جدول جو
جدول جو

معنی وشلان - جستجوی لغت در جدول جو

وشلان
وشل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روان شدن و چکیدن آب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به وشل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشان
تصویر وشان
(دخترانه)
، افشان، کاشتن، تکان شدید (نگارش کردی: وهشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ولان
تصویر ولان
(دخترانه)
مکانیکهگل زرد بسیار داشته باشد (نگارش کردی: ولان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویلان
تصویر ویلان
سرگردان، آشفته، گمراه، سرگشته، در به در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والان
تصویر والان
گروهی از پستانداران دریایی
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، رازیان، وادیان، رازنج، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شولان
تصویر شولان
کمند، طنابی بلند با سری حلقه مانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان، آنچه به وسیلۀ آن کسی را اسیر و گرفتار کنند، دام مثلاً پسرک سرانجام در در کمند او افتاد، زلف، گیسو
فرهنگ فارسی عمید
(وَ / وِ / وُ)
اشنان، و آن گیاهی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صفت بیان حالت. لنگان. در حال شلیدن: شلان شلان رفتن، رفتن با شلی. لنگان لنگان رفتن. (یادداشت مؤلف).
- شلان شلان، تعبیری است نظیر لنگ لنگان و لنگان لنگان، صفت یا قید است برای راه رفتنی که به زحمت و با لنگیدن صورت گیرد. (فرهنگ لغات عامیانه).
- شلان شلان رفتن، لنگان لنگان رفتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
ول. سرگردان. سرگشته. بی جای و مستقری. بی خانه معلوم. با شدن و ماندن و کردن صرف شود.
- ویلان سیلان، ویلان و سیلان، از اتباع است. سرگردان. سرگشته.
- ویلان شدن، سرگردان شدن. جای معلوم نداشتن.
- ویلان کردن، سرگردان کردن. سرگشته کردن.
- ویلان ماندن، سرگردان ماندن.
، بیکار و بیعار
لغت نامه دهخدا
کاری به هم ناپیوسته را گویند، یعنی اول و آخر آن کار را بکنند ومیان بگذارند، و این معنی را در عربی طفره و به هندی ناغه میگویند، (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ / وُ)
سرعت. (از اقرب الموارد). بشتافت. (منتهی الارب). وشکان، ای سرعان. (مهذب الاسماء). رجوع به وشک شود.
- وشکان الامر، سرعت آن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 445 تن. آب آن از چشمه و رود قزقانچای و محصول آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است و در زمستان به مازندران رفته و مراجعت مینمایند. مزرعۀ کهندان، قزن درآب جزو این ده است. ایل الیکائی و اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وعل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ دْ دُ)
شول. (منتهی الارب). رجوع به شول شود
لغت نامه دهخدا
(وَشْ)
پاداش و مکافات و جزا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 15000گزی جنوب باختری بهار و 6000گزی جنوب شوسۀ همدان به کرمانشاه، کوهستانی و سردسیر و دارای 220 تن سکنه و آب آن از رود خانه حیدرقاضی خان و محصول آن غلات و توتون و لبنیات و قلمستان و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو)
کمند و آن ریسمانی است بلند. (برهان) (جهانگیری). تبدیل سولان بمعنی کمند ونردبان است. (انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری ظاهراً بار نخست این صورت را اختراع کرده و بدان معنی کمند داده و از بیت ذیل به غلط افتاده است:
از این چاه برشو به شولان دانش
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان.
ناصرخسرو.
این کلمه در شعر ’به سولان’ است با سین مهمله، تلفظی از سولان، کوه معروف آذربایجان. (یادداشت مؤلف) ، چوبی سرکج که بدان دلو به چاه فروبرند و برآرند آب کشی را. (یادداشت به خط مؤلف) ، شاخۀ راست. ترکۀ راست. ترکۀ راست و خوش اندام. عسلوج. عسلوجه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشنان. (ریاض الادویه). و رجوع به الفاظ الادویه شود، شتابانیدن آنرا. (منتهی الارب). شتابانیدن کسی را. (المنجد) ، آبستن کردن فحل، ناقه را. آبستن گردانیدن شتر، ماده شتر را. (منتهی الارب) ، درنوردیدن. یقال: اشمره بالسیف، ادرجه. (منتهی الارب). اشمره بالسیف، ادرجه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
کاری که اول و آخر آن انجام شود و وسط انجام نمی گردد طفره، سرگردان سر گشته، بیکار و بیعار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعلان
تصویر وعلان
گیاه برگ بیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولان
تصویر شولان
کمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویلان
تصویر ویلان
((وِ))
سرگردان، آشفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والان
تصویر والان
رازیانه، گیاهی است خوش بو با دانه های ریز که برای نفخ مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شولان
تصویر شولان
((شَ))
کمند
فرهنگ فارسی معین
آواره، بی تربیت، سرگردان، گمراه، گمگشته، متحیر، ول، ولنگار، هرزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آن ها
فرهنگ گویش مازندرانی