جدول جو
جدول جو

معنی ونی - جستجوی لغت در جدول جو

ونی
(قَ قَ مَ)
مانده گردیدن و سست شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ونی
بینی، جوانه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تونی
تصویر تونی
تون تاب، کسی که در گلخن حمام زندگی کند،
کنایه از خانه به دوش، آواره،
کنایه از دزد، راهزن
از مردم تون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خونی
تصویر خونی
مربوط به خون مثلاً بیماری خونی،
کنایه از دارای دشمنی و کینۀ شدید مثلاً دشمن خونی،
آغشته به خون، خون آلود، خونین مثلاً لباس خونی،
قرمز مثلاً پرتقال خونی،
کنایه از قاتل، برای مثال خانۀ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱ - ۴۸)،
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
دانه ایست مانند جو سیاه. (ناظم الاطباء). غله ای است مانند جو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قلعتی در نواحی مولتان به هندوستان، (ماللهند بیرونی ص 205)
لغت نامه دهخدا
به پارچه های سه گوشه ای میگویند که طفل شیرخوار را در آنهامی پیچند و این کلمه را در مورد دشنام هم بکار می برند در خراسان، (یادداشت بخط محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام او محمدعلی است و از کردان ساکن قاهره بود و بر زبان کردی تسلط داشت. در بخش ترجمه قصر عابدین به کار مشغول بود و بسال 1371 هجری قمری درگذشت. عونی، کتاب خلاصۀ تاریخ کرد و کردستان از قدیمترین ازمنه تا کنون را که امین زکی بزبان کردی نوشته بود، بزبان عربی ترجمه کرده است. (از الاعلام زرکلی)
نام او محمد بن عبداﷲ عونی است و از مشهورترین سرایندگان اشعار عامیانه در نجد بود. وی در بریده، در قصیم متولد شد و بسال 1342 هجری قمری درگذشت. برای اطلاع از شرح حال وی رجوع به الاعلام زرکلی و دیوان النبط ج 2 ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عون، و آن لقب شاعری بود رافضی که سب صحابه میکرد، و گویند به امر عمر بن عبدالعزیز وی را زدند تا درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، سکنۀ آن 225 تن، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون، شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بمعنی زانو باشد مطلقاً خواه از انسان و خواه حیوانات دیگر و عربان رکبه خوانند و بلغت زند وپازند نیز همین معنی دارد، (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، لهجه ای است بمعنی زانو چنانکه در سنگسری ’زونه’ ... طبری ’زنی’، رجوع به زانو شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
غفلت و بی اعتنایی، (ناظم الاطباء)،
کشتی دراز تیزرو است، (ناظم الاطباء)، دونیج
لغت نامه دهخدا
دزد و عیار و راهزن باشد، (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا)، که غالباً در تونها و گلخن های حمامها پنهان گردند، (آنندراج) (از انجمن آرا)، جلف و عیار، زیرا که اکثر در تون حمام می باشند، (فرهنگ رشیدی)، دزد و عیار، (فرهنگ جهانگیری)، کناس و دزد و دغاباز، (غیاث اللغات)، دزد و عیار و راهزن و مفلس و گدا، (ناظم الاطباء)، فقیری که جا ندارد و به شب در گلخن حمام خسبد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد رو بگردانید زو
کین مگر قصد من آمد خونی است
یا طمع دارد گدا و تونی است،
مولوی (از فرهنگ جهانگیری)،
رفت در حمام بس رنجورجان
کون دریده همچو دلق تونیان،
مولوی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
، آن که تون حمام می تابد، (ناظم الاطباء)، گلخن تاب، تونتاب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، منسوب به تون را هم گفته اند که آن ولایتی است از خراسان، (برهان)، منسوب به ولایت تون از خراسان، (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، از مردم شهر تون، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، منسوب است به تون که شهرکی است نزدیک قاین، تون قهستانش خوانند، (از انساب سمعانی) : تونیان قرائت کتاب خود را نوم گویند، (جهانگشای جوینی)، رسولی به نزدیک خان فرستاده است و تونیان را خواسته چون آمده اند هر دو قوم را در موازات یکدیگر بداشته اند، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
پستی و حقارت و فرومایگی و فروتنی، (ناظم الاطباء)، دنائت، خست، خساست، پستی، ناکسی، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به دون شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی، سردسیری و دارای 628 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
نوعی از خرما، (تفلیسی)، (یادداشت بخط مؤلف)، پلنگ، یوز، (ناظم الاطباء)، یوزپلنگ، (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از جن، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، کنایه از ملک، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فرشته، ملک، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف) ، از خون. آنچه از خون بوجود آید، آلوده بخون. (یادداشت مؤلف).
- اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد.
، قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه طبری بلعمی).
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم.
فردوسی.
دو خونی برافراخته سر بماه
چنین کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
به نیروی شاه آن دو بیدادگر
که بودند خونی ز خون پدر.
فردوسی.
ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی بکینه دل آراسته.
فردوسی.
دو خونی همان با سپاه گران
چو رفتند آگنده از کین سران.
فردوسی.
بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان).
به اره ببرید چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.
اسدی.
اندرین مرده صفت ای گهر زنده
چونکه ماندستی بندی شده چون خونی.
ناصرخسرو.
بخون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.
ناصرخسرو.
پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامۀ خیام).
پس بدژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم.
نظامی.
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست.
نظامی.
چو خونی دید امید رهائی
فزودی شمع فکرش روشنائی.
نظامی.
صف پنجم گنهکاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی.
نظامی.
نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار).
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود.
مولوی.
هر که را عدل عمر ننموده دست
پیش او حجاج خونی عادل است.
مولوی.
خونی و غداری و حق ناشناس
هم بر این اوصاف خود می کن قیاس.
مولوی.
بلشکرگهش بردو بر خیمه دست
چو دزدان خونی بگردن ببست.
سعدی (بوستان).
خونیان را بود ز شحنه هراس
شبروان را غم از عسس باشد.
سعدی.
خون دل من مخور که خونی گردی
ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز.
محمد بن نصر.
- امثال:
خونی خون گیر شود.
، علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه طبری بلعمی).
- دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت
لغت نامه دهخدا
منسوب به بونه که شهری است در ساحل آفریقا، (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)،
سگ شکاری که ببوی، جانور را پیدا کند، (آنندراج)، بوی پرست وسگ شکاری، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بوی پرست شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنۀ آن 160 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از جمله کسانی است که در کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل رأس و اکسیر تام رسیده است، (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
محی الدین یا شرف الدین احمد بن علی القرشی بونی، پیشوایی است متبحر و صاحب تصنیفات بسیار در علم حروف از آن جمله: شمس المعارف الکبری و الوسطی و الصغری و لطائف الاشارات، و او راست: 1- رسالۀسرالکریم فی فضل بسم اﷲ الرحمن الرحیم، 2- شرح اسم اﷲ الاعظم، 3- شمس المعارف الکبری، مقصود از این کتاب اطلاع و علم به شرف اسماء خداوند تبارک و تعالی، 4- فتح الکریم الوهاب فی ذکر فضائل البسمله، 5- اللمعه یا اللمعه النورانیه، درباره اسماء اعظم، وی بسال 622 هجری قمری درگذشته است، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تونی
تصویر تونی
دزد و عیارو راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونی
تصویر خونی
آغشته به خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونی
تصویر رونی
منسوب به رونه از مردم رونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ونیژد
تصویر ونیژد
صمغ درخت ون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونی
تصویر خونی
قاتل، کشنده، جنگجو
فرهنگ فارسی معین
تون تاب، کارگرگلخن، گلخن تاب، دزد، راه زن، عیار، آواره، خانه به دوش، دربه در
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پستی، خواری، دنائت، سفلگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مربوط به خون، خونین، آغشته به خون، قاتل، کشنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نی ای که داخل آب روید
فرهنگ گویش مازندرانی
گرداننده ی آتش خانه ی حمام، آتش خانه ی حمام
فرهنگ گویش مازندرانی
چشمه ای در نور، در زبان تبری نامی عمومی برای چشمه سار است.، قاتل، کسی که بدنش خون آلود باشد، گرداب
فرهنگ گویش مازندرانی
بسته ی پارچه ای، بقچه
فرهنگ گویش مازندرانی
تکه ای است سازی مربوط به سرنا، این قطعه هنگام حرکت عروس
فرهنگ گویش مازندرانی
شفاهی، زبانی
فرهنگ گویش مازندرانی