لازم گرفتن کسی را و شکیبائی کردن بر او، قیام نمودن بر مال خود، خشک شدن پوست، درشت گردیدن دست از کار کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عظب. رجوع به عظب شود
لازم گرفتن کسی را و شکیبائی کردن بر او، قیام نمودن بر مال خود، خشک شدن پوست، درشت گردیدن دست از کار کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَظب. رجوع به عظب شود
موظوب. مؤنث موظوب: امراءه موظوبه، زنی که بر مال وی حوادث روزگار نوبت به نوبت رسیده باشد. (ناظم الاطباء) ، زمینی که ستور آن را پی درپی چرا کنند و گیاهی در آن باقی نگذارند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
موظوب. مؤنث موظوب: امراءه موظوبه، زنی که بر مال وی حوادث روزگار نوبت به نوبت رسیده باشد. (ناظم الاطباء) ، زمینی که ستور آن را پی درپی چرا کنند و گیاهی در آن باقی نگذارند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)