جدول جو
جدول جو

معنی وغیه - جستجوی لغت در جدول جو

وغیه
(وَغْ یَ)
اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جزء کوچک. (ناظم الاطباء) : وغیه من خیر، اندک از خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وایه
تصویر وایه
وایا، بایسته، ضروری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجیه
تصویر وجیه
نیکوروی، صاحب قدر و جاه، بزرگ قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وغیش
تصویر وغیش
انبوه، فراوان، بسیار، برای مثال معذورم دارند که اندوه وغیش است / واندوه وغیش من از آن جعد وغیش است (رودکی - ۵۲۱)، بیشه، نیستان
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
چوبی که با آن روغن میکشند. چوب روغن کشی. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 192 الف) (اشتینگاس). شیرزنه. چوب شیرزنه. (ناظم الاطباء). با غن و غنگ مقایسه شود، لولۀ خمیده که بدان مایعی را از ظرفی به ظرف دیگر ریزند و به فرانسه سیفون گویند، درنا. کلنگ (مرغ). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جویچه که برای آبیاری بسوی کشت آرند، بندآب. (مهذب الاسماء). ج، اواغی
لغت نامه دهخدا
(تَ سَکْ کُ)
گرسنگی، گرسنه گردیدن، خالی شدن جای
لغت نامه دهخدا
(طَغْ یَ)
اندک از هر چیزی، مکان بلند، سر کوه و سخت ترین جای آن، آواز بلغت هذیل، سنگ سخت تابان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَغْ یَ)
خوی بد. (منتهی الارب). دعارت. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، ناسزای زشت و یا سخن زشت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دغوه. و رجوع به دغوه شود
لغت نامه دهخدا
(لَغْ یَ)
لغت فرومایه: الاکره بالضم لغیه، ای لغه مسترذله (فی الکره). (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ وی یَ)
تأنیث غوی ّ. ج، غویّات. رجوع به غوی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ غی یَ)
ناهمواری دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شغا و شغو شود، چکیدگی بول قطره قطره. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُغْ یَ)
حاجت و مطلوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاجت. (محمود بن عمر) : و به بغیه و مطلوب و مقصود خود فیروز و محفوظ باد. (تاریخ قم ص 10)
لغت نامه دهخدا
(وَ حی یَ)
مؤنث وحی به معنی سریعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : هو احد السموم الوحیه. (ابن البیطار) : ذکاه وحیه، ای سریعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ یَ)
درد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وجع. (اقرب الموارد) ، بیماری، عیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: ما به وذیه. (منتهی الارب) ، آب اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُدْ دی یَ)
زوجه. زن. (فرهنگ فارسی معین) : معبر گفت که در همین حلال تو نهال جمال بشکفد و شجرۀ ودیۀ تو به ثمرۀ ولادت مثمر گردد. (فرهنگ فارسی معین از روضه العقول، مقدمۀ مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بغی. بغی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مصادر مذکور شود
رجوع به بغی شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ دی یَ)
یکی ودی و آن نهال ریزۀ خرماست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وغیر
تصویر وغیر
بریان: برسنگ تفسان، شیر جوشان، آب گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقیه
تصویر وقیه
وقیه در فارسی بنگرید به اقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غویه
تصویر غویه
مونث غوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایه
تصویر وایه
چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد. چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد
فرهنگ لغت هوشیار
ولیه در فارسی مونث ولی بنگرید به ولی نزدیکی، پالان، توشه (انبان) مونث ولی: (هفت تنان... بنظر ولیه مذکوره درآمده)
فرهنگ لغت هوشیار
ودیه در فارسی همسر مرد زن روجه زن: معبر گفت که در همین حلال تو نهال جمال بشکفد و شجره ودیه تو بثمره ولادت مثمر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وغبه
تصویر وغبه
گول مونث وغب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجیه
تصویر وجیه
مهتر قوم، شریف قوم، روی شناس
فرهنگ لغت هوشیار
و جز او و جز آن از دوستان و مال و جز آن عزیز باید داشت (کلیله و دمنه رویه 259)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وغیش
تصویر وغیش
بیار فراوان (مال عمر باغ خانه ملک) : (معذورم دارند که اندوه وغیش است اندوه وغیش من ازان جعد وغیش است) (رودکی)، پرپشت انبوه: (چو خط دست عطا بخش تو بزیبایی کدام جعد مسلسل کدام زلف و غیش ک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصیه
تصویر وصیه
وصیت در فارسی اندرز سفارش خواستگویه خواستنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودیه
تصویر ودیه
((وُ دِّ یَُ))
کنایه از زوجه، زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجیه
تصویر وجیه
((وَ))
نیکورو، زیبا، جمع وجهاء، صاحب قدر و جاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
((بُ غّ یَ))
آرزو، خواهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وغیش
تصویر وغیش
((وَ))
انبوه، فراوان، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وایه
تصویر وایه
((یِ))
بهره، حاجت، مراد
فرهنگ فارسی معین