جدول جو
جدول جو

معنی وطد - جستجوی لغت در جدول جو

وطد
(قُ)
طده. پای برجای کردن و استوار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). گران سنگ ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چسبانیدن چیزی را به چیزی وفراگرفتن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : وطد الیه، چسبانید وی را به آن و فراگرفت آن را. (منتهی الارب) ، راست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) : وطد له منزله، راست کرد برای وی منزلت را. (منتهی الارب) ، کوفتن زمین را تا سخت گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، برجای و ثابت ماندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سیر کردن و رفتن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت سپردن زیر پای، و این لغتی است در وطاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وطد
(وَ طِ)
استوار و محکم و ثابت و برقرار. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وید
تصویر وید
مقابل بسیار، کم، اندک، مقابل پیدا، گم، برای مثال مراد این شده از یمن دولتت حاصل / امید آن شده چون نام او ز عالم وید (شمس فخری - مجمع الفرس - وید)، گمشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، پسر یا دختر هر مرد یا زنی نسبت به خود او، بچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطن
تصویر وطن
محل اقامت شخص و جایی که در آن متولد شده و پرورش یافته، میهن، زادبوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وند
تصویر وند
عضو، پسوند متصل به واژه به معنای وابسته مثلاً پیشوند، پسوند،
پسوند متصل به واژه به معنای منسوب به مثلاً باوند، فولادوند، دیرک وند، سکوند، دماوند،
پسوند متصل به واژه به معنای دارنده مثلاً گاووند، دولت وند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورد
تصویر ورد
ذکر، دعا، جزئی از قرآن که انسان هر روز و هر شب می خواند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجد
تصویر وجد
خوشی، خوشحالی، شادی، در تصوف حالت خوشی گذرا در سالک که با خروش و دست افشانی همراه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، املای دیگر واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، املای دیگر واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولد
تصویر ولد
فرزند، املای دیگر واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وطا
تصویر وطا
آنچه روی زمین پهن می کنند، گستردنی، فرش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَطْ طَ)
ثابت. (منتهی الارب). پابرجای و استوار و ثابت که یکی در پی دیگری باشد. (ناظم الاطباء). استوار کرده شده و گران سنگ. (آنندراج) : بساط امن و امان موطد. (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
بایستادن. (زوزنی). استوار و پابرجای شدن و گرانسنگ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمین نشیب و پست میان زمینهای بلند. زمین نشیب و پست میان زمینهای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکد
تصویر وکد
آهنگ (قصد)، اندوه کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
فرزند زای زی (گویش گیلکی) انگلیسی جوش جوشکاری، جمع ولد، فرزندان فرزندن: (عیسی خان گرجی ولد لوند خان و همایون خان ولد لوار صاب هر دو در قلعه الموت محبوس بودند)، جمع اولاد ولد. یا زاد و ولد. فرزندان متعدد. یا زاد و ولد کردن، بچه زادن تولید مثل کردن، یا ولد چموش. شخص ناجنس و ناقلا، مردم آزار. توضیح گاه در تداول آنرا (ولد الچموش) گویند. یا ولدسگ. تخم سگ زاده سگ (دشنامی است نظیر پدرسگ)، جمع ولد فرزندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهد
تصویر وهد
وهده در پارسی پسته زمین نشیب زمین گود دره جمع وهده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وید
تصویر وید
چاره علاج
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته: از وعدا نوید در برخی از واژه نامه ها این واژه (وعد) را برابر با درست پیمانی نیز دانسته اند که نارواست زیرا در تازی (وعد) به پیمانی گفته می شود که شکسته شود. نویددادن کسی را (درخیروشر هردواستعمال شو)، نوید دهی. یا درستی وعد. نیک عهدی درست پیمانی: (بروی خوب وخلق خوش... و علو همت و درستی و بمدد وفای عهد... ممتاز گردانیده است) یا وعدو و عید. نوید خیر و شر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وغد
تصویر وغد
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفد
تصویر وفد
جمع وافد، آیندگان در آیندگان روندگان فرستادگی پیام آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورد
تصویر ورد
دعا، ذکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وبد
تصویر وبد
مغاک گرسنه، چشم کننده چشم زخم زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطر
تصویر وطر
آرزو، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
مهین بگرید مرا دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم (عنصری) چو آمد بر مهین ومان خویش ببردش به سد لابه مهمان خویش (اسدی توسی) زاد بوم زادگاه جایباش، ستورگاه مقیم شدن در جایی، اقامت در جایی، (سم) محل اقامت جای باش: (هفتصدوپنجاه وچارازهجت خیرالبشر مهررا چوزامکان وماه راخوشه وطن) (حافظ)، شهر زاد: (و این ضعیف مصنف ترجمه ابوالشرف ناصح... بوقتی که از وطن خویش بسبب حوادث روزگار منزعج بود و باصفهان مقیم)، کشوری که شخص در یکی از نواحی آن مولد شده و نشو و نما کرده میهن. یا وطن اصلی. زادگاه اصلی: (در زمن نواب سکندرشان رخصت انصراف یافته متوجه وطن اصلی گردید)، آسمان. یا وطن مالوف. جایی که شخص بسکونت در آن الفت و انس گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطی
تصویر وطی
مرپرحرف پرگوی. چیزی که پاسپردی آن آشکارباشد: (دراین باب رخصت یجوز للشاعر مالایجوز متمسکی قوی است و بهانه ضرورت شعر مستندی وطی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطید
تصویر وطید
استوار پا برجای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واد
تصویر واد
باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجد
تصویر وجد
ادراک و اصابه، خشم گرفتن، شوق و ذوق، خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
در دانش سرواد سه واتی اگر وات میانه خاموش باشد آن را سه واتی کاسته (وتد مفروق) نامند و اگر وات میانه جنبا باشد آن را سه واتی پیوسته (وتد مقرون) گویند میخ، میخکوبه، زبانه میخ (چوبین یا فلزی)، جمع اوتاد: (نرگس بسان حلقه زنجیر زرنگر کاندر میان حلقه زرین وتد بود) (منوچهری)، یکی از ارکان سه گانه عروض و آن بر دو قسم است: یا وتدمفروض. دومتحرک است که میان آنها یک حرف ساکن فاصله شده باشد از قبیل نامه و جامه. یا وتد مقرون (مجموع)، دو متحرک است که بعد از آنها یک ساکن باشد مانند: چمن سمن. آن خانه ها که آغازشان از افق آید بمشرق و مغرب یا از فلک نصف النهار زبر زمین و زیرش اوتاد نامند ای میخها. یا مایل وتد. آن خانه هاست که بپهلوی وتد باشند سوی توالی البروج و آن دوم و پنجم و هفتم و یازدهم بود. یا زایل وتد. آن خانه هاست که بپهلوی وتد باشند خلاف توالی البروج. و آن و سوم و ششم و نهم و دوازدهم بود و این برجها آنند که وتد بودند و ز آنجا زایل گشتند. و گروهی زایل را ساقط خوانند و من آنرا اختیار نکنم زیرا که نیز دیگر معنی احتمال کند و شبهت از او افتد. یا وتد قائم و جز قائم. وتد وسط السما دهم خانه بود. اگر درجه او بدهم برج افتد از برج طالع گویند وتدهای قایم اند. و گر درجه او برج یازدهم افتد از طالع گویند وتدهای مایلند و گرچه درجه او اندر برج نهم افتد از طالع گویند وتدهای زایل اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توطد
تصویر توطد
استوار و پابرجا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجد
تصویر وجد
((وَ))
ذوق، شوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وتد
تصویر وتد
((وَ تَ))
میخ چوبی یا فلزی، جمع اوتاد، یکی از ارکان سه گانه عروض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وطن
تصویر وطن
میهن
فرهنگ واژه فارسی سره