جدول جو
جدول جو

معنی وشا - جستجوی لغت در جدول جو

وشا
(مَ گُ)
صمغی است که بخور کنند بوی خوش را، این صمغ معطر است و در آتش ریزند و آن صمغ فرولا گالبانی فرا باشد، و آن را باریجه نیز نامند: کندر و وشا. (گیاه شناسی گل گلاب)
گیاه اشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
وشا
سخن چین، دروغگو، نگارینه فروش، اشق
تصویری از وشا
تصویر وشا
فرهنگ لغت هوشیار
وشا
چوبی بلند که آتش تنور یا اجاق را با آن هم زنند، گشاد، باز، بید فرش، حشره ای که قالی های دست بافت و پارچه های پشمی را.، گشاد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوشا
تصویر نوشا
(دخترانه)
نوشنده، آشامنده، نیوشا، شنوا، شنونده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موشا
تصویر موشا
(پسرانه)
موسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وشان
تصویر وشان
(دخترانه)
، افشان، کاشتن، تکان شدید (نگارش کردی: وهشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشا
تصویر روشا
(دخترانه)
روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زوشا
تصویر زوشا
(دخترانه و پسرانه)
نام نیای منوچهر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوشا
تصویر شوشا
(دخترانه)
نام قدیم شوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وشاح
تصویر وشاح
شمشیر، کمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشاد
تصویر وشاد
گشاد، گشاده میان، بدون سدره و کستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشاق
تصویر وشاق
غلام نوجوان، هر یک از خدمۀ پادشاه یا بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشات
تصویر وشات
واشی ها، سخن چین ها، نمام ها، جمع واژۀ واشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشاح
تصویر وشاح
حمایل، پارچۀ رنگین و مرصع که به شانه و پهلو حمایل می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(وَشْ شا)
موشح. زاجل. زجال. تصنیف سرای. حراره گوی. کاری ساز. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به زاجل شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
وشاه. جمع واژۀ واشی. (منتهی الارب). سخن چینان. غمازان. (غیاث اللغات). دروغ گویندگان. (غیاث اللغات) :
نشف کرده ستت خیال آن وشات
شبنمی که داری از نهرالحیات.
مولوی.
چون مبدل میکند او سیئات
عین طاعت میکند رغم وشات.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وُ / وِ)
اشاق. اوشاق. اوشاخ. معرب، وشاقی. اوشاقی. غلام بچه. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). طفل و کودک. (ناظم الاطباء). و در کتاب لغت ترکی آمده که کودک را از ابتدای زادن تا پیش از بلوغ اشاق (وشاق) گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)، خدمتکار فقیران و درویشان. (برهان). پسر ساده و زیبا. (فرهنگ فارسی معین). به کسر اول بر وزن عراق، غلام مقبول و پسر ساده باشد. (برهان) :
گرفتم عشق آن جادو سپردم دل بدان آهو
کنون آهو وشاقی گشت وجادو کرد اوشاقش.
منوچهری.
نه ترکی وشاقی نه تازی براقی
نه رومی بساطی نه مصری شراعی.
خاقانی.
پر گرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دوبر اثرش.
نظامی.
وشاقان موکب رو زودخیز
به دیدار تازه به رفتار تیز.
نظامی.
بگویند تا هر روزی از هر وشاق بدان عدد به خدمت آیند. (فرهنگ فارسی معین از سیاست نامه چ اقبال برای دبیرستانها ص 128).
- وشاقان چمن، کنایه از درختان گل و نهالان نونشانده. (آنندراج) (برهان). گلهای نونشانده. (فرهنگ فارسی معین) :
زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن بر مشک سارا داشته.
خاقانی.
، نوکر. غلام. (فرهنگ فارسی معین) :
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز.
سعدی.
، کنیزک. (برهان)، خاصۀ شاه. خاصگی. (فرهنگ فارسی معین از یادداشتهای قزوینی 7:280).
- وشاق نباتی، کنایه از نهال تازه. (فرهنگ فارسی معین) : و در آن صمیم وی که کمر سیم بر میان وشاقان نباتی بسته بودند. (فرهنگ فارسی معین از لباب الالباب ص 36)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
بر وزن کساء، جمع واژۀ وشی و آن نوعی از جامه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وشی شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
شمشیر. (المنجد) (اقرب الموارد).
- ذوالوشاح، شمشیر عمر بن خطاب رضی اﷲعنه. (ناظم الاطباء). رجوع به وشاحه شود.
، قوس. کمان. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ / وِ)
اشاح. حمیل یعنی دو رشتۀ منظوم از مروارید و جواهر مختلف الالوان که بر یکدیگر پیچیده زنان از گردن تا زیر بغل آویزند، یا آن دوالی است پهن مرصع به جواهر رنگارنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حمایل که به هندی هار گویند و به معنی گلوبند. (غیاث اللغات). گردن بند. (دهار). آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء) ، امراءه غرثی الوشاح، زن باریک میان. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، وشح، وشائح. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) :
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن.
فرخی.
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح.
مسعودسعد.
گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو وشاح برگیرید.
مسعودسعد.
قمر همچو تعویذ از سیم صافی
ثریا وشاحی ز ابریز ذائب.
(منسوب به حسن متکلم)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بسیاری مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کثرت مال یعنی شتر. (اقرب الموارد). اسم مصدر است. (منتهی الارب). کثره الابل. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(وَشْ شا)
رونده و سپری شونده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
به کسر واو، خبر خوش و هر چیز که حضور آن خوش آیند و مطلوب باشد، جامۀ سادۀ بی آستر، نام حیوانی است که آن را سیاه گوش نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
وشوم. ج وشم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به معنی نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده سازند. (آنندراج). رجوع به وشم شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ واشی (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، و واشی به معنی سخن چین. نمّام، مرد بسیارفرزند، ستور بسیاربچه، بافندۀ جامه، کاوندۀ کان جهت زر، سکه زن. (منتهی الارب). رجوع به واشی شود
لغت نامه دهخدا
(وَشْ شا)
محمد بن احمد بن اسحاق اعرابی، مکنی به ابوالطیب. از ظرفای ادباء و نحویین و اخباریین بود. از اوست: 1- کتاب اخبار الزنج. 2- الزاهر فی الانوار و الزهر. 3- حدود الطرف الکبیر. 4- الموشا. 5- اخبار المتظرفات. 6- کتاب السلوان. 7- کتاب المذهب. 8- کتاب الموشح. 9- کتاب سلسلهالذهب. 10- کتاب مختصر، در نحو. 11- کتاب جامع، در نحو. 12- کتاب المقصور و الممدود. 13- کتاب المذکر و المؤنث. 14- کتاب الفرق. 15- کتاب خلق الانسان. 16- کتاب خلق الفرس. 17- کتاب المثلث. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(وَشْ شا)
کسی که جامه های ابریشمی فروشد. (اقرب الموارد). وشی فروش. مبالغه است واشی را. (اقرب الموارد). رجوع به واشی شود
لغت نامه دهخدا
شمشیر، کمان دو شاویز بر دوشه دوالی پهن ومرصع بجواهر رنگارنگ که زنان آنرا از دوش تا بهنگام اندازند و یا دو رشته منظوم از مروارید و جواهر رنگارنگ که آنها را بر یکدیگر پیچیده حمایل کنند: (تاقلاده جید وجود اهل زمان و تمیمه و شاح عروسان دوران گردد) (وشاح انعام ایشان متحلی - بدان مقرون گردانیده شد)
فرهنگ لغت هوشیار
سپری شونده، رونده، سیر اندک اوشاق ترکی نوکر زاور پیشیار، نو باوه، برده زاد غلام بچه: (بگویند تا هر روزی از هر وشاق بدان عدد بخدمت آیند، نوکر غلام (نماند از و شاقان گردن فراز کسی در قفای ملک جز ایاز) (سعدی)، پسر ساده رو و زیبا. یا وشاق چمن. گل نو نشانده: (زین پس و شاقان چمن نو خط شوند غمزه زن طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته) (خاقانی)، خاصه شاه خاصگی. یا وشاق نباتی. نهال تازه: (و در آن صمیم وی که کمر سیم بر میان و شاقان نباتی بسته بودند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشاک
تصویر وشاک
تک (سرعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشا
تصویر دوشا
شیره (مطلقا)، شیره انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشاح
تصویر وشاح
((و یا وُ))
حمایل، پارچه رنگین و زینت شده ای که به شانه و پهلو حمایل کنند، شمشیر، کمان، جمع وشائح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وشاق
تصویر وشاق
((وُ))
خدمتکار، غلامی که هنوز صورتش مو درنیاورده
فرهنگ فارسی معین
آن ها
فرهنگ گویش مازندرانی
ولرم، نیمه گرم، بیدار
فرهنگ گویش مازندرانی