بازگفتن. (آنندراج). تکرار کردن: ز هر شیوه سخن کان دلنواز است بگفتند آنچه وا گفتن دراز است. نظامی. غلط گفته را تازه کردم طراز بدین عذر واگفتم آن گفته باز. نظامی. گرچه در شیوۀ گهر سفتن شرط من نیست گفته واگفتن. نظامی. ، به زبان آوردن. (یادداشت مؤلف). بازگفتن. اظهار کردن. بازگو کردن: کس ز بیم وزیر عالم سوز آنچه شب رفت وانگفت به روز. نظامی. ، ملامت نمودن. (آنندراج)
بازگفتن. (آنندراج). تکرار کردن: ز هر شیوه سخن کان دلنواز است بگفتند آنچه وا گفتن دراز است. نظامی. غلط گفته را تازه کردم طراز بدین عذر واگفتم آن گفته باز. نظامی. گرچه در شیوۀ گهر سفتن شرط من نیست گفته واگفتن. نظامی. ، به زبان آوردن. (یادداشت مؤلف). بازگفتن. اظهار کردن. بازگو کردن: کس ز بیم وزیر عالم سوز آنچه شب رفت وانگفت به روز. نظامی. ، ملامت نمودن. (آنندراج)
در تداول عامه، کاویدن. کند و کاو کردن، انگولک کردن. بازی کردن و دست زدن بسیار به چیزی، دست به سر و کول کسی کشیدن. ملاعبه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : مدتی با دخترک وررفت
در تداول عامه، کاویدن. کند و کاو کردن، انگولک کردن. بازی کردن و دست زدن بسیار به چیزی، دست به سر و کول کسی کشیدن. ملاعبه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : مدتی با دخترک وررفت
گفتن. شرح دادن. بازگفتن: چو برگفت از اینان گو پیلتن شنیدند گفتار او انجمن. فردوسی. چو برگفت این سخن پیر سخن سنج دل خسرو حصاری شد برین گنج. نظامی. چو برگفت این حدیث خوشتر از جان ز خجلت در زمین شد آب حیوان. نظامی. دانندۀ راز راز ننهفت با مادرش آنچه دید برگفت. نظامی. گفت برگو تا کدامست آن هنر گفت من آنگه که باشم اوج پر. مولوی. قص ّ، قصص، برگفتن قصه. (از دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). و رجوع به گفتن
گفتن. شرح دادن. بازگفتن: چو برگفت از اینان گو پیلتن شنیدند گفتار او انجمن. فردوسی. چو برگفت این سخن پیر سخن سنج دل خسرو حصاری شد برین گنج. نظامی. چو برگفت این حدیث خوشتر از جان ز خجلت در زمین شد آب حیوان. نظامی. دانندۀ راز راز ننهفت با مادرش آنچه دید برگفت. نظامی. گفت برگو تا کدامست آن هنر گفت من آنگه که باشم اوج پر. مولوی. قَص ّ، قَصص، برگفتن قصه. (از دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). و رجوع به گفتن
باچیزی خود را مشغول داشتن وبدان کند و کاو کردن: دستش بی اراده مثل یک عادت یا یک عکس العمل با پوزه راسو ورمیرفت آنرا فشار میداد، دست بسر و کول کسی کشیدن ملاعبه کردن: مدتی با دخترک ور رفت
باچیزی خود را مشغول داشتن وبدان کند و کاو کردن: دستش بی اراده مثل یک عادت یا یک عکس العمل با پوزه راسو ورمیرفت آنرا فشار میداد، دست بسر و کول کسی کشیدن ملاعبه کردن: مدتی با دخترک ور رفت