جدول جو
جدول جو

معنی ولیعهد - جستجوی لغت در جدول جو

ولیعهد
((وَ عَ))
کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده، پسر ارشد شخص
تصویری از ولیعهد
تصویر ولیعهد
فرهنگ فارسی معین
ولیعهد
جانشین
تصویری از ولیعهد
تصویر ولیعهد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ولیداد
تصویر ولیداد
(پسرانه)
ولی (عربی) + داد (فارسی) داده ولی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طلیعه
تصویر طلیعه
(دخترانه)
طلایه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ولی عهد
تصویر ولی عهد
کسی که پادشاه او را به جانشینی خود تعیین می کند، وارث سلطنت، حاکم وقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ودیعه
تصویر ودیعه
سپرده شده، در علم حقوق مالی که به امانت نزد کسی بگذارند، سپرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلیعه
تصویر طلیعه
طلایه، اولین نشانه ای که از هر چیز نمایان و جلوه گر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولیمه
تصویر ولیمه
مهمانی ای که به مناسبت عروسی، بازگشت از سفر زیارتی، تولد فرزند یا خرید خانه و مانند آن می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقیعه
تصویر وقیعه
وقیعت، بدگویی و غیبت کردن از کسی، فتنه، فساد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ سِ)
دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنۀ آن 170 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
موضعی است در طرف حجاز در سه میلی غضاض. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ عَ)
پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند. پیش قراول. مقدمهالجیش. طلایه. (مهذب الاسماء) (السامی). قومی که پیش مقدمه باشد. (دهار). جاسوس. گروهی که پیش فرستند تا از دشمن واقف شود، و آن را طلایه گویند. (منتخب اللغات). پیشرو لشکر. جاسوس. فوجی که بشب حفاظت لشکر و شهر کند، و مقدمۀ لشکر را نیز گویند و آن فوجی که پیشرو لشکر باشد تا از دشمن واقف شود. (غیاث) (آنندراج). طلیعهالجیش، طلایۀ لشکر و هو من یبعث لیطلع العدو (واحد و جمع در وی یکسان است). ج، طلائع. (منتهی الارب) : طلیعۀ سپاه، رقیب جیش: طلیعۀ خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 589). طلیعه ای فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص 379). سواری چند از طلیعۀ ما دررسیدند و گفتندمولازاده دروغ میگوید. (تاریخ بیهقی ص 618). طلیعه ازچهار جانب بگماشتند. (تاریخ بیهقی ص 356). باید که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته بروید. (تاریخ بیهقی ص 357). نامهای علی تکین بود بر آن جمله که آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعۀ علی تکین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول تا نماز خفتن بطلیعۀما رسید. (تاریخ بیهقی ص 357). طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. (تاریخ بیهقی ص 353). هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید. (تاریخ بیهقی ص 350). سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 451). طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی ص 354). احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام. (تاریخ بیهقی ص 350). برابر طلیعۀ سواران گزیده تر فرستادن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 351). بدین خیمه های تهی و چهارپای شبانی چند منگرید که خصمان در پرۀ بیابانند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چنانکه طلیعۀ ما برود و حالها نیکو بداند. (تاریخ بیهقی ص 493). پس مثال داد تا چهار جانب طلیعه برفت. (تاریخ بیهقی ص 351). تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص 350). احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دوهزار... با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفتند پس هر دو لشکر جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 436). آلتونتاش چون به دبوسی رسیدطلیعۀ علی تکین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). امیرک را نزدیک لشکر برد ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تکین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعۀ لشکر دمادم کنند تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم. (تاریخ بیهقی). امیر مودود نبشته بود که بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاده سواری انبوه. (تاریخ بیهقی ص 471).
هم مطلع جمال خداوندی
هم مشرق طلیعۀ انوارش.
ناصرخسرو.
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعۀ او.
مسعودسعد.
اگر نه ترسان میباشد از طلیعۀ هجر
چرا حشر بشب تیره بیشتر دارد.
مسعودسعد.
و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعۀ آن کرده. (کلیله و دمنه).
طلیعه آمد و آنک سپاه بر اثر است
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم.
سوزنی.
ابوعبداﷲ طائی با جمعی که طلیعه بودند با ایشان بمحاربت ایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). رسول ناصرالدین چون بازمیگشت بر فوجی که طلیعۀ ابوعلی بودند بگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 133).
- طلیعۀ صبح، اول آفتاب.
- طلیعه گاه، محل و جایگاه طلیعه: آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویندخصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ص 353)
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
موجع و دردناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِ عَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 45 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو اهواز به مسجدسلیمان. دشت، گرمسیر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چاه قریۀ زویر. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است جزو دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در یک هزارگزی خاور راه ماشین رو خواجه ولی. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 151 تن، آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
ولیع. (اقرب الموارد). رجوع به ولیع شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لی یِ عَ)
ولی العهد. لقب حضرت شیث پیغمبر علیه السلام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ لی یِ عَ / وَ عَ)
ولیعهد. متصرف و حاکم وقت. (غیاث اللغات) (آنندراج). نگهبان عهد، ولیعهد. کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده است. کسی که شاه او را جانشین خود گرداند پس از مرگ خود. وارث پادشاهی. (از اقرب الموارد). کسی که پادشاه او را به اراده و رضا بر جای خویش نشاند و مختار سلطنت گرداند. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
بر آن انجمن نامه برخواندند
ولی عهد را شاد بنشاندند.
فردوسی.
ای به مردی و کف راد ولی عهد علی
وی به انصاف و دل پاک ولی عهد عمر.
فرخی.
ملک عالم تاج عرب و فخرعجم
سید شاهان مسعود ولی عهد پدر.
فرخی.
حکمش ولی عهد قدر پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته.
خاقانی.
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرّمنا مخوان.
خاقانی.
بر کوهۀ عرش مهد او باد
اقبال ولی عهد اوباد.
خاقانی (از آنندراج).
محمد که سلطان این مهد بود
ز چندین خلیفه ولی عهد بود.
نظامی.
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش.
نظامی.
هر روز مرتبتش بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. (گلستان) ، توسعاً، در تداول، پسر ارشد شخص
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ)
طعامی است که از مسکه و آرد یا آرد و شیر و روغن سازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آرد شیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ولیخه
تصویر ولیخه
شیر دفزک (غلیظ)، گلابه گلاب ویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولیجه
تصویر ولیجه
درون، دمساز همدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیعه
تصویر وقیعه
وقعیت در فارسی دشیادی (غیبت کردن)، کشمکش، کشت و کشتار، آسیب جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
ولیمه در فارسی سور کتخدایی سور اروسی، دلمه پولی که داماد به آمادگان می پردازد (گویش گیلکی)، خوراک سور خوراک جشن، سور مهمانی عروس، طعامی که در مهمانی جشن عروسی زایمان و غیره دهند، جمع ولائم، پولی که بعنوان هدیه عروسی بوار دان دهند در بعض شهرستانها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودیعه
تصویر ودیعه
مالی که به امانت نزد کسی بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضیعه
تصویر وضیعه
چهار پا طرز استقرار، موقع موقعیت وضعیت اجتماعی وضعیت سیاسی: (لازم است وضعیت هرج و مرج کنونی مالیه... محوگشته) توضیح این کلمه را فارسی زبانان از (وضع) عربی ساخته اند. بعضی این کلمه را غلط پندارند و غلط نیست
فرهنگ لغت هوشیار
دیده بان پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند، پیشقراولان، طلایه، جاسوس، مقدمه لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیعه
تصویر سلیعه
خوی سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیعه
تصویر خلیعه
بی پروائی و رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولی عهد
تصویر ولی عهد
نوبان شاهیار، جانشین، پسر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیعه
تصویر طلیعه
((طَ عِ))
مقدمه لشکر، جلوداران لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ودیعه
تصویر ودیعه
((وَ عِ یا عَ))
پولی یا مالی که به امانت سپرده شود، ودیعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولیمه
تصویر ولیمه
((وَ مِ یا مَ))
مهمانی، غذایی که در جشن و مهمانی می دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ودیعه
تصویر ودیعه
سپرده
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع پایین خیابان لیتکوه آمل
فرهنگ گویش مازندرانی