جدول جو
جدول جو

معنی وسب - جستجوی لغت در جدول جو

وسب
(وِ)
گیاه انبوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وسب
چرک
تصویری از وسب
تصویر وسب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهب
تصویر وهب
(پسرانه)
بخشش، عطا، نام پدر آمنه مادر پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسب
تصویر حسب
حسب حال، با «ال» (حرف تعریف عربی) به صورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار می رود مثلاً حسب الاجازه، حسب الاستحقاق، حسب الاشاره، حسب الامر، حسب الحکم، حسب العاده، حسب المعمول، حسب الوظیفه، حسب الوعده،
به صورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضاف الیه افزوده اند مثلاً حسب الخواهش، حسب الفرمایش، حسب الفرموده،
این ترکیب عربی - فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود، برطبق، بروفق، به اندازه
فقط
حسب حال: حسب الحال، برای مثال ترک چنگی چو در ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴ - ۷۰۷) ، حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ - ۳۷۰)
برحسب: (حرف اضافه) بر طبق، برای مثال شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حسب آرزوست همه کاروبار دوست ی سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ - ۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چسب
تصویر چسب
ماده ای که بتوان با آن اشیا را به هم متصل کرد، تنگ، چسبیده به بدن، چسبان مثلاً شلوار چسب، بن مضارع چسبیدن، پسوند متصل به واژه به معنای چسبیده مثلاً دل چسب، دیرچسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسع
تصویر وسع
طاقت، توانایی، توانگری، استطاعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهب
تصویر وهب
بخشیدن چیزی به کسی، بخشیدن، بخشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسب
تصویر نسب
نژاد، قرابت خویشی، خویشاوندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسن
تصویر وسن
نیاز، حاجت
خواب کوتاه، چرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسب
تصویر حسب
شرف، بزرگی و مفاخر اجدادی
حسب و نسب: آبا و اجداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسب
تصویر کسب
به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابل اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسط
تصویر وسط
میانه، میان چیزی، چیزی که نه خوب باشد نه بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسب
تصویر قسب
صلب، سخت، در علم زیست شناسی خرمای خشک که در دهان ریزریز شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسخ
تصویر وسخ
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجب
تصویر وجب
فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت ها باز باشد، اندازۀ دست، وژه، شبر، پنک، بدست، گدست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسب
تصویر اسب
پستانداری علف خوار، سم دار و با یال و دم بلند که برای سواری، بارکشی یا مسابقه از آن استفاده می شود،
در ورزش شطرنج مهره ای به شکل سر اسب که حرکتی به شکل «l» دارد و تنها مهره ای است که می تواند از روی مهره های دیگر بپرد،
در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی
اسب آبی: حیوانی علف خوار با پاهای کوتاه، سر بزرگ، پوزۀ پهن، دهان گشاد، دندان های دراز، انگشتان پرده دار و پوستی به رنگ خاکستری یا خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و آن را برای گوشت و عاج دندانش شکار می کنند
اسب بخار: در علم فیزیک واحد اندازه گیری توان، تقریباً برابر با ۷۴۶ وات
اسب دریایی: نوعی ماهی آب های گرم با سر و گردنی شبیه سر و گردن اسب، اسب ماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسق
تصویر وسق
مقدار وزن بار شتر، اندازۀ شصت صاع
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
کبش موسب، قچقار پشمناک. (منتهی الارب، مادۀ وس ب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤسب
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلا و سختی و آفت و آسیب. (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسب
تصویر عسب
دودک دوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسب
تصویر قسب
خرمای خشک که در دهان ریز شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسب
تصویر کسب
حاصل کردن، فراهم آوردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لسب
تصویر لسب
گزیدن مار، زدن با تازیانه، چسبیدن به چیزی، لیسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای چسبناک که چسبندگی داشته باشد جهت چسباندن کاغذ پلاستیک و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسب
تصویر رسب
ته نشینی، گود افتادن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسب
تصویر اسب
حیوانی است با هوش که جهت سواری یا بار کشی به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوسب
تصویر سوسب
خوکه گل از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روسب
تصویر روسب
سختی آسیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسب
تصویر نسب
نژاد، خاندان، سلسله، گهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجب
تصویر وجب
وژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وسط
تصویر وسط
میان، میانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسب
تصویر نسب
تبار، خویشاوندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسب
تصویر کسب
درآمد
فرهنگ واژه فارسی سره