رخت خانه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پوست پاره ای به اندازۀ از ناف تا زانو که دو طرف آن را پاره کنند تا بتوان با آن راه رفت و زنان حایض و کودکان بر خود بندند. (ناظم الاطباء) ، پوست پاره ای که آن را دوال کنند و به روی ستور اندازند. ج، ارهطه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رهط. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). جمع واژۀ رهط. (منتهی الارب). رجوع به رهط شود
رخت خانه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پوست پاره ای به اندازۀ از ناف تا زانو که دو طرف آن را پاره کنند تا بتوان با آن راه رفت و زنان حایض و کودکان بر خود بندند. (ناظم الاطباء) ، پوست پاره ای که آن را دوال کنند و به روی ستور اندازند. ج، اَرهِطَه. (ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ رَهط. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). جَمعِ واژۀ رَهَط. (منتهی الارب). رجوع به رهط شود
شدیدالوهج. (اقرب الموارد). تابان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فروزنده. درخشنده. (مهذب الاسماء). افروخته و فروزان و روشن و درخشنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) : بر دفع و انتقام چون برق وهاج و سیل ثجاج... (جهانگشای جوینی). - خاطر وهاج، خاطر (ذهن) فروزنده ودرخشنده: اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهۀ من چون رؤیت گشته بود. (چهارمقاله ص 58). - سراج وهاج، چراغ فروزان و تابان. ، سوزان. (فرهنگ فارسی معین)
شدیدالوهج. (اقرب الموارد). تابان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فروزنده. درخشنده. (مهذب الاسماء). افروخته و فروزان و روشن و درخشنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) : بر دفع و انتقام چون برق وهاج و سیل ثجاج... (جهانگشای جوینی). - خاطر وهاج، خاطر (ذهن) فروزنده ودرخشنده: اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهۀ من چون رؤیت گشته بود. (چهارمقاله ص 58). - سراج وهاج، چراغ فروزان و تابان. ، سوزان. (فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ وهده. زمین های پست و هموار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). زمینهای پست و نشیب. (آنندراج). رجوع به وهده شود، جمع واژۀ وهد. (منتهی الارب). رجوع به وهد شود
جَمعِ واژۀ وَهده. زمین های پست و هموار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). زمینهای پست و نشیب. (آنندراج). رجوع به وهده شود، جَمعِ واژۀ وَهد. (منتهی الارب). رجوع به وهد شود
اقاط. جمع واژۀ وقط، به معنی گو در زمین درشت یا گو که آب گرد آید در وی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وقط شود، جمع واژۀ وقیط. (منتهی الارب). رجوع به وقیط شود
اِقاط. جَمعِ واژۀ وقط، به معنی گو در زمین درشت یا گو که آب گرد آید در وی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وقط شود، جَمعِ واژۀ وقیط. (منتهی الارب). رجوع به وقیط شود
جمع واژۀ ورطه. ورطات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورطه شود، مکر. (منتهی الارب) (آنندراج). خدیعه و غش. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکر و فریب و خدعه و غش. (ناظم الاطباء)، {{مصدر}} فریفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وراط در صدقه (زکوه) جمع کردن شتران متفرق را و پراکنده کردن گله را یا پنهان داشتن مواشی خود در دیگر مواشی یا نهفتن آن را در گو و صحرا تاصدقه گیرنده بر آن مطلع نشود یا پراکنده کردن مواشی را و به دروغ گفتن صدقه گیرنده را که نزد فلان صدقه است و چنان نباشد و منه الحدیث: لاخلاط و لاوراط. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ ورطه. ورطات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورطه شود، مکر. (منتهی الارب) (آنندراج). خدیعه و غش. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکر و فریب و خدعه و غش. (ناظم الاطباء)، {{مَصدَر}} فریفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وراط در صدقه (زکوه) جمع کردن شتران متفرق را و پراکنده کردن گله را یا پنهان داشتن مواشی خود در دیگر مواشی یا نهفتن آن را در گو و صحرا تاصدقه گیرنده بر آن مطلع نشود یا پراکنده کردن مواشی را و به دروغ گفتن صدقه گیرنده را که نزد فلان صدقه است و چنان نباشد و منه الحدیث: لاخلاط و لاوراط. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
گل سرخ یا گل زرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گل زرد، و گویندگل سپید. (مهذب الاسماء). گل سرخ، و گویند گل زرد، وقول اخیر اصح است. (اقرب الموارد از تاج العروس)
گُل سرخ یا گل زرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گل زرد، و گویندگل سپید. (مهذب الاسماء). گل سرخ، و گویند گل زرد، وقول اخیر اصح است. (اقرب الموارد از تاج العروس)
بخشنده از فروزگان خدا نیک بخشنده بسیار بخشنده: (تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل) (منوچهری)، صفتی است ازصفات خدای تعالی: (داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت عیش هنی و طبع سخنی و کف واهب) (سوزنی)
بخشنده از فروزگان خدا نیک بخشنده بسیار بخشنده: (تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل) (منوچهری)، صفتی است ازصفات خدای تعالی: (داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت عیش هنی و طبع سخنی و کف واهب) (سوزنی)
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان