جدول جو
جدول جو

معنی وفاز - جستجوی لغت در جدول جو

وفاز
(وِ)
جمع واژۀ وفز، به معنی شتابی و شتاب. (اقرب الموارد). رجوع به وفز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وناز
تصویر وناز
(دخترانه)
با وقار (نگارش کردی: وهناز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وراز
تصویر وراز
(پسرانه)
گراز که در ایران باستان نشانه زورمندی بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وفات
تصویر وفات
موت، مرگ
وفات یافتن (کردن): مردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وفاق
تصویر وفاق
با یکدیگر همکاری کردن، اتحاد، سازگاری، سازواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراز
تصویر وراز
گراز، خوک نر
فرهنگ فارسی عمید
(ضَفْ فا)
سخن چین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
انا علی ̍ افاز یا علی ̍ وفاز، من بر رفتنم. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(قُفْ فا)
نوعی از غلاف دست پر از پنبه که زنان در سرما پوشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دستوانه. (ربنجنی). دستکش، چیزی است از چرم یا نمد که شکارچی در دست کند. (اقرب الموارد) ، نوعی از زیور دست و پای، آهنی است شبکه دار که بر آن باز نشیند، سپیدی موی گرداگرد سم اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُزْءْ)
قفز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قفز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چهار مغز مأکول. (منتهی الارب). گردو. (ناظم الاطباء). جوز و گردوی خوردنی، یک دانۀ آن عفازه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَفْ فا)
نباض. زننده (رگ). (یادداشت مؤلف). رجوع به رفز شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
بر وزن و معنی گراز است و به فتح اول و تشدید ثانی هم به این معنی گفته اند. (برهان). گراز و آن خوک نر است. (ناظم الاطباء). و این به تشدید نیز آمده چنانکه فرید احول اصفهانی گفته:
چو وراز، خوک است خوش پوی و چابک.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موت. فوت. رجوع به وفات شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
پوستکی که زیرآسیا گسترند، جایی که آب در آن ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، ج ، وفضه، به معنی خریطۀ شبان که در آن زاد و اسباب خود دارد و تیردان چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وفضه شود
لغت نامه دهخدا
(وَفْ فا)
جعبه گر. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). ترکش ساز. تیردان ساز
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وفره، و آن موی مجتمع بر سر یا موی تا نرمۀ گوش است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به وفره شود
لغت نامه دهخدا
(وُفْ فا)
جمع واژۀ وافد. (المنجد) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وافد شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
سربند شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). سربند شیشه و بطری. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ وفعه، و آن غلاف قاروره است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَفْ فا)
بسیاروفود. (المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به وفود شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وفز، به معنی شتاب و شتابی: نحن علی اوفاز و وفز، یعنی در شتابیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به وفز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوفاز
تصویر اوفاز
جمع وفز، شتاب ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراز
تصویر وراز
خوک نر
فرهنگ لغت هوشیار
وفاء در فارسی توز توزش درست پیمانی پیمانداری ویدایی، دوستی مهر ورزی، انجام یابندگی، پیمان، دراز در تازی چون گفته شود مات و انت بوفاء آرش پارسی این است که او مرد زندگی تو دراز باد بسر بردن عهد و پیمان مقابل غدر، انجام پذیرفتن، بسر بردگی عهد و قول مقابل غدر، انجام یابندگی، دونستی صمیمیت مقابل جفا: (ای دل چه اندیشیده ای در غدرآن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا ک) (دیوان کبیر) -6 پیمان عهد. یا وفای عهد. بسر بردن عهد و پیمان: (بروی خوب و خلق خوش و... علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفات
تصویر وفات
بنگرید به وفاه مرگ موت: (ذکر شنوانیدن وفات امیر زاهه محمد سلطان بمادرش خان زاده) یا تاریخ وفات. تاریخ مرگ شخصی: (آنکه میلش سوی حق بینی وحق گویی بود سال تاریخ وفاتش طلب از میان بهشت) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاع
تصویر وفاع
سر بند شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
سازگاری، مهر، یگانگی سازواری کردن همراهی کردن، سازواری همراهی یکدلی مقابل نفاق: ... تا باشد که ببرکت این وفاق و اتفاق دام از جای بر گرفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاه
تصویر وفاه
وفات در فارسی مرگ مردن جان دادن جان سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاز
تصویر مفاز
رسیدنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاز
تصویر قفاز
دستوانه هنگام جنگ به دست کنند دستکش آهنی، دستکش پنبه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاق
تصویر وفاق
((و))
سازگاری کردن، همکاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وراز
تصویر وراز
((وُ))
گراز، خوک نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وفات
تصویر وفات
((وَ))
مرگ، جمع وفیات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وفات
تصویر وفات
مرگ، درگذشت، میرش
فرهنگ واژه فارسی سره
اتّحادیه، فدراسیون
دیکشنری اردو به فارسی