جدول جو
جدول جو

معنی وعاظ - جستجوی لغت در جدول جو

وعاظ
واعظ ها، وعظ کننده ها، پند دهنده ها، اندرز دهنده ها، جمع واژۀ واعظ
تصویری از وعاظ
تصویر وعاظ
فرهنگ فارسی عمید
وعاظ
(وَعْ عا)
مبالغۀ واعظ است. (اقرب الموارد). رجوع به واعظ شود
لغت نامه دهخدا
وعاظ
(وُعْ عا)
جمع واژۀ واعظ. به معنی پنددهندگان. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). واعظان
لغت نامه دهخدا
وعاظ
اندرز گوی اندرز گر پند گوی، جمع واعظ، اندرز گران پند دهندگان جمع واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
وعاظ
((وُ عّ))
جمع واعظ
تصویری از وعاظ
تصویر وعاظ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وعظ
تصویر وعظ
پند دادن، نصیحت کردن، پند و اندرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وعا
تصویر وعا
خنور، آوند، ظرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
وعظ کننده، پند دهنده، اندرز دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
ناصح. (اقرب الموارد). پند دهنده. (آنندراج). اندرزگو. اندرز دهنده. نصیحتگو. نصیحت کننده، مذکر. مسأله گو. مجلس گوی: استاد عبدالملک واعظ که از صلحاء ائمه بود و به مصالح خلق متکفل حکایت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 329).
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تا منش بردارم از راه.
نظامی.
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.
مولوی.
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وُ)
وعیق. آواز که از شکم ستور آید وقت رفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). آواز شکم اسب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وعله. (ناظم الاطباء). رجوع به وعله شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جایهای فراخ و گشاده از زمین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). و این جمع وعب است. (اقرب الموارد). رجوع به وعب شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وعن، به معنی زمین درشت سخت یا سپیدی زمین که چیزی نرویاند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ وعنه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خطهایی است بر کوه شبیه ریگهای دراز یا اندک خاک. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بکر بن شاذان بن بکرالمقری، الواعظ مکنی به ابوالقاسم از محدثان است که از جعفر الخلدی و عبدالباقی ابن قانع و ابوبکرالشافعی و جز آنها استماع حدیث کرده و ابوالقاسم الازهری و ابومحمد الخلال و عبدالعزیز الازجی و جز آنها از وی روایت کرده اند. وی عابد و نیکوکار و شب زنده دار و در حدیث مورد اعتماد بود. به سال 321 هجری قمری بدنیا آمد و در 405 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وعم، به معنی خط کوه که مخالف سائر رنگ آن باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به وعم شود
لغت نامه دهخدا
(وِ / وُ)
اعاء. خنور. (آنندراج) (منتهی الارب). آوند. (مهذب الاسماء). ظرف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). باردان. (ترجمه علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار). ج، اوعیه، اوعاء. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، (اصطلاح طب) فضاء خالی درباطن عضو حاوی. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- وعاء المیزان، خانه ترازو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
گل سرخ یا گل زرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گل زرد، و گویندگل سپید. (مهذب الاسماء). گل سرخ، و گویند گل زرد، وقول اخیر اصح است. (اقرب الموارد از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وعف، به معنی هر جای درشت و سطبر از زمین که در آن آب ایستد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وعف شود
لغت نامه دهخدا
فرواژ اندرز پند (اندرز و نصحیت) -1 پند دادن کسی را، بیان کردن روایات و احکام شرعی بالای منبر، پند دهی، بیان روایات و احکام شرعی بالای منبر، پند اندرز: (عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعا
تصویر وعا
آوند (ظروف واوانی باشد و به عربی وعا گویند) ظرف آوند: (و وعای ضمیرش از این اندیشه ممتلی شده)، آوند رگ، جمع اوعیه اوعا. یا وعا لنفاوی. سپید رگ، ظرف آوند: (و وعای ضمیرش از این اندیشه ممتلی شده)، آوند رگ، جمع اوعیه اوعا. یا وعا لنفاوی. سپید رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعاط
تصویر وعاط
گل زرد گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
پند دهنده، نصیحتگو، نصیحت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعاء
تصویر وعاء
((و))
آوند، ظرف، جمع اوعیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
((عِ))
پند دهنده، جمع وعاظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وعظ
تصویر وعظ
((وَ))
پند دادن، نصیحت کردن، سخنرانی درباره امور شرعی، پند، اندرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
سخنران، سخنور
فرهنگ واژه فارسی سره
اندرزگو، خطیب، محدث، مذکر، ناصح، نصیحت گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندرز، پند، توصیه، موعظه، نصیحت، تذکیر، خطابه، خطبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رگ، آوند، ظرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد