جدول جو
جدول جو

معنی ولستان - جستجوی لغت در جدول جو

ولستان
(وَ لَ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیستان
تصویر بیستان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلستان
تصویر دلستان
(دخترانه)
دلربا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلستان
تصویر گلستان
جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گلستان می گویند، برای مثال گل دگر ره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ لِ)
کنیزک سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است، سلطان یمین الدوله را به مشاهدۀ او استیناسی تمام و به مغازلۀ او رغبتی بر کمال بود چون به باد خزان وفات ورقات آن گلستان بر خاک ریخت و از آن (در حضرت) شاه نقل کردند او جزع بسیار کرد و این سه بیت در مرثیه پرداخت:
تا تو ای ماه زیر خاک شدی
خاک را بر سپهر فضل آمد
دل جزع کرد، گفتم ای دل صبر
این قضا از خدای عدل آمد
آدم از خاک بود و خاکی شد
هرکه زو زاد باز اصل آمد.
(از لباب الالباب ص 24 چ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بر پشت خفته. (ناظم الاطباء). آنکه بر پشت میخوابد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). مصحف ستان
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ حَ)
به شتاب رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ولس شود، فراخ رفتن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری که در 32 هزارگزی جنوب ساری و 2 هزارگزی مغرب راه عمومی دو دانگه و رود خانه تجن واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی که هوای آن معتدل و مرطوب است و 220 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه لاجیم دره و محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
بیمارستان. مریضخانه. مارستان. (از دزی ج 2 ص 612)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
مرکّب از: ’مل’ (شراب) + ’ستان’ پساوند مکان و جای، میکده. میخانه. شرابخانه
لغت نامه دهخدا
(وَ نِ نَ)
دهی است جزو دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 12 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر، دارای 394 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
امت پیغمبر را گویند مطلقاً از هر پیغمبر که باشد. (برهان). پیرو پیغمبر و امت پیغمبر و ورشنان و حواری پیغمبر هر پیغمبری که باشد. ورستان. (ناظم الاطباء). مصحف برروشنان
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرکب از چول ترکی بمعنی بیابان و ’ستان’ فارسی پسوند مکان، در ترکی دشت بی آب را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ / گُ سِ / گُ لِ)
مرکّب از: گل + ستان، پسوند مکان، گلستو. آنجا که گل بسیار باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، محل روییدن گل. جایی که گل روید. محل دمیدن گل و سبزه. گلزار:
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.
فردوسی.
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه.
قریع الدهر.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.
فرخی.
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان.
منوچهری.
گیاهی چند خود روید به بستان
دهندش آب در سایه ی گلستان.
(ویس و رامین)،
شاه چو دل برکند ز بزم گلستان
آسان آرد به چنگ مملکت آسان.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 635)،
یکی فرخنده گل بودی که اکنون
همی فردوس شاید گلستانت.
ناصرخسرو.
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب.
سنایی.
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم.
خاقانی.
قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته.
خاقانی.
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظرگاه.
نظامی.
خال مشکین بر گلستان میزنی
دل همی سوزی و بر جان میزنی.
عطار.
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان.
مولوی.
گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است.
سعدی (بدایع)،
در گلستان ارم دوش چو از لطف صبا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت.
حافظ.
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
امت. (سروری). امت پیغمبر. (آنندراج) (برهان). و به این معنی با شین نقطه دار و نون هم آمده است. (برهان) (آنندراج). مصحف برروشنان. رجوع به ورستان شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
دهی است از دهستان کیوی بخش سنجید شهرستان هروآباد، واقع در 17هزارگزی خاور مرکز بخش کیوی و 12هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن سرد و دارای 798 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و دارای مراتع و مزارع در کوههای طالش است. محل سکنای ایل شاطرانلو میباشد. در دو محل بفاصله هزار گز به نام گلستان بالا (علیا) و گلستان پائین (سفلی) معروف است و سکنۀ گلستان پائین 291 تن است. دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود:
خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب
عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده.
خاقانی.
سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم
رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی:
از آن دلستانان یکی چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن.
فردوسی.
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان.
منوچهری.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد بجز من دگر دلستان.
اسدی.
اردبیهشت روز است ای ماه دلستان.
مسعودسعد.
بهمن روز ای صنم دلستان.
مسعودسعد.
ای ترک دلستان زشبستان کیستی
خوش دلبری ندانم جانان کیستی.
خاقانی.
ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی
دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی.
خاقانی.
مجلس بدو گلستان برافروز
دیده بدودلستان برافروز.
خاقانی.
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده.
خاقانی.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
خاقانی.
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته.
خاقانی.
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند.
خاقانی.
جوبجو جور دلستان برگیر
دل جوجوشده ز جان برگیر.
خاقانی.
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد.
خاقانی.
شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه).
به غمزه گرچه ترکی دلستانم
به بوسه دلنوازی نیز دانم.
نظامی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی.
ملک فرمود تا هر دلستانی
فروگوید به نوبت داستانی.
نظامی.
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را.
نظامی.
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگر بجان یابم.
نظامی.
دیلم کلهیم دلستان بود
در جمله جهان ورا نشان بود.
نظامی.
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش.
نظامی.
دگرره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی.
نظامی.
چشمش همه روزه بوسه می داد
می کرد ز چشم دلستان یاد.
نظامی.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.
نظامی.
بگیرد سر زلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان.
نظامی.
ملکزاده چون دید کان دلستان
به کار اجل گشت همداستان.
نظامی.
کزغایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی.
نظامی.
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن توای دلستان نداد نشان.
سعدی.
نسیم صبح سلامم به دلستان برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان.
سعدی.
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
دلداده را ملامت کردن چه سود دارد
می باید این نصیحت کردن به دلستانان.
سعدی.
کاش کآنان که عیب من جستند
رویت ای دلستان بدیدندی.
سعدی.
ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند این دلستانان الغیاث.
حافظ.
با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد.
حافظ.
دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد.
حافظ.
چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبر که طال المعاتب.
حسن متکلم.
، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ:
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در این خانه خرم دلستان.
فرخی.
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان.
فرخی.
رخت پیش بد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان.
اسدی.
تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری نزد ز بیم نواهای دلستان.
مسعودسعد.
وین چنین روی دلستان که تراست
خود قیامت بود که بنمایی.
سعدی.
تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو.
حافظ.
بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 791 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چُ لَ)
در ترکی، دشت بی آب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بلوکی از توابع شاپور کازرون که طایفۀ ممسنی از ایلهای فارس در آنجا ساکن اند. هوایش سرد است. (از فرهنگ فارسی معین). ابن بطوطه که در سال 730 هجری قمری کازرون را دیده است گوید اطراف کازرون را بلادالشول گویند و امروز به شولستان معروف است. (سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 288). ’بلادالشول’ نام بلوکی است در فارس. این ناحیه در دورۀ ساسانیان داخل در منطقۀ شاپورخوره بود و قصبۀ آن را شاپور اول بنا نهاد و در سال 23 هجری قمری / 643 میلادی عثمان بن ابی العاص این منطقه را به تصرف درآورد. شولستان پس از یک دورۀ ویرانی مجدداً در عهد اتابک چاولی (متوفی در 510 هجری قمری دست نشاندۀ سلجوقیان آبادگردید و در اواخر دورۀ صفویه یا پس از قیام نادر جنگجویان لر ممسنی شولستان را تصرف نمودند و این ناحیه بدیشان منسوب گردید و اینک آن را بلوک ممسنی خوانند که مساحت آن 100 * 60 میل مربع و محدود است از مشرق به کام فیروز و اردکان و از شمال و غرب زرگرد و لرستان و کهگیلویه و از جنوب کازرون و کوه مره شگفت. رجوع به دایره المعارف اسلام، جغرافی غرب ایران ص 44، تاریخ عصر حافظ ج 1 (فهرست اعلام) ، تاریخ گزیده (فهرست اعلام) ، نزهه القلوب ج 3 ص 70، تاریخ مغول، روضات الجنات ص 408 و حبیب السیر چ تهران ص 92، 102 و 107 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغستان
تصویر بغستان
خانه بتان بیت الاصنام، خانه خدا، کوه بیستون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلستان
تصویر دلستان
دلربا، رباینده دل، دلبر، دلبند، معشوق، زیبا روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلستان
تصویر جلستان
پارسی تازی گشته گلستان
فرهنگ لغت هوشیار
حامله باردار (انسان و حیوان و گیاه)، یا مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه رفتن، مخفی نهفته نهان. یا آبستن بودن، حامله بودن باردار بودن، آبستن از کسی. رشوه نهانی از کسی گرفته بودن، یا شب آبستن است. وقوع حوادث تازه محتمل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلستان
تصویر گلستان
محل روئیدن گل، گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلستان
تصویر گلستان
((گُ لِ))
باغ گل، باغی که در آن گل های گوناگون پرورش می دهند، گلشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستان
تصویر باستان
عتیق
فرهنگ واژه فارسی سره
باغ، باغستان، بوستان، گلزار، گلشن، لاله زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلبر، دلبند، دلداده، دلدار، دلربا، محبوب، محبوبه، معبود، معشوق، نگار، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوهی در ارتفاعات جنوبی منطقه ی کردکوی به ارتفاع ۲۷۵۹متر
فرهنگ گویش مازندرانی
استان گلستان از استان های شمالی کشور که در نیمه ی دوم دهه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بیست و چهار کیلومتری جنوب باختری شهرستان علی
فرهنگ گویش مازندرانی