جوشن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جوشن که در جنگها پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا). نام سلاحی است که آن را جوشن گویند. (برهان) : تیر را از وشینه بگذاری همچو خیاط سوزن از وشنی. و این بیت دلالت کند که وشینه از جنس ابریشم کجینه است که آن را برای حفظ از تیغ و تیر حشو لباسی کنند و قژاکند و کجیم و کجین گویند. (آنندراج) (انجمن آرا)
جوشن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جوشن که در جنگها پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا). نام سلاحی است که آن را جوشن گویند. (برهان) : تیر را از وشینه بگذاری همچو خیاط سوزن از وشنی. و این بیت دلالت کند که وشینه از جنس ابریشم کجینه است که آن را برای حفظ از تیغ و تیر حشو لباسی کنند و قژاکند و کجیم و کجین گویند. (آنندراج) (انجمن آرا)
جای نشستن جانوران. (آنندراج). جائی که در آن مرغان و دیگر حیوانات می نشینند. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیمن شود: سری به دام و قفس نیست شاهبازان را به دست شاه نظر کن ببین نشینۀ ما. سالک یزدی (از آنندراج)
جای نشستن جانوران. (آنندراج). جائی که در آن مرغان و دیگر حیوانات می نشینند. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیمن شود: سری به دام و قفس نیست شاهبازان را به دست شاه نظر کن ببین نشینۀ ما. سالک یزدی (از آنندراج)
بدی و دشمنی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: بینهما وشیمه، ای کلام شر و عداوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء)
بدی و دشمنی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: بینهما وشیمه، ای کلام شر و عداوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء)
وشیق. گوشت به درازا بریدۀ خشک کرده یا گوشت یک جوش قدیدکرده جهت توشه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، وشائق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و در حدیث است: انه اتی بوشیقه یابسه من لحم صید فقال انی حرام ای محرم. (از منتهی الارب)
وشیق. گوشت به درازا بریدۀ خشک کرده یا گوشت یک جوش قدیدکرده جهت توشه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، وشائق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و در حدیث است: انه اتی بوشیقه یابسه من لحم صید فقال انی حرام ای مُحرم. (از منتهی الارب)
نام مرغی است سفید که در بهار پیدا میشود و در باغها میباشد و وخشیشه نیز آمده است. (از برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. وخشینه مصحف خشینه. رشیدی گوید: وخشینه همان خشینه و ظاهراً واو عطف را اصل کلمه پنداشته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، هرچیز سفید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، سفیدۀ صبح. (برهان). سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء)
نام مرغی است سفید که در بهار پیدا میشود و در باغها میباشد و وخشیشه نیز آمده است. (از برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. وخشینه مصحف خشینه. رشیدی گوید: وخشینه همان خشینه و ظاهراً واو عطف را اصل کلمه پنداشته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، هرچیز سفید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، سفیدۀ صبح. (برهان). سپیدۀ صبح. (ناظم الاطباء)
صمغ درخت صنوبر و راتینج و تربانتین. (تحفۀ حکیم مؤمن) (ناظم الاطباء). راتیانج باشد و بعضی گویند راتینج به این معنی عربیست و بعضی گفته اند رومی است، الله اعلم. (برهان) (آنندراج). راتینج. راتیانج. علک. رجینه. صمغالصنوبر. قلفونیا. شاید از رزین فرانسه. (یادداشت مؤلف)
صمغ درخت صنوبر و راتینج و تربانتین. (تحفۀ حکیم مؤمن) (ناظم الاطباء). راتیانج باشد و بعضی گویند راتینج به این معنی عربیست و بعضی گفته اند رومی است، الله اعلم. (برهان) (آنندراج). راتینج. راتیانج. علک. رجینه. صمغالصنوبر. قلفونیا. شاید از رزین فرانسه. (یادداشت مؤلف)
منسوب به دوش. (ناظم الاطباء). دوشین. دیشبینه. دیشبی. (یادداشت مؤلف). به معنی دوش که شب گذشته باشد. (آنندراج) ، دیشب و شب گذشته. (ناظم الاطباء). شب پیش. دوشین. دوش. (یادداشت مؤلف) : گفتم که بیا وعده دوشینه بیار ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار. فرخی. دوشینه پی شراب می گردیدم افسرده گلی کنار آتش دیدم. (منسوب به خیام). به جان آوردن دوشینه منگر بجان بین کآوریدم دیده بر سر. نظامی. همان افسانۀ دوشینه گفتند همان لعل پرندوشینه سفتند. نظامی. ملک برخاست جام باده در دست هنوز از بادۀ دوشینه سرمست. نظامی. ماه دوشینه را رساند به مهد بست کابین چنانکه باشد عهد. نظامی. مگر طشت دوشینه کافتاده بود به وقت سحرگه صدا داده بود. نظامی. ز دهقان دوشینه یاد آمدش. سعدی (بوستان). که دوشینه معذور بودی و مست ترا و مرا بربط و سر شکست. سعدی (بوستان). سحرگه میان بست و در باز کرد همان لطف دوشینه آغاز کرد. سعدی (بوستان). دوشینه به کوی می فروشان پیمانۀ می به زر خریدم. جلال الدین اکبرشاه (از تاریخ ادبیات صفا ج 5 بخش 1 ص 455). دوشینه بر آستان یاد از سر درد می مالیدم سر و دودست و رخ زرد بر حلقۀ در دست زدم گفت: چرا؟ بیهوده بود کوفتن آهن یوسف عادل شاه. (از تاریخ ادبیات صفاج 5 بخش 1 ص 448). - دوشینه شب، شب گذشته و دیشب. (ناظم الاطباء). شب دوشین. (یادداشت مؤلف) : دیدی چه دراز بود دوشینه شبم هان ای شب وصل آن چنان باش که دوش. عنصری منسوب به دوش به معنی کتف و شانه، بار بر دوش. (ناظم الاطباء)
منسوب به دوش. (ناظم الاطباء). دوشین. دیشبینه. دیشبی. (یادداشت مؤلف). به معنی دوش که شب گذشته باشد. (آنندراج) ، دیشب و شب گذشته. (ناظم الاطباء). شب پیش. دوشین. دوش. (یادداشت مؤلف) : گفتم که بیا وعده دوشینه بیار ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار. فرخی. دوشینه پی شراب می گردیدم افسرده گلی کنار آتش دیدم. (منسوب به خیام). به جان آوردن دوشینه منگر بجان بین کآوریدم دیده بر سر. نظامی. همان افسانۀ دوشینه گفتند همان لعل پرندوشینه سفتند. نظامی. ملک برخاست جام باده در دست هنوز از بادۀ دوشینه سرمست. نظامی. ماه دوشینه را رساند به مهد بست کابین چنانکه باشد عهد. نظامی. مگر طشت دوشینه کافتاده بود به وقت سحرگه صدا داده بود. نظامی. ز دهقان دوشینه یاد آمدش. سعدی (بوستان). که دوشینه معذور بودی و مست ترا و مرا بربط و سر شکست. سعدی (بوستان). سحرگه میان بست و در باز کرد همان لطف دوشینه آغاز کرد. سعدی (بوستان). دوشینه به کوی می فروشان پیمانۀ می به زر خریدم. جلال الدین اکبرشاه (از تاریخ ادبیات صفا ج 5 بخش 1 ص 455). دوشینه بر آستان یاد از سر درد می مالیدم سر و دودست و رخ زرد بر حلقۀ در دست زدم گفت: چرا؟ بیهوده بود کوفتن آهن یوسف عادل شاه. (از تاریخ ادبیات صفاج 5 بخش 1 ص 448). - دوشینه شب، شب گذشته و دیشب. (ناظم الاطباء). شب دوشین. (یادداشت مؤلف) : دیدی چه دراز بود دوشینه شبم هان ای شب وصل آن چنان باش که دوش. عنصری منسوب به دوش به معنی کتف و شانه، بار بر دوش. (ناظم الاطباء)
به معنی چشیشه است که رنگ اسب و استر باشد و آن را خنگ گویند یعنی سفیدموی. (برهان). رنگ اسب و استر سفیدمو یعنی خنگ. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی چشیشه است. (جهانگیری). نامی از نامهای اسپان بزبان پارسی. (از نوروزنامۀ خیام چ زوار ص 96). چشیشه و خنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چشیشه و خنگ شود، آنچه چرمه رنگ بود
به معنی چشیشه است که رنگ اسب و استر باشد و آن را خنگ گویند یعنی سفیدموی. (برهان). رنگ اسب و استر سفیدمو یعنی خنگ. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی چشیشه است. (جهانگیری). نامی از نامهای اسپان بزبان پارسی. (از نوروزنامۀ خیام چ زوار ص 96). چشیشه و خنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به چشیشه و خنگ شود، آنچه چرمه رنگ بود
پاره ای از استخوان که زاید باشد بر استخوان صمیم، پاره ای چوب که بدان کاسه را پیوندند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فرومایگان قوم. گویند: هم وشیظه فی قومهم، ای حشو فیهم. (منتهی الارب) (آنندراج). زاید و حشو در قوم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
پاره ای از استخوان که زاید باشد بر استخوان صمیم، پاره ای چوب که بدان کاسه را پیوندند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فرومایگان قوم. گویند: هم وشیظه فی قومهم، ای حشو فیهم. (منتهی الارب) (آنندراج). زاید و حشو در قوم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)