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود،
اسدی،
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که هنرهاش سوی مردم والا والاست،
ناصرخسرو،
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون بسوی خاص و عام والا،
ناصرخسرو،
دیدۀ عالم از توروشن شد
نامۀ دوست از تو شد والا،
مسعودسعد،
، خوب، مقبول، شایسته، پسندیده، ستوده، سزاوار:
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگر چند کردار والا کند،
فردوسی،
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن،
فردوسی،
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز،
فردوسی،
آن است بی زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا،
ناصرخسرو،
، بلند، مشهور،
- نام والا، نام نیک و مشهور، نام بلند:
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت،
اسدی،
، بزرگ، (فرهنگ خطی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، سرور:
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا،
مولوی،
، اعلا، (از انجمن آرای ناصری)، فایق، برتر:
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خداش قدرت والای خویش بنماید،
(از نفثه المصدور)،
، قویم، استوار:
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا،
ناصرخسرو،
،
قد، قامت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بالا، (برهان قاطع)، مرتبه، (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قدر، (آنندراج) (انجمن آرا)، رفعت، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، بلندی، (برهان قاطع)، توانائی، قدرت، (برهان قاطع)، دارائی، (آنندراج)، دوستی، (ناظم الاطباء)، یار، دوست، (ناظم الاطباء)، مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف، (فرهنگ نظام)، رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشۀ خانه نیز آمده، (از آنندراج) (انجمن آرا)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند، (برهان قاطع)، نوعی از بافتۀ ابریشمی که واله نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از پارچۀ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است، (فرهنگ نظام)، نوعی از جامۀ ابریشمی باریک، (غیاث اللغات)، نوعی از بافتۀ ابریشم، (جهانگیری)، حریر بسیار نازک، بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است، (فرهنگ دیوان البسۀ نظام قاری، از حاشیۀ برهان قاطع)، جامه ای است معروف در هندوستان، (آنندراج) :
نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ
که دارد لباسی ز والای رنگ،
ملاطغرا (از آنندراج)،
و دعا را نبشته در والای زرد گیرند، (از بیاضی خطی)،
گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر،
نظام قاری،
نقش والای لطیف قلغی گر بیند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار،
نظام قاری،
تابود والای گلگون شفق
شقۀ چتر سپهر زرنگار،
نظام قاری،
نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار،
نظام قاری،
نوع والا که ورا باد صبا می خوانند
بادت آن آتش والای به رنگ گلنار،
نظام قاری،
، مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند، (آنندراج) :
ز والای گلگون سنان بهره مند
شفق از زمین نیزه دار بلند،
ملاقاسم فوقی (از آنندراج)،
ز والاسنان رشک گلزارها
برآورده گلهای سر از خارها،
ملاقاسم فوقی (ازآنندراج)،
شده نیزه ها شمع بزم جدال
سر شمع را شعله والای آل،
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مأخوذ از بیطره تازی، پزشکی ستور. بیطاری. دانش بیطار. کار بیطار. فعل بیطار. علم بیطار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت، ’ او راست:
در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند
جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند،
(از تذکرۀ صبح گلشن ص 584 و فرهنگ سخنوران ص 641)
میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است، و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانۀ عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود
علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است، رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وهله
تصویر وهله
کرت بار، بار، دفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهلت
تصویر وهلت
بار دفعه وهله. یا آن وهلت. آن دفعه: (و معین الدین پروانه درآن وهلت امیر حاجب بود) یا اول وهلت. نخستین بار اول دفعه: و باید که بیهچ حال در اول وهلت بر گفته و پرداخته خویش اعتماد نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکلا
تصویر وکلا
وکلا در فارسی (وتک: وکیل) نمایندگان کار گزارن جمع وکیل، جمع وکیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والا
تصویر والا
بلند، مرتفع، بالا، افراشته، بارفعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهلا
تصویر مهلا
آهسته باش، آهسته رو، آرام
فرهنگ لغت هوشیار
موژان میش چشم: زن، نرگس سیا گونه ای از نرگس که میان آن به جای زردی سیاهی است، چشم سیاه گراینده به سرخی، نیاز مونث اشهل زن میش چشم زنی که چشمش سیاه مایل به کبود و سیاه باشد، توضیح در فارسی توجهی به تانیث آن ندارند، مونث اشهل زن میش چشم زنی که چشمش سیاه مایل به کبود و سیاه باشد، توضیح در فارسی توجهی به تانیث آن ندارند. زن میش چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهلا
تصویر جهلا
جمع جاهل، کانایان، نادان، جمع جاهل و جهول
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی فروار (خانه تابستانی بود بر بالا) آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خزپوش وبه کاشانه رو از صفه فروار (رودکی) خانه ییلاقی زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهلا
تصویر جهلا
((جُ هَ))
جمع جاهل و جهول، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکلا
تصویر وکلا
((وُ کَ))
جمع وکیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویلا
تصویر ویلا
خانه ییلاقی، خانه ای که معمولاً دارای باغ و باغچه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وهله
تصویر وهله
((وَ لِ))
نوبت، دفعه، اول هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والا
تصویر والا
بلند مرتبه، شریف، مقبول، شایسته، مشهور، برتر، قد، قامت، بیرق، درفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهلا
تصویر شهلا
((شَ))
مؤنث اشهل، زنی که چشمش سیاه مایل به کبود و زیبا باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والا
تصویر والا
وگرنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از والا
تصویر والا
متعال، رفیع، متعالی
فرهنگ واژه فارسی سره