- وفور
- فراوانی، فراوان
معنی وفور - جستجوی لغت در جدول جو
- وفور
- بسیاری فراونی وسناد وسناذ امروز به اقبال تو ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد (رودکی) فر هستی بسیارشدن فروان گردیدن، بسیاری فراوانی: (دیگر آنکه اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حکم و وفور کم آزاری این خسرو انو شیروان معدلت مغرورشود) یابحد وفور. فراوان بسیار
- وفور ((وُ))
- بسیاری، فراوانی
- وفور
- بسیاری، فراوانی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
فراوان بی شمار (اسم. صفت) بسیار فراوان بیشمار: (طبقه تاتار ولزگی غنایم موفور بیشمار: در همان روز عود نموده بجانب شیروان رفتند) (عالم آرا. چا. امیر کبیر. 237)، جزوی باشد که در آن خرم جایز باشد و آنرا خرم نکنند و اخرم ضد موفور باشد (المعجم. مد. چا. 4 8: 1)
بی شمار، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، درغیش، به غایت، عدیده، معتدٌ به، موفّر، بی اندازه، مفرط، خیلی، غزیر، متوافر، کثیر، وافر، اورت، جزیل
Bountifully
обильно
üppig
obficie
abundantemente
abbondantemente
abundantemente
abondamment
overvloedig
อุดมสมบูรณ์
dengan melimpah
بشكلٍ يخدّر
प्रचुरता से
kwa wingi
প্রাচুর্যের সাথে
بھرپور طریقے سے
بخشایشگر، آمرزگار، بخشاینده
با عجله، فوری
خوش پرستاکی (خدمت پیشیاری)
سیخ بابزن توتیا خارپشت دریایی از آبزیان
تهی گشتن خنور