جدول جو
جدول جو

معنی ونندون - جستجوی لغت در جدول جو

ونندون
(وَ نَ نَ)
از قرای بخاراست. گروهی از محدثان بدان منسوب و به ونندونی مشهورند. رجوع به معجم البلدان و الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آندون
تصویر آندون
مقابل ایدون، آنجا، آن سوی، برای مثال خواسته چونان دهد که گویی بستد / روی گه ایدون کند ز شرم گه آندون (فرخی - ۲۸۹)، مقابل ایدون، آنگاه، آن زمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنندو
تصویر تنندو
عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، کراتن، برای مثال ز باریکی و سستی هر دو پایم / توگویی پای من پای تنندوست (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
(وُ لَ)
مصغر لدون جمع واژۀ لده به معنی همزاد است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنجا. مقابل ایدون، اینجا. (یادداشت مؤلف) :
زان همی خواهی که دائم می خوری تا چون زنان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گه اندون کنی.
ناصرخسرو.
و رجوع به آندون و انذون شود
لغت نامه دهخدا
آنجا، مقابل ایدون، اینجا:
راه تو زی خیر و شرّ هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون،
ناصرخسرو،
، بدانسوی، بدان جهت:
خواسته چونان دهد که گوئی بستد
روی گه ایدون کند ز شرم گه آندون،
فرخی،
، چنان، مقابل ایدون، چنین، صاحب فرهنگ منظومه گفته است:
مثل آندون چنان، چنین ایدون
آگه آژیر بودن از چه و چون،
، آنگاه، آن زمان، آن دم، (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَنْ)
منسوب به ونندون. (الانساب سمعانی). رجوع به ونندون شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ والد، در حالت رفعی. رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
نبیرۀ فرزند که فرزند فرزندزاده است عموماً و پسر پسرزاده را گویند خصوصاً. (از برهان). پسرزاده. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نیندودن. مقابل اندودن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندودن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ دَ)
دهی از دهستان حومه شهرستان شهرضای اصفهان. سکنۀ آن 520 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(وَ نِ مَ)
نام مشهورترین و بزرگترین شهر مکران است. (معجم البلدان) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
سمندر است که جانور آتشی باشد و اصل این لغت سام اندرون بود، یعنی در اندرون آتش چه سام به معنی آتش آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ نْ)
/ بذندون. دهی است از بلاد نغر نزدیک طرطوس. مأمون خلیفۀ عباسی در آنجا مرد و به طرطوس نقل گردید. (مجمل التواریخ و القصص ص 355 و 453 و معجم البلدان ذیل بذندون)
لغت نامه دهخدا
(پَرَ)
این صورت را شعوری آورده و معنی پرندوش بدو داده است و ظاهراً تصحیفی است. (شعوری ج 1 ص 242)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
نام دیو مازندران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَنْ)
ناحیتی است، شرقش براذاس، جنوبش خزران، مغربش کوه و شمالش مجفری و مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام قریه ای بجرجان. مسقطالرأس ابوبکر احمد بن محمد بن علی جرجانی آبدونی
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ سُ وَ)
ده کوچکی است از دهستان اربعه پائین (سفلا) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 88هزارگزی جنوب خاوری فیروزآباد و 2هزارگزی راه مالرو زافرو به هنگام. سکنۀ آن 36 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُن)
سزار الکساندر. مارشال فرانسوی که در گرنوبل بسال 1795م. متولد و در سال 1871م. درگذشت. او در رام کردن و تسخیر قبیلۀ قابیلی الجزایر شرکت کرد و در سال 1851 بمقام وزارت جنگ فرانسه رسید
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنندو
تصویر تنندو
تار تن، عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمندون
تصویر سمندون
سمندر آذرشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحدون
تصویر واحدون
جمع واحد، تک ها یکان ها یگانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وارد، برای خرد داران (ذو العقول) درآیندگان پیشروان از راه رسیدگان دلیران
فرهنگ لغت هوشیار
آنجا مقابل ایدون اینجا، بدان سوی بدان جهت، چنان مقابل ایدون چنین، آنگاه آن زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنندو
تصویر تنندو
((تَ نَ))
عنکبوت، تارتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آندون
تصویر آندون
آن جا، بدان سوی، بدان جهت، آنچنان
فرهنگ فارسی معین
دیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان نرم آب و دوسر ساری، الندان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میان دورود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
شاه دانه
فرهنگ گویش مازندرانی
فنی در کشتی لوچو
فرهنگ گویش مازندرانی
لحاف، پتو
فرهنگ گویش مازندرانی
آب بندان برکه های بزرگ طبیعی یا مصنوعی که از آب آن برای آبیاری.، نام رودی در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی