جدول جو
جدول جو

معنی وضری - جستجوی لغت در جدول جو

وضری
(وَ را)
زن زعفران آلوده، یا زن چرکین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ بزرگ بیرون جسته از سر یا از بن کوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). وضراء. (منتهی الارب). رجوع به وضراء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حضری
تصویر حضری
کسی که در شهر زندگی می کند، شهرنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وضی
تصویر وضی
خوب و پاکیزه روی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ لَ / لِ خوَرْ / خُرْ دَ)
جداگانه و فرداً فرداً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ضِ رَ)
مؤنث وضر، به معنی ریمناک و چرکین و زعفران آلوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به وضع و شکل و طرز. (ناظم الاطباء).
- حرکت وضعی (وضعیه) ، در مقابل حرکت انتقالی. حرکت بر دور محور خود. (ناظم الاطباء).
- حرکت وضعی زمین، گردش زمین است به دور خود در هر بیست وچهار ساعت یک مرتبه
لغت نامه دهخدا
همچو باشد چنانکه گویند گل واری یعنی همچو گل و نبات واری یعنی همچو نبات، لیکن بدون ترکیب گفته نمیشود، (برهان)، وارینه، (برهان) (آنندراج)، مانا، (ناظم الاطباء)، و رجوع به وار شود
لغت نامه دهخدا
وار، آتشزنه که زود آتش دهد، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، بسیارپیه، فربه پیه، پیه ناک، آکنده و فربه، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، فربه، (منتهی الارب)، پیه آکنده و فربه، (از اقرب الموارد)، مسک وار، مشک نیکو و جید، (از اقرب الموارد) (آنندراج)، مسک وار، مشک جید نیکو، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ ری ی)
منسوب به نضیر (بخلاف قیاس) که گروهی از یهودان خیبر می باشند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مُ ضَرْ ری)
حریص کننده و برآغالاننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه برمی آغالاند سگ را و تحریض بر شکار می کند. (ناظم الاطباء) ، خوگرسازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه تعلیم می کند سگ را برای شکار کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به اضراء شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به وهر، و آن نام ولایتی است. (برهان) :
کشانی و شکنی و وهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی.
کشانی و چینی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند.
فردوسی.
رجوع به وهر و وهره شود
لغت نامه دهخدا
(وَ را)
دابه وقری، ستور بارکرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ ری ی)
منسوباً، شبان وقیر که گلۀ گوسفندان است، یا فراهم آرندۀگوسفندان و خداوند خران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب الحمیر. (از اقرب الموارد) ، باشندۀ شهر. (منتهی الارب). ساکنان شهر. (اقرب الموارد). ساکن در شهرهای بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ ری ی)
منسوب به وبر. بادیه نشین. چادرنشین. صحرانشین. مقابل مدری. بدوی. بیابان باشی، منسوب به وبر به معنی پشم. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وَجْهْ)
شهری است در ارمینیه. (منتهی الارب). شهری از ارمنستان که هوایی بسیار سرد دارد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ را)
نام آبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
منسوب به حضر. ساکن شهر. ساکن حضر. شهرنشین. شهری. (دهار). شهرباش. قراری. تخته قاپو. مدری. مدنی. مقابل بدوی. بادوی. بادیه نشین. چادرنشین. صحرانشین. بیابان باش. (منتهی الارب). ساکن بادیه. و بری. مقابل سفری:
از عطا دادن پیوسته و خوشخوئی او
ادبای سفری گشته بر او حضری.
فرخی.
، (اصطلاح فقه) حاضر، حضری (آیات) و سفری، صاحب کشف الظنون گوید: علم آیات حضری و آیات سفری از فروع علم تفسیربشمار میرود. آیات حضری بسیارند ولی آیات سفری را در چهل واندی آیه ضبط کرده اند، چنانکه در اتقان سیوطی آمده است. (کشف الظنون)
منسوب به حضر، شهری در جزیره. از دیاربکر. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
نام نوعی خرماست در حاجی آباد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اضر. جمع واژۀ ضرو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ضرو و اضر شود، ستم نمودن کسی را، یقال: اضطهدته اضطهاداً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضطر ساختن و اذیت کردن کسی را. (از قطر المحیط) ، ستم کردن و مضطر ساختن و آزار کردن کسی را بسبب مذهب. (از اقرب الموارد). رجوع به مضطهد شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَی ی)
چاهی است که آن را عاد کند نزدیک ضریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حضر. شهری باستانی است که نام او در اشعار عرب آمده است. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام محلی است کنار راه تربت حیدریه به قائن، میان نجم آباد و علی آباد واقع در 324150 گزی مشهد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ ضَ)
منسوب به خضر که قبیله ای است از قیس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وعری
تصویر وعری
گران پیچیده: سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضری
تصویر حضری
ساکن شهر، شهر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واری
تصویر واری
آتشزنه، پیه آگنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضی
تصویر وضی
خوبروی
فرهنگ لغت هوشیار
آفریده آفریدگان جهان مهمان، همسایه، گوشت فربه، آتشزنه مهمل دری دری وری واین دو کلمه باهم به معنی حرف بی ربط و بی معنی و مزخرف است. یا دری وری گفتن، یاوه سرایی. خلق مخلوق آفریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضری
تصویر مضری
منسوب به مضر از قبیله مضر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضعی
تصویر وضعی
وضعی در فارسی بنگرید به حرکت وضعی منسوب به وضع: (برابری یکی است بعرضی وضعی وهمچنانی یکی است بخاصیتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضری
تصویر حضری
((حَ ضَ))
شهرنشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وری
تصویر وری
((وَ))
مهمل دری، دری وری. و این دو کلمه با هم به معنی حرف بی ربط و بی معنی و مزخرف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وری
تصویر وری
((وَ را))
خلق، مخلوق، آفریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وضی
تصویر وضی
((وَ))
خوبروی
فرهنگ فارسی معین
مانند، شبیه
فرهنگ گویش مازندرانی