آشفته، شوریده حال، پریشان خاطر، سرگشته، مضطرب، مشوش، برای مثال نه آسیمه گشت و نه پرسید راز / نیایش کنان رفت و بردش نماز (فردوسی - ۱/۷۸)، یکی بانگ برزد بر او مادرش / که آسیمه برگشت جنگی سرش (فردوسی - ۶/۶۶)
آشفته، شوریده حال، پریشان خاطر، سرگشته، مضطرب، مشوش، برای مِثال نه آسیمه گشت و نه پرسید راز / نیایش کنان رفت و بردش نماز (فردوسی - ۱/۷۸)، یکی بانگ برزد بر او مادرش / که آسیمه برگشت جنگی سرش (فردوسی - ۶/۶۶)
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، شترخار، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، شُتُرخار، شُتُرگیا، اُشتُرخار، خاراُشتُر
مضطرب. مشوش. پریشان خاطر. آشفته: بدان تن در آسیمه گردد روان سپه چون بود شاد بی پهلوان. فردوسی. به ره گیو را دید (دستان) پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی. فردوسی. بگفت این وبرخاست و در خیمه شد جهانی ز گفتارش آسیمه شد. فردوسی. نه آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز. فردوسی. دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد به لاحول گفتن زبان برگشاد. شمسی (یوسف و زلیخا). آسیمه بسی کرد فلک بی خبران را وآشفته بسی گشت بدو کار مهیا. ناصرخسرو. آسیمه شد و رنجه دل، تنم را نه غبن ضیاع و عقار دارد. مسعودسعد. ، حیران. بشگفتی مانده. متحیر. متعجب. خیره. حیرت زده. مبهوت. سرگردان. سرگشته: بدو گفت قیدافه کای نیطقون چرا خیره گشتی بکاخ اندرون همانا که چونین نباشد بروم که آسیمه گشتی بدین مایه بوم ؟ فردوسی. آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار. مسعودسعد. ، دنگ. دنگ و دلو. منگ: ز دریاتو گوئی که برخاست موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج سراپرده بردند از ایوان بدشت سپه از خروشیدن آسیمه گشت. فردوسی. گرفتند هر دو دوال کمر پریشان و غمگین و آسیمه سر. فردوسی. ، نه بسامان. ژولیده: بدشت آوریدندش آسیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار. فردوسی. چو اسب پسر دید گیوش بدست پر از خاک و آسیمه برسان مست. فردوسی. ، گیج. بدوار: بینداخت ژوبین به پیران رسید زره در برش سر بسر بردرید ز پشت اندرآمد براه جگرش بغلطید و آسیمه برگشت سرش. فردوسی. بجوشیدخون از دهان تا جگر تنش سست تر گشت و آسیمه سر. فردوسی. ، دهشت زده. بیمناک. هراسیده: یکی بانگ برزد بر او مادرش که آسیمه تر گشت جنگی سرش. فردوسی. دگر خفته آسیمه برخاستند بهر جای جنگی بیاراستند. فردوسی. ور ذرّه بچشم آیدش آسیمه بماند گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست. فرخی. روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان واکنون چو آهنی زبر سنگ برزنی آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان. فرخی. ز روحه همه مهتران سر بسر بماندند مدهوش و آسیمه سر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شتاب زده: کله دار چون بانگ اسبان شنید شد آسیمه از خواب و سر برکشید. فردوسی. و در همه معانی آسیون مرادف آسیمه است. و در فرهنگها باین کلمه معنی کالیوه (اسدی) ، شیدا (صحاح الفرس) ، دیوانه، دیوانه مزاج، شوریده، شیفته و دست پاچه نیز داده اند. رجوع به آسیمه سار و آسیمه سر و سرآسیمه شود
مضطرب. مشوش. پریشان خاطر. آشفته: بدان تن در آسیمه گردد روان سپه چون بود شاد بی پهلوان. فردوسی. به ره گیو را دید (دستان) پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی. فردوسی. بگفت این وبرخاست و در خیمه شد جهانی ز گفتارش آسیمه شد. فردوسی. نه آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز. فردوسی. دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد به لاحول گفتن زبان برگشاد. شمسی (یوسف و زلیخا). آسیمه بسی کرد فلک بی خبران را وآشفته بسی گشت بدو کار مهیا. ناصرخسرو. آسیمه شد و رنجه دل، تنم را نه غبن ضیاع و عقار دارد. مسعودسعد. ، حیران. بشگفتی مانده. متحیر. متعجب. خیره. حیرت زده. مبهوت. سرگردان. سرگشته: بدو گفت قیدافه کای نیطقون چرا خیره گشتی بکاخ اندرون همانا که چونین نباشد بروم که آسیمه گشتی بدین مایه بوم ؟ فردوسی. آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار. مسعودسعد. ، دنگ. دنگ و دَلْو. مَنگ: ز دریاتو گوئی که برخاست موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج سراپرده بردند از ایوان بدشت سپه از خروشیدن آسیمه گشت. فردوسی. گرفتند هر دو دوال کمر پریشان و غمگین و آسیمه سر. فردوسی. ، نه بسامان. ژولیده: بدشت آوریدندش آسیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار. فردوسی. چو اسب پسر دید گیوش بدست پر از خاک و آسیمه برسان مست. فردوسی. ، گیج. بِدُوار: بینداخت ژوبین به پیران رسید زره در برش سر بسر بردرید ز پشت اندرآمد براه جگرْش بغلطید و آسیمه برگشت سرْش. فردوسی. بجوشیدخون از دهان تا جگر تنش سست تر گشت و آسیمه سر. فردوسی. ، دهشت زده. بیمناک. هراسیده: یکی بانگ برزد بر او مادرش که آسیمه تر گشت جنگی سرش. فردوسی. دگر خفته آسیمه برخاستند بهر جای جنگی بیاراستند. فردوسی. ور ذرّه بچشم آیدش آسیمه بماند گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست. فرخی. روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان واکنون چو آهنی زبر سنگ برزنی آسیمه گردد و شود اندر جهان جَهان. فرخی. ز روحه همه مهتران سر بسر بماندند مدهوش و آسیمه سر. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شتاب زده: کله دار چون بانگ اسبان شنید شد آسیمه از خواب و سر برکشید. فردوسی. و در همه معانی آسیوَن مرادف آسیمه است. و در فرهنگها باین کلمه معنی کالیوه (اسدی) ، شیدا (صحاح الفرس) ، دیوانه، دیوانه مزاج، شوریده، شیفته و دست پاچه نیز داده اند. رجوع به آسیمه سار و آسیمه سر و سرآسیمه شود
هدیۀ خانه کعبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هدیۀ خانه کعبه و مالی که در آن نذر باشد. (ناظم الاطباء). ج، وذائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، وذیمهالکلب، قلاده که در گردن سگ کنند. (اقرب الموارد)
هدیۀ خانه کعبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هدیۀ خانه کعبه و مالی که در آن نذر باشد. (ناظم الاطباء). ج، وذائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، وذیمهالکلب، قلاده که در گردن سگ کنند. (اقرب الموارد)
گلۀ شتران هم سفر، و این در شتر مانند رفقه است در انسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). فاذا سرقت طردت معاً، مأخوذ من قولهم: وسق الابل، اذا طرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اشتر که دزدان برانند. (مهذب الاسماء). ج، وسائق. (اقرب الموارد)
گلۀ شتران هم سفر، و این در شتر مانند رفقه است در انسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). فاذا سرقت طردت معاً، مأخوذ من قولهم: وسق الابل، اذا طرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اشتر که دزدان برانند. (مهذب الاسماء). ج، وسائق. (اقرب الموارد)
دستاویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه باعث تقرب به غیر شود. (تعریفات). آنچه به توسط آن به دیگری تقرب جویند. (از فرهنگ فارسی معین) ، سبب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). علت. (فرهنگ فارسی معین) ، واسطۀ کار، و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). میانجی. (یادداشت دهخدا). - وسیله جستن، واسطه جستن در کار. - وسیله دار، متعلق و منسوب. (ناظم الاطباء). - وسیله داری، علاقه. (ناظم الاطباء). - وسیله ساز، مسبب: خداوند وسیله ساز است. سبب ساز. (ناظم الاطباء). - وسیله سازی، سبب سازی. (ناظم الاطباء). - وسیله شدن، سبب شدن. واسطه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - وسیله قرار دادن، سبب گردانیدن. - وسیله کردن، سبب کردن. علت قرار دادن: وسیله رفتن خود رانرفتن من کرد مقرر است که باشد بهانه جو گستاخ. واله هروی. ، نزدیکی. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پایه ومنزلت نزدیک پادشاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، وسیل، وسائل. (منتهی الارب) ، راه، سامان، چاره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نزدیک پادشاه، کمک و استعانت، بهانه، علاقه. (ناظم الاطباء)
دستاویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه باعث تقرب به غیر شود. (تعریفات). آنچه به توسط آن به دیگری تقرب جویند. (از فرهنگ فارسی معین) ، سبب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). علت. (فرهنگ فارسی معین) ، واسطۀ کار، و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). میانجی. (یادداشت دهخدا). - وسیله جستن، واسطه جستن در کار. - وسیله دار، متعلق و منسوب. (ناظم الاطباء). - وسیله داری، علاقه. (ناظم الاطباء). - وسیله ساز، مسبب: خداوند وسیله ساز است. سبب ساز. (ناظم الاطباء). - وسیله سازی، سبب سازی. (ناظم الاطباء). - وسیله شدن، سبب شدن. واسطه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - وسیله قرار دادن، سبب گردانیدن. - وسیله کردن، سبب کردن. علت قرار دادن: وسیله رفتن خود رانرفتن من کرد مقرر است که باشد بهانه جو گستاخ. واله هروی. ، نزدیکی. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پایه ومنزلت نزدیک پادشاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، وسیل، وسائل. (منتهی الارب) ، راه، سامان، چاره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نزدیک پادشاه، کمک و استعانت، بهانه، علاقه. (ناظم الاطباء)
وزیم. گوشت خشک سوسمار و ملخ و جز آن که کوفته به روغن آمیزند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دستۀ تره و سبزی گردکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، گوشتی که شاهین در آشیانۀ خود نهد. (از اقرب الموارد). رجوع به وزیم شود
وزیم. گوشت خشک سوسمار و ملخ و جز آن که کوفته به روغن آمیزند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دستۀ تره و سبزی گردکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، گوشتی که شاهین در آشیانۀ خود نهد. (از اقرب الموارد). رجوع به وزیم شود
یک گروه از مردم از دوصد تا سه صد، گروه اندک که بر قوم دیگر فرودآیند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، طعام ماتم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مهمانی ماتم. (مهذب الاسماء). ضیافت ماتم. (غیاث اللغات از شرح نصاب) ، گیاه گردآورده یا طعام گردکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شبه الوثیمه من الکلأ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
یک گروه از مردم از دوصد تا سه صد، گروه اندک که بر قوم دیگر فرودآیند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، طعام ماتم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مهمانی ماتم. (مهذب الاسماء). ضیافت ماتم. (غیاث اللغات از شرح نصاب) ، گیاه گردآورده یا طعام گردکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شبه الوثیمه من الکلأ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
بدی و دشمنی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: بینهما وشیمه، ای کلام شر و عداوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء)
بدی و دشمنی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: بینهما وشیمه، ای کلام شر و عداوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء)
ارض وخیمه، زمین که گیاهش ناسازوار و ناگوارنده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (بلده...) شهر ناموافق باشندگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شهری که برای سکنی ̍ ناسازوار باشد. رجوع به وخمه شود، وخیم و کارهایی که انجام آن منجر به بدی گردد. (از ناظم الاطباء). رجوع به وخیم شود
ارض وخیمه، زمین که گیاهش ناسازوار و ناگوارنده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (بلده...) شهر ناموافق باشندگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شهری که برای سکنی ̍ ناسازوار باشد. رجوع به وخمه شود، وخیم و کارهایی که انجام آن منجر به بدی گردد. (از ناظم الاطباء). رجوع به وخیم شود
ولیمه در فارسی سور کتخدایی سور اروسی، دلمه پولی که داماد به آمادگان می پردازد (گویش گیلکی)، خوراک سور خوراک جشن، سور مهمانی عروس، طعامی که در مهمانی جشن عروسی زایمان و غیره دهند، جمع ولائم، پولی که بعنوان هدیه عروسی بوار دان دهند در بعض شهرستانها)
ولیمه در فارسی سور کتخدایی سور اروسی، دلمه پولی که داماد به آمادگان می پردازد (گویش گیلکی)، خوراک سور خوراک جشن، سور مهمانی عروس، طعامی که در مهمانی جشن عروسی زایمان و غیره دهند، جمع ولائم، پولی که بعنوان هدیه عروسی بوار دان دهند در بعض شهرستانها)
وسیله و وسیلت در فارسی چار چارک چاره، افراز اوزار، دستاویز، بستگی، پروهان (برهان) در داد رسی، نزدیکی، پایگاه محمد (ص) در بهشت، انگیزه زمینه در داد رسی آنچه که بتوسط آن بدیگری تقرب جویند دستاویز: (و هر گونه تحف و هدایا ازکرایم اموال صامت وناطق و نفایس اجناس لایق وفایق را وسیله سعادت یک التفات از بندگان آستان اقبال آشیان می ساختند)، سبب علت، جمع وسائل (وسایل)، یا بدان (به آن) وسیله. بدان جهت بدان علت. یا بدن (باین) وسیله. بدین جهت بدین علت. یا بوسیلهء
وسیله و وسیلت در فارسی چار چارک چاره، افراز اوزار، دستاویز، بستگی، پروهان (برهان) در داد رسی، نزدیکی، پایگاه محمد (ص) در بهشت، انگیزه زمینه در داد رسی آنچه که بتوسط آن بدیگری تقرب جویند دستاویز: (و هر گونه تحف و هدایا ازکرایم اموال صامت وناطق و نفایس اجناس لایق وفایق را وسیله سعادت یک التفات از بندگان آستان اقبال آشیان می ساختند)، سبب علت، جمع وسائل (وسایل)، یا بدان (به آن) وسیله. بدان جهت بدان علت. یا بدن (باین) وسیله. بدین جهت بدین علت. یا بوسیلهء