بخار، برای مثال دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون / ز وشم دهانش جهان تیره گون (فردوسی - مجمع الفرس - وشم) خال، خالی که با نیل و سوزن روی پوست بدن ایجاد می کنند، خال کوبی، خالکوبی، کبودی
بخار، برای مِثال دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون / ز وشم دهانش جهان تیره گون (فردوسی - مجمع الفرس - وشم) خال، خالی که با نیل و سوزن روی پوست بدن ایجاد می کنند، خال کوبی، خالکوبی، کَبودی
نقش و نگار جامه، جامۀ نقش و نگاردار، پرند، جوهر شمشیر، دیبا و اطلس، پارچۀ ابریشمی لطیف رنگین، برای مثال درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی / جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی (فرخی - ۴۰۳)
نقش و نگار جامه، جامۀ نقش و نگاردار، پرند، جوهر شمشیر، دیبا و اطلس، پارچۀ ابریشمی لطیف رنگین، برای مِثال درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی / جهان گویی همه پُر وشی و پر پرنیانستی (فرخی - ۴۰۳)
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سمانه، کرک، ورتیج، بدبده، سلویٰ، سمان، کراک برای مثال در جنب علو همتت چرخ / مانندۀ وشم پیش چرغ است (ابوسلیک - شاعران بی دیوان - ۶)
بِلدِرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سَمانِه، کَرَک، وَرتیج، بَدبَدِه، سَلویٰ، سَمان، کَراک برای مِثال در جنب علو همتت چرخ / مانندۀ وشم پیش چرغ است (ابوسلیک - شاعران بی دیوان - ۶)
نعت مفعولی از توشیح. وشاح به گردن افکنده. زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). زیور داده شده و آراسته. (از غیاث) (از آنندراج). آراسته. آرایش داده شده. (یادداشت مؤلف) : امیر مروان شاه را قبای دیبای سیاه پوشانیدند موشح به مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح گشت. (کلیله و دمنه). ما ازآن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130). یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). - موشح گردانیدن، زینت دادن. آراستن: خطابت به ذکر خلفای راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته شده. (ناظم الاطباء). باوشاح. پیرایه در گردن کرده. وشاح در گردن انداخته. (یادداشت مؤلف). - موشح رومی، نوعی نسیج بافت روم: خیمۀ دولت کن از موشح رومی پوشش پیلان کن از پرند ملون. فرخی. ، (اصطلاح بدیعی) در شعرصنعتی است که شاعر در اول ابیات یا در میانه، حروفی یا کلماتی آرد که اگر آن حروف یا کلمات را عیناً یابه تصحیف جمع کنند، بیتی یا مثلی یا نامی یا لقب کسی بیرون آید و آن را فروع و شعب بسیار است. اگر توشیح بر شکل درختی کرده شود، مشجر خوانند و اگر بر شکل حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور، و اگر به شکل دایره کرده شود مدور خوانند. (از حدائق السحر فی دقائق الشعر). شعری را گویند که از سر هر مصرع از او یا از سر هر بیت حرفی جمع کنند، اسم شخصی و یا مصرعی حاصل آید. (ناظم الاطباء). نوعی از اقسام معماست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نام صنعتی است در شعر که اگر یک حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته جمع کنند، اسم شخص یا مصرعی حاصل شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت به شنگرف یا طلا یا رنگ دیگر نویسند، مانند رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن نام ’محمد’ استخراج شود: من بر دهنت به موی بستم دل تنگ حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ من با تو و تو با من مسکین شب و روز دارم سر آشتی تو داری سر جنگ. ؟ (از آنندراج). قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن راجمع کنی نام کس یا چیزی فراهم آید، مانند رباعی زیرکه از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن، کلمه ’بوسه’ حاصل شود: بردی دل من، من از تو آن می طلبم وز گم شدۀ خویش نشان می طلبم سر مصرع هر کلام حرفی دارد هر چیز که شد من ازتو آن می طلبم. ؟ (یادداشت لغت نامه). و رجوع به موشحه شود. - موشح یمانیه، بحری از بحور شعری که آن را حمینی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). ، به توشیح پادشاه رسیده. به امضاء و تأیید پادشاه رسیده. امضأشده وسیلۀ پادشاه. فرمان یا قانونی که پادشاه آن را امضاء کند، موشح گردیده به صحۀ شاه. (ازیادداشت مؤلف) : به هر یک مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130)
نعت مفعولی از توشیح. وشاح به گردن افکنده. زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). زیور داده شده و آراسته. (از غیاث) (از آنندراج). آراسته. آرایش داده شده. (یادداشت مؤلف) : امیر مروان شاه را قبای دیبای سیاه پوشانیدند موشح به مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح گشت. (کلیله و دمنه). ما ازآن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130). یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). - موشح گردانیدن، زینت دادن. آراستن: خطابت به ذکر خلفای راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته شده. (ناظم الاطباء). باوشاح. پیرایه در گردن کرده. وشاح در گردن انداخته. (یادداشت مؤلف). - موشح رومی، نوعی نسیج بافت روم: خیمۀ دولت کن از موشح رومی پوشش پیلان کن از پرند ملون. فرخی. ، (اصطلاح بدیعی) در شعرصنعتی است که شاعر در اول ابیات یا در میانه، حروفی یا کلماتی آرد که اگر آن حروف یا کلمات را عیناً یابه تصحیف جمع کنند، بیتی یا مثلی یا نامی یا لقب کسی بیرون آید و آن را فروع و شعب بسیار است. اگر توشیح بر شکل درختی کرده شود، مشجر خوانند و اگر بر شکل حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور، و اگر به شکل دایره کرده شود مدور خوانند. (از حدائق السحر فی دقائق الشعر). شعری را گویند که از سر هر مصرع از او یا از سر هر بیت حرفی جمع کنند، اسم شخصی و یا مصرعی حاصل آید. (ناظم الاطباء). نوعی از اقسام معماست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نام صنعتی است در شعر که اگر یک حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته جمع کنند، اسم شخص یا مصرعی حاصل شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت به شنگرف یا طلا یا رنگ دیگر نویسند، مانند رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن نام ’محمد’ استخراج شود: من بر دهنت به موی بستم دل تنگ حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ من با تو و تو با من مسکین شب و روز دارم سر آشتی تو داری سر جنگ. ؟ (از آنندراج). قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن راجمع کنی نام کس یا چیزی فراهم آید، مانند رباعی زیرکه از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن، کلمه ’بوسه’ حاصل شود: بردی دل من، من از تو آن می طلبم وز گم شدۀ خویش نشان می طلبم سر مصرع هر کلام حرفی دارد هر چیز که شد من ازتو آن می طلبم. ؟ (یادداشت لغت نامه). و رجوع به موشحه شود. - موشح یمانیه، بحری از بحور شعری که آن را حمینی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). ، به توشیح پادشاه رسیده. به امضاء و تأیید پادشاه رسیده. امضأشده وسیلۀ پادشاه. فرمان یا قانونی که پادشاه آن را امضاء کند، موشح گردیده به صحۀ شاه. (ازیادداشت مؤلف) : به هر یک مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130)
تهیگاه، شبه سفید از سنگهای گرانبها که چون چشم پنام بر گردن آویزند، رویگردانی بریدن پیوند، پایداری: در کار درد پهلو تهیگاه جمع کشوح بیماری تهیگاه که با داغ کردن به شود، درد پهلو ذات الجنب
تهیگاه، شبه سفید از سنگهای گرانبها که چون چشم پنام بر گردن آویزند، رویگردانی بریدن پیوند، پایداری: در کار درد پهلو تهیگاه جمع کشوح بیماری تهیگاه که با داغ کردن به شود، درد پهلو ذات الجنب