جدول جو
جدول جو

معنی وصف - جستجوی لغت در جدول جو

وصف
شرح حال و چگونگی کسی یا چیزی را بیان کردن، بیان چگونگی و حالت
تصویری از وصف
تصویر وصف
فرهنگ فارسی عمید
وصف
(فَ ضَ)
میل کردن کره اسب به نیکوخویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : وصف المهر، شتاب رفتن. (منتهی الارب)، نشان دادن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)، شرح دادن. (فرهنگ فارسی معین)، صفه. صفت کردن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ستودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
{{اسم}} نشان. (دهار) (السامی فی الاسامی). نشانه. نشانی. حالت. صفت. نعت. بیان وتوصیف و تعبیر و تفسیر. ستایش و مدح و شرح حال. صفت و سیرت و خصلت و خاصیت. (ناظم الاطباء) :
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز؟
سعدی.
در وصف شمایلت سخندان
ای کودک خوبروی، حیران.
سعدی.
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هرکو شنید گفتا ﷲ درﱡ قائل.
حافظ.
- در وصف آمدن، در بیان گنجیدن:
آن دهان نیست که در وصف سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بدانم که لب است.
سعدی.
اینکه در وصف نیاید کرم و اخلاق است
ور بگویند وجوهش نتوان گفت حدود.
سعدی.
- وصف شناس، وصاف.
- وصف کردن،ستودن (به نیکی یا بدی) :
خدای را به صفات زمانه وصف مکن
که هر سه وصف زمانه ست هست و باشد و بود.
ناصرخسرو.
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال.
مولوی.
- وصف گفتن، وصف کردن:
چنانکه در نظری در صفت نمی آیی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین.
سعدی.
چو حصر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان ؟
سعدی.
- وصف موضوع (اصطلاح منطق) ، مفهوم موضوع و حقیقت موضوع است که عنوان موضوع نیز نامیده میشود، و آن یا عین موضوع است چنانکه در مثال ’هر انسانی حیوان است’، زیرا حقیقت انسان عین ماهیت افراد آن است از زید و عمرو و غیره و یا جزء موضوع چنانکه در مثال ’هر حیوانی حساس است’، پس حکم در آن نیز بر زید و عمرو است و حقیقت حیوانیت جزو آنهاست و یا خارج از موضوع است چنانکه در مثال ’هر رونده ای حیوان است’، حکم در آن نیز بر زید و عمرو و غیره است ومفهوم راه رفتن خارج از ماهیت آنهاست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
، (اصطلاح اصول) علت قیاس است. اصولیین وصف را بر علت در بسیاری موارد اطلاق میکنند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح فقه) وصف در مقابل اصل در اصطلاح فقهاء به کار میرود. در کتاب بیوع و کتاب ایمان وصف در اصطلاح آن است که تابع شی ٔ و غیرمنفصل از آن باشد و هرگاه این وصف حاصل گردد بر حسن آن چیز می افزاید مانند ذراعی از جامه و بنایی از خانه مثلاً جامه ای که بر روی هم ده ذرع است و برابر است (بهای آن) با ده درهم، هرگاه یک ذرع از آن کم شود باقیماندۀ آن (که نه ذرع است) مساوی با نه درهم نخواهد بود به خلاف مکیلات وعددیات زیرا انضمام اجزای آنها به یکدیگر کمالی را برای مجموع تحصیل نمیکند، مثلاً گندم که ده صاع آن برابر 10 درهم است نه صاع آن هم مساوی یا نه درهم خواهد بود، بنابراین مراد از وصف در لسان فقهاء همان چیزی است که هرگاه در محلی وجود پیدا کند موجب میشود که حسن یا قبح در محل پیدا شود و بهای آن بالا رود یاپائین آید. و گفته اند چیزهائی که با کم شدن عیب ناک گردند پس زیاده و نقصان در آن چیزها وصف به شمار میرود. و گفته اند وصف آن است که برای وجودش تأثیری است در قوام شی ٔ و برای عدمش نیز تأثیری است در نقصان آن شی ٔ. این مطلب در کتاب فقها به تفصیل آمده. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح ادبی) وصف در اصطلاح اهل عربیت بر چند معنی اطلاق میشود: 1- نعت و آن تابعی است که دلالت میکند بر معنایی درمتبوع خود به طور مطلق. 2- وصف مشتق و آن در مقابل اسم است، چون ضارب و مضروب. 3- صفه معنوی و آن وصفی است که بر معنای قائم به غیر اطلاق میشود، چون علم و قدرت، و بین این وصف و وصف به معنی نعت نسبت تباین وجود دارد. برای تفصیل رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، وصف در مقابل ذات به معنی عرضی است یعنی خارج از شی ٔ و محمول بر آن. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
وصف
زاب فروزه، ستودن زاییدن صفت کردن و ستودن چیزی را، شرح دادن، توصیف چیزی: (اگر وصف آن چنانچه راویان از دیده باز میگویند نوشته شود البته بر مبالغه و اغراق محمول افتد) یا وصف تمام گفت
فرهنگ لغت هوشیار
وصف
((وَ))
بیان کردن، شرح حال و چگونگی چیزی را گفتن
وصف العیش نصف العیش: بیان خوشی نصفی از خوشی است
تصویری از وصف
تصویر وصف
فرهنگ فارسی معین
وصف
تبیین، تشریح، تعریف، توصیف، شرح، ستایش، مدح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واصف
تصویر واصف
(پسرانه)
به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی، وفاکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آصف
تصویر آصف
(پسرانه)
تدبیر، مشاور خردمند، نام وزیر سلیمان (ع)، عنوان وزیران ایرانی در دوران اسلامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وصیف
تصویر وصیف
غلامی که هنوز به سن بلوغ نرسیده، خدمتکار، پسر نابالغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصل
تصویر وصل
وصال، پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر، پیوستن، مقابل هجر
مرتبط شدن
در علوم ادبی در قافیه، حرفی که بی فاصله به روی می پیوندد و روی به واسطۀ آن متحرک می شود، چنان که در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف روی باشد متحرک شده است، برای مثال خوش بود یاری و یاری در کنار سبزه زاری / مهربانان روی برهم وز حسودان بر کناری (سعدی۲ - ۵۷۴)
پیوند
بند اندام، عضو بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
وصف کننده، عارف به وصف و بیان حال، پزشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصف
تصویر مصف
جای صف بستن، میدان جنگ، محل کارزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واصف
تصویر واصف
وصف کننده، تعریف کننده، ستاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصف
تصویر اصف
کبر، درختچه ای خاردار، با برگ های پهن و گل های سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آصف
تصویر آصف
لقب وزیر دانا و باتدبیر، برای مثال عنده علم بباید صفت آصف را / آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟ (کمال الدین اسماعیل - ۴۸) . دراصل نام پسر برخیا و وزیر سلیمان نبی بوده است که گفته اند بر علوم غریبه دست داشت و تخت بلقیس، ملکۀ سبا، را در یک چشم زدن در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصف
تصویر نصف
نیم، نیمه، نیمۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(گُ کَ دَ)
حال وصف. (از اقرب الموارد). رجوع به وصف شود
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
شرح چیزی را دادن. تعریف کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است جزو دهستان غار بخش ری شهرستان تهران کنار راه شوسه و راه آهن رباطکریم. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل و سکنۀ آن 739 تن است. آب آن از قنات و در بهار از سیل آب کن و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وُ صَ)
ج وصیف، به معنی خدمتگار، غلام باشد یا کنیزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وصیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَصْ صَ)
توصیف کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
چادر خطدار مربع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). چادر خطدارچهارگوشه. (ناظم الاطباء). قطیفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب است به وصف. رجوع به وصف شود
لغت نامه دهخدا
(فَ یَ)
بیان کردن طبیب برای مریض آنچه از دارو که باید مریض بدان مداوا و معالجت گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصف
تصویر حصف
بپایان رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصفی
تصویر وصفی
فروزه ای زابی ستایه ای منسوب به وصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوصف
تصویر قوصف
چادرچارگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصف
تصویر موصف
زابیده (وصف شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصف
تصویر رصف
سد ساخته شده در جلوی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصف کردن
تصویر وصف کردن
زابیدن ستودن شرح چیزی را دادن تعریف کردن: (پس چون وصف خوی کرده بود وصفی عام مرهمه رالله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصف
تصویر آصف
وزیران با تدبیر ودانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصفیه
تصویر وصفیه
وصفیه در فارسی ستایه ای زابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصف العیش نصف العیش
تصویر وصف العیش نصف العیش
بیان خوشی نصفی از خوشی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وصل
تصویر وصل
پیوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وقف
تصویر وقف
ورستاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نصف
تصویر نصف
نیمه، نیم
فرهنگ واژه فارسی سره