جدول جو
جدول جو

معنی وفراء - جستجوی لغت در جدول جو

وفراء
(وَ)
پر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، توشه دان تمام پوست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گوش بزرگ. (منتهی الارب) : اذن وفراء، گوش بزرگ. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، زمین بسیارگیاه تمام نبات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وفراء
توشه دان یکپارچه، گوش بزرگ، سر سبز پر گیاه
تصویری از وفراء
تصویر وفراء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَ)
به سر بردن دوستی و پیمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیمان نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). به سر بردن عهد و پیمان و نگاه داشتن آن. (از اقرب الموارد). وفاء ملازمت طریق مواسات و محافظت عهود خلطاء است. (تعریفات)،
{{اسم مصدر}} به سربردگی عهد و سخن. ضد غدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وفا شود، انجام پذیرفتن ’وفا’. انجام یابندگی ’وفا’، (اصطلاح صوفیه) عنایت ازلیه را گویند که بی واسطۀ عمل خیر بود و در لطائف اللغات میگوید وفاء به سر بردن دوستی و عهد و در اصطلاح صوفیه برآمدن از چیزی است که گفته شده در روز میثاق عامه را از عهدۀ ایمان و طاعت ازبرای رغبت جنت و رهبت نار و مر خاصه را عبودیت وقوف است به امر الهی برای امر نه از جهت رغبت و رهبت و مرخاص الخاص را عبودیت است. (کشاف اصطلاحات الفنون)، دراز شدن (عمر) . (از اقرب الموارد)، درازی: مات فلان و انت بوفاء، یعنی بمرد فلان و عمرت دراز باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قال الرازی فی الحاوی: قیل انه سذاب البر. قال أبوحنیفه: هی عشبه خبیثهالریح ترتفع قدر شبر خضراء و لها ساق و فروع. ورقها نحو ورق الرحم مره و ریحها ریح القثاء (لکلرک، مترجم فرانسۀ ابن البیطار این کلمه را فساء خوانده و حق با اوست) و لها زهراً صفر خشن و تکثر فی منابتها و یدق ورقها و یشرب لوجع الجوف و حمی الربع و وجعالکبد فینتفع به جدا. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
فرزند فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ولد ولد. (از اقرب الموارد). فرزندزاده. خلف. (ناظم الاطباء) :هذا ابنی من الوراء، ای ابن ابنی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ / ءُ / ءِ)
مبنی و مثلثهالاّخر، جلو. پیش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قدام. (از ناظم الاطباء) ، سپس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پس. (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) .از اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مصغر آن وریّئه. (منتهی الارب). وراء مهموز است نه معتل به خلاف جوهری و گروهی که آن را معتل دانند. وراء از اضداد است و مذکر و مؤنث آید و تصغیر آن وریئه است. و در مصباح آمده که بیشتر موارد استعمال وراء در مواقیت روز و شب است زیرا در هر دو معنی (پیش و پس) به کار رود و استعمال وراء در اماکن بنابر این تأویل نیز جایز است و از موارد همین نحوۀ استعمال است قول فقهاء درباره نمازگزار ’قاعداً و یرکع بحیث تحاذی جبهته ماوراء رکبته ای قدامها’ و قول خدای تعالی: و من ورائه عذاب غلیظ. (قرآن 17/14) ، ای بین یدیه. (اقرب الموارد). وراء در اول به یک معنی بود یعنی آنچه پوشیده باشد از پس بوده باشد یا از پیش و بعد از آن به معنای پس و پیش استعمال کرده اند، خلف. پشت. پشت سر. (یادداشت مؤلف). وراءانسان پشت سر انسان است و گاهی به معنی جلو رو آید واین کلمه ظرف مکان است. (المنجد)، سوی. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء). جز. بجز. و غیره. (غیات اللغات) : و من ابتغی وراء ذلک. (قرآن 31/70) ، ای سوی ذلک. (از اقرب الموارد).
ای قناعت توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کوهی است در نزدیک مدینه و نزدیکی خاخ. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرا. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
ابومحمد حسین بن مسعود بن محمد، معروف به الفراء البغوی. از فقهای شافعی و ملقب به محیی السنه بود. در علوم تبحر داشت و فقه را از قاضی حسین بن محمد که یکی از شاگردان فقه مروزی بود، آموخت. در تفصیل کلام الله تصنیفی کرده و پاره ای از مشکلات را از قول پیامبر اکرم توضیح داده است. وی از راویان حدیث و کتب بسیار به او منسوب است. وجه تسمیۀ فراء به کار فراء و فروش آن است، وبغوی نسبت به بغ و بغشو و از موارد شاذ نسبت بخلاف قیاس است. سمعانی گوید که فراء در مرورود درگذشت و درکنار استادش قاضی حسین به خاک سپرده شد. از آثارش دو کتاب مصابیح السنه در حدیث و معالم التنزیل در تفسیر معروف است و هر دو در مصر به طبع رسیده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 573). زندگی وی میان سالهای 436-510 هجری قمری / 1044-1117 میلادی بوده است. (از اعلام زرکلی از وفیات الاعیان). و رجوع به حسین بغوی شود
معاذ بن مسلم بن سارۀ انصاری نحوی کوفی، مکنی به ابوعلی و مسلم و ملقب به فراء یا هراء. از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق و استاد کسائی نحوی بود و علامۀ حلی و گروهی از علمای رجال وی را از ثقات شمرده اند. عمر درازی داشته و در اواخر قرن دوم هجری درگذشته است. (از ریحانه الادب ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
این انتساب پوستین دوز را میرساند. (سمعانی). پوستین دوز. پوستین فروش. (یادداشت بخط مؤلف) ، مویینه فروش. (یادداشت بخط مؤلف) ، پوست پیرا. واتگر. (یادداشت بخط مؤلف). چرمساز. (نفیسی). صانع پوست. (اقرب الموارد). دباغ
لغت نامه دهخدا
(وُ زَ)
جمع واژۀ وزیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). اوزار. (اقرب الموارد) :
وزرائی که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سنگ بزرگ بیرون جسته از سر یا از بن کوه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نشانی است در گردن شتر مر بنی فزاره را شبیه به پنجۀ زاغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مؤنث اوجر به معنی زن ترسان و گویند وجراء استعمال نشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صفرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات). صفرا یا مرهالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزۀ تلخ که از کبد تراود. زردآب. مؤلف ذخیرۀخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد. و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده بماند و آن خون باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و نیز نویسد: صفرا دو گونه است طبیعی و ناطبیعی. طبیعی خلطی است تیز، گرم و تر و مزۀ او تلخ است و تولد او اندر جگر باشد و سبک تر از خون از بهر آنکه کفک خون است و رنگ خاص او زرد است و از خون روان تر است و آن را خزانه ای است با جگر پیوسته و آن زهره است تا اندر خزانه گرد میشود. در کشاف اصطلاحات الفنون از قانونچه و شرح آن آرد: نزد اطبا، نام خلطی است که آن را تلخ نیز گویند و آن بر دو قسم است: طبیعی مانند کف خون طبیعی که سرخ و روشن و خفیف و حاد است و غیرطبیعی و آن چهار قسم است اول مرۀ صفراء دوم مرۀ محیه که بصفراء محیه نیز نامیده میشود. سوم صفراء کراثیه که از صفراء محترقه و مرّۀ صفراء ترکیب یافته، چهارم زنجاریه:
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
طبع چوخاقانیی بستۀ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
خاقانی.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلۀ زرین کجا برد صفرا؟
خاقانی.
صفرا همه بترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم.
خاقانی.
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفراو سودا دست مگذار.
نظامی.
اینهمه صفرای تو با روی زرد
سرکۀ ابروی تو کاری نکرد.
نظامی.
هستم از عناب تو صفرازده
این همه صفرا ز عنابم ببر.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود.
مولوی.
- امثال:
صفرایش به لیموئی می شکند، یعنی سهل البیع است. (امثال و حکم دهخدا).
، مجازاً درفارسی، خشم: مردی ام درشت سخن و با صفرای خویش بس نیایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495).
کندی مکن، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین.
ناصرخسرو.
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهدمیان ما بماند بی هیچ.
(اسرارالتوحید).
خرم ترم آنگه بین کز خوی توام غمگین
کز هر چه کنم تسکین صفرای تو اولی تر.
خاقانی.
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است.
نظامی.
- کیسۀ صفرا، مراره. زهره.
، ملخ که از بیضه فارغ شده باشد. (منتهی الارب) ، گیاهی است ریگستانی که برگ آن ببرگ کاهو ماند. (منتهی الارب). ابوالعباس گفته نباتی است که در زمینهای رملی میروید، برگ آن باریک شبیه بپای کبوتر و شاخ های آن باریک و مزغب و گل آن زرد و نرم و طعم آن به اندک تلخی است و جهت استسقا آب آن را می آشامند انتفاع مییابند. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی است که در ریگ ینبوع و نواحی آن روید برگهای آن باریک و به برگ رجل الحمامه ماننده بود، با شاخهای شبیه به شاخهای سراج القطرب و جملگی گیاه زرد بود و آب آن را بمستسقی آشامانند سود بخشد و طعمی مایل به تلخی دارد. (ابن بیطار) ، کمان از چوب درخت نبع یا عام است. (منتهی الارب). کمان. (مهذب الاسماء) ، زر. طلا:
درون جوهر صفرا همه کفر است و شیطانی
گرت سودای دین باشد قدم بیرون نه از صفرا.
سنایی.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقۀ صفرای ناب.
خاقانی.
، هوس. سودا:
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب مکن کار به صفرا.
ناصرخسرو.
ای عفی اﷲ خواجگانی کز سر صفرای جاه
خوانده اند امروز اناراﷲ بر خضرای من.
خاقانی.
، در اصطلاح محدثان جامه ای است که در آن خطهای زرد باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث اصفر است:
همه دشت و کهسار گرما گرفت
زمانه ز خودرنگ صفرا گرفت.
فردوسی.
به یک صفراکه بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده.
نظامی.
رجوع به اصفر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دختر مهاصربن مالک، از بنی ضبه بن عبد، از عذره. از زنان شاعر بود و داستان عشق او با پسرعمش عروه بن حزام شهرت دارد، چه آنان از کودکی بر هم عاشق بودند ولی پدر عفراء در غیاب عروه او را بدیگری ازدواج داد و او با شوی خود به شام رفت. عروه چون از این واقعه آگاه گشت به دیدار او رفت و پس از این دیدار درگذشت. عفراء چون این بدید اشعاری در رثاء عروه سرایید و بر قبر او رفت و همانجا درگذشت و در کنار عروه دفن شد (در حدود سال 50 ه. ق). (از الاعلام زرکلی از التاج ج 3 ص 621) (جمهره الانساب ص 420) (اعلام النساء ص 1025) (الدرالمنثور ص 346). و رجوع به عروه بن حزام و ’عروه و عفرا’ و اعلام النساء ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعفر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اعفر شود، ترید سپید کرده شده، ریگ سرخ، شب سپید، زن سپید. (منتهی الارب). بیضاء. (اقرب الموارد) ، شب سیزدهم از ماه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بی نشان ویران پا سپرنشده. (منتهی الارب). زمین ’بیضا’ که گامی در آنجا ننهاده باشند. (از اقرب الموارد) ، شاه عفراء، گوسپند که بر سپیدی پشم آن سرخی غالب باشد، و نیز ظبیه عفراء. (از منتهی الارب). مادۀ آهوئی که بر سپیدی وی سرخی غالب باشد، و آنکه پشتش سرخ و پهلو و تهیگاه وی اندک سپید بود. (ناظم الاطباء). ج، عفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ فَ)
جمع واژۀ سفیر. رجوع به سفیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مؤنث أدفر. رجوع به ادفر شود، گیاه بدبو که شتر آنرا نخورد. (منتهی الارب) ، کتیبه دفراء، لشکری که از وی بوی زنگ آهن آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِمْ)
اصلاح چیزی کردن یا اصلاح کردن فرمودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصلاح کردن چیزی را و گفته اند، امر به اصلاح کردن باشد. (از اقرب الموارد). اصلاح چیزی کردن فرمودن کسی را. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(عَ)
قصر عفراء، جائی است به شام قریب نوا. (منتهی الارب). نام قریه ای به شام نزدیک نوی. (ابن البیطار در ذیل کلمه آآکثار)
لغت نامه دهخدا
خلطی است زرد رنگ از اخلاط اربعه که بفارسی آنرا تلخه گویند، مایعی زرد مایل به سبزی با مزه تلخ که از کبد تراود، تلخه زرداب ویش لو زریر، کاسنی ریگی کاسنی فرنگی، ملخ تخم ریخته، رنگ زرد، کمان مونث اصفر زرد رنگ، زرداب. یا کیسه صفرا. مخزنی است غشائی در زیر کبد قرار دارد. طولش 8 تا 10 سانتیمتر و پهنایش 3 تا 4 سانتیمتر است و دارای سه قسمت تنه و قعر و گردن می باشد، صفرائی که از کبد ترشح می شود از مجرای کبدی گذشته و وسیله کانال سیستیک وارد کیسه صفرا می شود و در آن جا غلیظ شده و به تناوب وسیله مجرای کلدوک در اثنا عشر وارد می شود مخزن صفرا. یا مخزن صفرا. کیسه صفرا، کیسه صفرا کیسه زرداب، خشم غضب، هوس سودا، جامه ای که در آن خطهایی زرد باشد، یا صفرا بر سر زدن، تند و عصبانی شدن، یا صفرا به سر آمدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذفراء
تصویر ذفراء
سداب کوهی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراء
تصویر افراء
اصلاح کردن، امر به اصلاح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفراء
تصویر سفراء
جمع سفیر، میانجیان، فرستاد گان، جمع سفیر رسولان ایلچیان
فرهنگ لغت هوشیار
ورانبر ناگه شبی ورانبر گردون برآمدم در خلوت وجود به پویش در آمدم (مولانا) فراتر بالاتر، نوه، چهارشانه: مرد، روبا رو، پشت سر، جز عقب پس پشت. یا از (وز) وراء (ورای)، آن سوی ماورا: ازورای ایشان زمینی است سپید چون زخام، بالای بالاتر از: در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبه اسنان است - هیچ مرتبه ای ورای پادشاهی نیت وآن جز عظمت الهی نیست. یا ورای پست و بلند. بالاتراز زمین و آسمان، آسمان، عالم لاهوت، جز سوای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفراء
تصویر عفراء
شب سیزدهم از هر ماه، زمین بی نشان، زن سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وزراء
تصویر وزراء
جمع وزیر، از ریشه پارسی وچیران وزیران جمع وزیر
فرهنگ لغت هوشیار
وفاء در فارسی توز توزش درست پیمانی پیمانداری ویدایی، دوستی مهر ورزی، انجام یابندگی، پیمان، دراز در تازی چون گفته شود مات و انت بوفاء آرش پارسی این است که او مرد زندگی تو دراز باد بسر بردن عهد و پیمان مقابل غدر، انجام پذیرفتن، بسر بردگی عهد و قول مقابل غدر، انجام یابندگی، دونستی صمیمیت مقابل جفا: (ای دل چه اندیشیده ای در غدرآن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا ک) (دیوان کبیر) -6 پیمان عهد. یا وفای عهد. بسر بردن عهد و پیمان: (بروی خوب و خلق خوش و... علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراء
تصویر فراء
گورخر. پوستین دوز پوستین فروش، پوست پیرا واتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراء
تصویر وراء
((وَ))
عقب، پس، پشت
فرهنگ فارسی معین