جدول جو
جدول جو

معنی وند - جستجوی لغت در جدول جو

وند
عضو، پسوند متصل به واژه به معنای وابسته مثلاً پیشوند، پسوند،
پسوند متصل به واژه به معنای منسوب به مثلاً باوند، فولادوند، دیرک وند، سکوند، دماوند،
پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً گاووند، دولت وند
تصویری از وند
تصویر وند
فرهنگ فارسی عمید
وند((وَ))
لفظی است که خود معنی مستقل ندارد بلکه همیشه با کلمه ای دیگر ترکیب می شود تا معنی تازه بسازد. هرگاه پیش از کلمه واقع شود پیشوند و هرگاه در آخر کلمه بیآید پسوند نامیده می شود
فرهنگ فارسی معین
وند
عنکبوت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

میلۀ توخالی که در زخم فروبرند تا مقداری از آن را بیرون بیاورند و ببینند از چه نوع است، لوله ای باریک که برای داخل کردن مایعی به بدن یا خارج ساختن مایعی از بدن مانند بیرون کشیدن ادرار از مثانه به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوند
تصویر نوند
تند و تیز، کشتی، اسب یا شتر تیزرو، برای مثال یکی را بهایی به تن درکشد / یکی را نوندی کشد زیر ران (فرخی - ٢4٨)، پیک یا سوار تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوند
تصویر آوند
ظرف، کوزه، کوزۀ آب، ظرف شراب،
در علم زیست شناسی لوله هایی در گیاهان که آب یا شیره را از ریشه به برگ ها انتقال می دهند
آونگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوند
تصویر لوند
عشوه گر، طناز، زن هرجایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روند
تصویر روند
روش، رفتار، طریقه، طرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روند
تصویر روند
دور، دوره، نوبت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وِ)
فریب و خدعه و مکر. (ناظم الاطباء). خدعه و فریب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آسوندار، (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که در اطراف رشت به ’انجیلی’ دهند، رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 182 و انجیلی شود
لغت نامه دهخدا
(رِ وَ)
روند صینی. دوایی است معروف و اطباء الف زیاده کنند پس راوند چینی گویند. (منتهی الارب). ریوند. راوند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به راوند و ریوند شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
دهی از بخش صومای شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 123 تن. آب آن از رود نازلو و چشمه. محصول عمده آنجا غلات و توتون. صنایع دستی زنان اهالی جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
غرشمال. روسبی. (اوبهی). فاحشه. زن بدکار. قری. توشمال. شوخ. جماش. شنگ. اطواری. لولی. هرزه. هرجائی. زن فاحشه. (برهان). زن که با مطربان دستیاری کردی:
مطرب بزم تو باد آنکه کند از فلک
زهره نشاطزمین تا شود او را لوند
صدیک از آن کو کند بر زر و بر سیم خویش
گرگ درنده نکرد با رمۀ گوسفند.
سوزنی.
(این کلمه در این شعر معنی بوفن و امثال آن میدهد).
یا ایهااللوند مرا پای خاست لند.
(از فهرست دیوان سوزنی).
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوندشکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند. (کتاب المعارف).
ای مغفل رشته ای در پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند!
مولوی.
این چه میگوئی دعا چبود مخند
تو سر و ریش من و خویش ای لوند.
مولوی.
در بازیهای ایرانی همیشه یک تن با جامۀ خنده آورو حرکاتی ناشیانه هست که رقاص یا رقاصۀ ماهر را به طور مضحک تقلید کند، یعنی به اصطلاح ندما بازخماند، شاید لوند چنین شغلی داشته است و از بیت فوق سوزنی چنین مقصودی منظور است و اینکه صاحب صحاح الفرس به بیت مرقوم معنی مردم کاهل و تنبل و هرجائی میدهد مورد استشهاد نمی تواند باشد. و در تداول امروزی لوند دشنامی است مر زنان را که معنی بدکاره دهد و نیز به معنی دختر خوش زبان خوش حرکات و تقریباً ترجمه کوکت فرانسه است و از بیت سوزنی هم برمی آید که لوند در کار مطربان مدد و دستیاری بوده است، مهمان طفیلی خراباتیان. (برهان) :
می از جام کسان در کام کردن
لوندی را حریفی نام کردن.
امیرخسرو.
، به کلمه لوند در بیت ذیل مولوی در حاشیۀ مثنوی معنی زن بدکاره داده اند و جای تأمل است:
بانگ آمد که همه عریان شوند
هرکه هستند از عجوز و از لوند.
مولوی.
، مردم کاهل و هیچکاره، شخصی که زن خود را دوست دارد، عشرت کننده، پسر بدکاره، پیشکار که شاگرد و مزدور و خدمتکار باشد، خبر خوش، در عرف، لوند سرهنگ بی باکی را گویند که او را نه ترس خداوند و نه شرم خلق باشد و مال مردم را در حق خود مباح پندارد. (برهان). چون خزانۀ محمد امین ازنقود مفقود شد آلات و ادوات سیمین و زرین را در سکه آوردند و درم و دینار زده امتعه و اقمشۀ نفیسه را به نیمه بها فروخته به عیاران و لوندان میدادند تا به دفع اهل طغیان اقدام نمایند. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(نَ وا)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) :
بجائی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند،
کجا آذر بر زبر زین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون.
فردوسی.
، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بُ وُ)
نرمی و ملایمت و مسالمت و حلم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). آهستگی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: آو، آب + وند، خنور، اناء. ظرف. خنور. وعاء. باردان، کوزۀ آب. ظرف شراب. کوزۀ شراب. خنور آب. (المعجم) :
چون آب بگونۀ هر آوند شوی.
ابوحنیفۀ اسکافی (از فرهنگ اسدی)،
مبادا ساغرش یک لحظه از خون رزان خالی
فلک راتا رود خون شفق زین نیلی آوندش.
عمید لوبکی.
که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است. (کلیله و دمنه)،
شودهر سفالی که آوند می
بر ما بود بهتر از تاج کی.
؟ (از فرهنگها)،
- آوند شراب، قحف. بط. صراحی. صراحیه. بلبله. باطیه. ناجو. قرابه.
، تخت و مسند، شطرنج، اول و نخست. و باین معنی بکسر ثالث هم گفته اند. (برهان) ، صولجان
دلیل. بیّنه. (برهان). حجت:
چنین گفت با پهلوان زال زر
گر آوند خواهی به تیغم نگر.
فردوسی.
، آونگ:
بر بستر غم خفت عدوی تو چنان زار
کش تن شود از تار قزا کند شکسته
وز دار عنان گشت حسود تو نگونسار
چون خوشۀ انگور بر آوند شکسته.
سوزنی
وعاء، که بفرانسه وسو گویند. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
اوند. وند. مند. اومند. دارا. صاحب. مالک. و شاید وند در زین آوند و ستاوند و ستناوند از این قبیل باشد، و در کلمات خداوند و پساوند و پژاوند و زرآوند، و نیز بعض اسماء امکنه مثل نهاوند و دماوند و فراوند و الوند معنی آن بر نگارنده مجهول است
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ / وِ)
مرد آهسته.
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) :
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند.
رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085).
بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد به کین چون سپهر بلند.
فردوسی.
یکی را بهائی به تن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.
بهائی در آن رنگهای شگفت
نوندی بر آن برستامی گران.
فرخی.
به جانیم همواره تازان به راه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
اسدی.
یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی (گرشاسبنامه ص 7).
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ.
اسدی.
چند گردی گردم ای خیمه ی بلند
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
ناصرخسرو.
تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی
کرده نوند من چو سمندر بر او گذر.
اثیر (از فرهنگ خطی).
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است.
ابوالفرج رونی.
برگرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش.
نظامی.
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی.
گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند
ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند.
عطار.
نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) :
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو بر آن نامه را کرده بند.
فردوسی.
وز آن سو روان شد نوندی به راه
به نزدیک سالار توران سپاه.
فردوسی.
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی را همانگه سوی او تاخت.
فخرالدین اسعد.
بمژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
،
{{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود،
{{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) :
از پی چشم زخم خوش صنمی
خویشتن را بسوز همچو نوند.
سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا).
، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی.
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
فردوسی.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
فردوسی.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
اسدی.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
سنائی (جهانگیری).
، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
شود بستۀ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
فردوسی.
- چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع:
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
فردوسی.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
فردوسی.
بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
فردوسی.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
فردوسی.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
فردوسی.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فردوسی.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
فردوسی.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
ناصرخسرو.
- نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن:
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
فردوسی.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام.
فردوسی.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن:
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست.
اسدی.
- نوند رساندن، پیک فرستادن:
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
- ، اسب تاختن:
ز مشرق بمغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی (اقبالنامه ص 244)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موند
تصویر موند
فرانسوی ویشات (فضای باز فضای دلپذیر) مجموعه افراد یک محوطه: (رستوارن... موند عالی دارد)، (ژیگولوها) محل اجتماع دختران و پسران مورد توجه. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوند
تصویر نوند
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روند
تصویر روند
روش، رفتار، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوند
تصویر خوند
امیر، مخدوم، خداوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوند
تصویر سوند
میله جراحی جهت بیرون کشیدن ادرار از مثانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوند
تصویر لوند
((لَ وَ))
روسپی، فاحشه، عشوه گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روند
تصویر روند
((رَ وَ))
رفتار، طریقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوند
تصویر آوند
دلیل، برهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوند
تصویر آوند
((وَ))
ظرف، کوزه آب یا شراب، لوله هایی که شیره خام را از ریشه به برگ ها می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوند
تصویر نوند
((نَ وَ))
پیک، نامه بر، تیزرو، تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موند
تصویر موند
((مُ))
وضع، حال، موقعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوند
تصویر خوند
((خُ))
خداوند، خداوند، امیر، مخدوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوند
تصویر شوند
علت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روند
تصویر روند
جریان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آوند
تصویر آوند
دلیل، ظرف
فرهنگ واژه فارسی سره