جدول جو
جدول جو

معنی وطحه - جستجوی لغت در جدول جو

وطحه
(وَ حَ / وَ طَ حَ)
یکی وطح، و آن پلیدی و گل و خاکی است که بر سم و چنگال ستور و مرغ چسبد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واحه
تصویر واحه
آبادی کوچک در صحرا، قطعه زمینی دارای آب و علف در بیابان وسیع
فرهنگ فارسی عمید
(وَ ذَ حَ)
یکی وذح. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء) : مااغنی عنی وذحه، بی نیاز نکرد مرا چیز اندکی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ)
موهای اندک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گویند: علیه وطفه من الشعر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضَ حَ)
خر ماده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نرم و آسان گردیدن. (از اقرب الموارد) : صار وطیئاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَحْ حَ)
دنبالۀ سم گوسپند یا چیزکی برآمده گرد پای گوسفند که بدان خراشد زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
یک بار سرون زدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واحد نطح است. ودر حدیث است: فارس نطحه و نطحتان ثم لا فارس بعدها ابداً، یعنی: اهل پارس یک بار یا دو بار با مسلمانان به معرکه خواهند پرداخت پس آن ملک و سلطنت از دست ایشان خواهد رفت. (از منتهی الارب). رجوع به نطح شود
لغت نامه دهخدا
(وَ حَ)
اثر گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وتاحه. وتوحه. کم کردن عطاء و دهش را. (از المنجد). رجوع به وتاحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ حَ)
چیزی اندک. (منتهی الارب). گویند مااغنی عنی وتحه، ای شیئاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بی نیاز نکرد مرا چیز اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ حَ)
مااغنی عنی ودحه، ای وتحه، یعنی به چیزی فایده ندارد از من. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
واح. آبادی که در وسط ریگزار قرار دارد و آن لفظی است منقول از لغت مصری. (المنجد). رجوع به واح و واحات شود
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
خروج از احکام جاری و مقرر. (از اقرب الموارد). رجوع به شطح و شطحات و شطحیات شود
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
آبی است در وادیی که آنرا خنوقه گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
اندازۀ قامت، یقال هو بطحه رجل، آن قامت یک مرد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اعظم مراتب دینی پیش رومیان، و آنان چهار تن بودند: یکی مقیم قسطنطنیه و دومی در رومه و سومی در اسکندریه و چهارم در انطاکیه. (مفاتیح). و رجوع به بطریق شود
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ)
خو و خصلت، یقال: هذه بطحه صدق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، لایق و سزاوار چنین مقامی و امروزه در نزد مسلمانان شمال افریقا وجود دارد و نشانۀ آنها تاجی است بنام ’تاج البطرقه’. (دزی ج 1 ص 94). و رجوع به بطریق و بطرک شود
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
پلیدی و پیخال و گل که بر سم و چنگال ستور و مرغ چسبیده باشد. وطحه یکی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بطحه
تصویر بطحه
برز بالا کواس (خصلت برهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشحه
تصویر وشحه
خشم بر افروختگی
فرهنگ لغت هوشیار
واحه در فارسی: آبادک آباده آبادیی که در میانه ریگستان قرار دارد:جمع واحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطحه
تصویر سطحه
رویه پهنه رویه سطح پهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحه
تصویر واحه
((حِ))
قطعه زمینی سبز و خرم در میان صحرا
فرهنگ فارسی معین
آبادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد