جدول جو
جدول جو

معنی وسف - جستجوی لغت در جدول جو

وسف
(وَ)
کفتگی که نخست در ران و سرین شتر پیدا گردد از فربهی و سپس در اندامش شایع گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسن
تصویر وسن
نیاز، حاجت
خواب کوتاه، چرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسط
تصویر وسط
میانه، میان چیزی، چیزی که نه خوب باشد نه بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوف
تصویر سوف
نوعی ماهی که در دریای خزر صید می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسف
تصویر نسف
بنا را از اصل برکندن و ویران ساختن، دانه را با غربال بیختن و پاک کردن، پراکنده ساختن باد خاک را
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسق
تصویر وسق
مقدار وزن بار شتر، اندازۀ شصت صاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسع
تصویر وسع
طاقت، توانایی، توانگری، استطاعت
فرهنگ فارسی عمید
نام ناحیتی است به بیرجند و بدانجا درخت اناری است که محیط تنه آن متجاوز از 80 سانتیمتر است و هر سال 400 کیلوگرم بار میدهد، (از یادداشت مؤلف)، در فرهنگ جغرافیایی ایران این ناحیه چنین وصف شده نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است، این بخش در قسمت باختری بیرجند واقع و محدود است از شمال بشهرستان فردوس، از باختر بکویر لوت و از خاور به بخش حومه و بخش درمیان و از جنوب بدهستان عرب خانه و کویر لوت، موقعیت بخش کوهستانی و هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و آبادیهای واقع در جلگه گرمسیری می باشد، بخش خوسف از سه دهستان بنام مرکزی و گل فریز و قیس آباد تشکیل شده و دارای 290 آبادی بزرگ و کوچک می باشد، جمع نفوس آن 28357 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). وسناد. رجوع به وسناد شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان وزوا از بخش دستجردشهرستان قم در 6 هزارگزی قاهان. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 468 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، بنشن، عناب، توت، گردو، بادام و شغل اهالی زراعت، پارچۀ وطنی و کرباس بافی. مزرعۀ احمدآباد گونه گرد جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام قصبۀ مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
پوست چیزی واشدن. (تاج المصادر بیهقی). پوست از چیزی واشدن. (زوزنی). پوست از سر ریش بازشدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تقشقش و تقشر پوست. (از اقرب الموارد) ، وسف پیدا شدن در شتر، یا در فراخی رسیدن شتر و فربه گردیدن آن، افتادن پشم کهنه و برآمدن پشم نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خسف
تصویر خسف
نقصان، کمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحف
تصویر وحف
گیسوی کمند، گیاه سیراب، پرپر
فرهنگ لغت هوشیار
نهادک ورستاد، ایستدگی ایست ایستادن اقامت کردن، ساکن بودن اقامت دادن، حبس کردن ملک یا مستغلی در راه خدا، اقامت، توقف ایست: (چون در وقف خواهند که یاء متکلم را چون مالی و سلطانی متحرک گردانند ها (ئی) بدان الحاق کنند تا دلیل فتحه ما قبل خویش باشد و محل وقف متکلم گردد) -6 زمین ملک یا مستغلی که برای مقصو معینی درراه خدا اختصاص دهند. توضیح وقف عبارتست ازاین که عین مال حبس و منافع آن تسبیل شود: (توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی) (گلستان) یا وقف اموات. وقفی است که مقصود از آن کارهایی نظیر روضه خوانی برای مردگان و غیره است. یا وقف خاص. وقفی است که مختص دسته ای معین و خاص باشد مانند: قف بر اولاد با بر افراد وطبقه ای خاص ازمردم. یاوقف عام. وقفی است که مقصود از آن امور خیریه است ومخصوص دسته وطبقه ای معین نیست مانند: وقف بر فقرا و بر طلاب و مدارس و مساجد مقابل وقف خاص. یا غبطه وقف. متولیان و ادارات اوقاف موظف هستندکه همواره نسبت بموقوفات چنان عمل کنند که عمران و آبادی و ازدیاد در آمد آنها مقدم بر هر چیزی باشد این منظور را (غبطه وقف) میگویند. یا وقف بودن کسی یا چیزی کی یا چیزی را. مختص آن بودن منحصر بوی بودن: یکی آهم کزین آهم بسوز دشت خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکر خارا. (دیوان کبیر) یا وقف غفران: (هست منقول از رسول انام سید انبیا علیه السلام) (وقف غفران ده است در قرآن گر بدانی شوی زاهل کلام) (اولیا) دان به مایده اول (بسمعون) دان به سوره انعام) (فاسقا) نیز (یستون) ز عقب هر دو در سجده یافته اند نظام) (پنج دیگر به سوره یس اول (آثار هم) بخوان بدوام) (ثانیش (العباد) و (فرقدنا) ثالث و رابعش کنم اعلام) (ا عبدونی) و (مثلهم) خامس (ملک یقبضن) عاشرا اتمام) (چون رسول خدا چنین فرمود باد بر روح او درود وسلام) (شرح نصاب)، درنگ کردن برکلمه ای هنگام قراء ت قرآن یعنی وصل نکردن آن کلمه را به کمله بعدی و وقف در تجوید بنابر آنچه سجاوندی گفته شش است: وقف لازم در قرآن و علامت (م) است و معنی وقت لازم آنست که اگر خواننده به وصل خواند در معنی تغییری رخ دهد، وقف مطلق و علامت آن (ط) است و وقف بر کلمه و ابتدا از کلمه بعد مطلقا نزد همه ائمه قراء ت جایزاست، وقف جایزوعلامت آن (ج) است و معنی آن این است که وصل کلمه به مابعد هم جایزاست، وقف مجونز و علامت آن (ز) یعنی اصل وصل است ولی وقف نیزجایزاست، وقف مرخص وعلامت آن (ص) است یعنی در وقف رخصتی است بخاطر طول کلام، (لا) علامت آنست که وقف بر کلمه جایز نیست، دسته عاجین: (مگر لفظ وقف هم بر سبیل ایهام آورده باشد که وقف در لغت عرب دستینه عاجین باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسب
تصویر وسب
چرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک شوخ پژ پژاگن چرک ریم، جمع اوساخ
فرهنگ لغت هوشیار
میان میانک مید، دادگر و نیک، میانه چیزی که درمیان واقع شده (خواه اطراف آن مساوی باشد و خواه نباشد)، میان میانه مرکز: وچون طریق استخلاص آن بر طول محاصره منحصرمینمود و آن تعذری داشت که در چنان محلی که در وسط بلاد دشمن است سیاه اندک توقف نتواند کرد)، چیزی که نه خوب باشد و نه بد، چیزی که نه زیاد باشد و نه کم، چیزی که نه لاغر باشدونه فربه. یا وسط شمس. آن قوس را که یک سر او آن نقطه ایست بفلک خارج المرکز که برابر اول حمل است از ممثل و دیگر سرتنه آفتاب است وسط شمس خوانند. یا وسط کوکب. وسط ستاره دوری مرکز فلک تدویرش باشد از آن نقطه که برابر سر حمل است بقیاس فلک معدل المسیر و اندازه این دوری بر مرکز معدل آن زاویه است که یک خط اون بسرحمل رسد و دیگر بر مرکز تدویر. یا خود را به وسط انداختن، مداخله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسع
تصویر وسع
یارا توانایی، فراخی فراخی، توانگری، طاقت توانایی: (ومرد دانا هرچندکه دولت رامساعددشمن بیند از کوشش در مقاومت بقدر وسع خویش کم نکند) یا دروسع وامکان. در قدرت و توانایی: (برهمن گفت: آتچه در وسع وامکان بود در جواب و سوال با ملک تقدیم داشتم. یاوسع طاقت. باندازه طاقت: اگر از این باب میسر تواند گشت و بوسع طاقت و قدرامکان درآن معنی رضاافتد صلح قرار دهیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسق
تصویر وسق
بارشتر: (چه بود که تو ما را چند وسق خرما باوام دهی ک)، بارکشتی، واحدی معادل شصت (60) صاع، جمع اوساق وسوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ داغی که با آهن تفته کنند، نشان، داغ کردن، نشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
به مانک آلوده آلایش آلودگی پارسی است نیاز، پیینکی غنودگی چرت غنوده خوابناک چرتی
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن جامه را، پاره کردن، پوشاندن، فرو خواباندن، گرفتن خور، برگشتن چهره، دلشور زدن بریدن (جامه و غیره را) پاره کردن، افکندن حرف متحرکی را که در آخر جزو باشد یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسف
تصویر نسف
خانه را از بیخ و بن کندن و ویران کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ابر نزدیک، نزدیک پرواز: پرنده محل پریدن مرغ (نزدیک زمین) : ایزد - عزاسمه و تعالی - مارا از مسف صحبت بوم صفتان شوم دیدار بمطار همت این همای مبارک سایه رسانید. ابر نزدیک شوند ه، مرغ پرنده نزدیک زمین
فرهنگ لغت هوشیار
زود به زودی با امید زیستن یونانی دانایی نوعی ماهی است ماهی سوف. سپیدک. سوفار (1)، هر ظرفی که از گل پخته باشند مانند سبو و تغار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسف
تصویر غسف
تاریکی، ظلمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسف
تصویر عسف
دم مرگ، منغر (قدح بزرگ)، بیراهه رفتن، ستم کردن، کار برای دیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسف
تصویر اسف
اندوه سخت، بسیاری حزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسف
تصویر حسف
بارش نرم، درو، زخمینی خشمگیری، کینه وری
فرهنگ لغت هوشیار
زاب فروزه، ستودن زاییدن صفت کردن و ستودن چیزی را، شرح دادن، توصیف چیزی: (اگر وصف آن چنانچه راویان از دیده باز میگویند نوشته شود البته بر مبالغه و اغراق محمول افتد) یا وصف تمام گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقف
تصویر وقف
ورستاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وسط
تصویر وسط
میان، میانی
فرهنگ واژه فارسی سره