- وهاب (پسرانه)
- بسیار بخشنده، از نامهای خداوند
معنی وهاب - جستجوی لغت در جدول جو
- وهاب
- از نام های باری تعالی، بسیار بخشنده
- وهاب
- بخشنده از فروزگان خدا نیک بخشنده بسیار بخشنده: (تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل) (منوچهری)، صفتی است ازصفات خدای تعالی: (داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت عیش هنی و طبع سخنی و کف واهب) (سوزنی)
- وهاب ((وَ هّ))
- بخشنده، یکی از نام های خدای تعالی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پیرو آیین وهابیه
پیروان شیخ عبدالوهّاب، فرقه ای مذهبی که احکام قرآن را بنابر استنباط خود اجرا می کنند، بسیاری از شعائر مسلمانان را بدعت و ضلالت می دانند و نیز ساختن بعقه های مجلل بر قبور ائمه و طواف و بوسیدن ضریح را روا نمی دانند
پیرو فرقۀ وهابیه
گذشتن، رفتن
آوازیست که درآخر افشاری نواخته میشود نصیحت آمیز و حالتش بر عکس افشاری است سوز و گراز و تاله و ندبه ندارد بلکه به پیر تجربه دیده ای شبیه است که می خواهد آب خنکی بر داغ دل مصیبت دیدگان بریزد و آنان را با نصایح دلپذیر امیدوار کند و در ضمن بگوید که آرزوی بشر تمام شدنی نیست پس برای این که آسوده زیست کنیم باید دامان آرزو را فرا کشیم تا ادامه حیات که گاه با رنج و ناکامی و زمانی با شادی و کامرانی توام است سهل و آسان باشد
آبی که از کنار رود چشمه تالاب و غیره تراوش کند، جایی که آب از آنجا جوشد خواه خاک و خواه سنگ باشد موضع چشمه، آبی که قعرش پیدا نباشد، چشمه ای که پیوسته روان باشد و هرگز نایستد
پوست پوست ناپیراسته پوست خام پوست پوست نا پیراسته پوست دباغی نشده
درخش آتش، پاره ای از آتش
غارتگر، غنیمت برنده
به غنیمت بردن، غارت کردن
پوستی که دباغی نشده باشد، پوست
بسیار درخشنده، درخشان، فروزان
بخشنده، دهنده، عطا کننده، سخی
وهده ها، زمینهای پست، گودال ها، جمع واژۀ وهده
رهاوی، گوشه ای در دستگاه های سه گاه، شور و نوا، رهاو، راهوی
آب سرخ رنگی که از گل کاجیره گرفته می شود، شاه آب
مهب ها، جاهای وزیدن باد، جهات وزش باد، جمع واژۀ مهب
تشنگی، زبانه زدن، آفرازه
جای ترس و سهمگین و ترسناک
تاراج تاراجگر، جمع نهب، پروه ها (غنائم) غارت کردن (غیاث)، غارت: (... همه در معرض قتل و اسر و در نهاب نهب و فتک) (جومع الحکایات 2: 1)، جمع نهب: الف - غنیمتها. ب - حمله ها. توضیح بنظر می آید که در فارسی گاه بصورت مفرد آید: (زین نکویان یکی زروی عتاب پشت غم را خمی دهد زنهاب) (حدیقه. مد. 357)
بخشنده، عطا کننده، جوانمرد
پارسی تازی گشته وریب اریب کجی خمیدگی
جمع وهده، پسته ها پسته های هموار دره ها جمع وهده
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان
جمع ذهبه، باران های ریز و بسیار