جدول جو
جدول جو

معنی ورق - جستجوی لغت در جدول جو

ورق
کاغذ، برگ، واحد شمارش کاغذ، هر نوع صفحۀ فلزی پهن و نازک مثلاً ورق آلومینیوم،
هر یک از کارت های مقوایی مصور و مستطیل شکل که برای هر نوع بازی قمار، بازی قمار با کارت های شکل دار مثلاً داشتند ورق بازی می کردند، برگ درخت
تصویری از ورق
تصویر ورق
فرهنگ فارسی عمید
ورق(فَ قَ حَ)
برگ آوردن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). برگ بیاوردن درخت. (تاج المصادر بیهقی) ، برگ گرفتن از درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). برگ از درخت فرا گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
ورق(وَ / وِ / وُ رِ)
سیم مضروب. سکۀ نقره. مسکوک سیمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراهم مضروبه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ورق(وُ)
جمع واژۀ اورق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ ورقاء. کبوتران. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ورق
برگه کاغذ، کاغذ بریده
تصویری از ورق
تصویر ورق
فرهنگ لغت هوشیار
ورق((وَ رَ))
برگ درخت، برگ کاغذ، جمع اوراق، دسته ای کارت که با آن بازی کنند
تصویری از ورق
تصویر ورق
فرهنگ فارسی معین
ورق
برگ، برگه
تصویری از ورق
تصویر ورق
فرهنگ واژه فارسی سره
ورق
برگ، صحیفه، صفحه، لا، ورقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زورق
تصویر زورق
کشتی کوچک، کرجی
زورق زرین: کنایه از خورشید
زورق سیمین: کنایه از ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورق
تصویر بورق
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بورات دوسود، تنگار، بوره، تنکار، بورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورق
تصویر تورق
ورق زدن کتاب و مجله برای آشنایی اجمالی آن، ورقه ورقه شدن جسمی
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
درخت برگ برآورده. (ناظم الاطباء). رجوع به ایراق شود، مرد بسیارمال و بسیاردرم: رجل مورق، شکاری بازگردنده بی صید، غازی بازگردنده بی غنیمت، جویندۀ بازگردنده بی نیل مقصود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ)
قورق. قرق. غرق. رجوع به قورق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، سکنۀ آن 390 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قُ رُ)
قرق. قوروق. غرق. منعکرده شده:
قورق شد گفتگوی می بدان نحو
که ساقی نامه شد از نسخه ها محو.
اثر (از آنندراج).
رجوع به قرق شود
لغت نامه دهخدا
نام دیهی از نواحی ابیورد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
کشتی کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج). کشتی خرد. (منتهی الارب) (غیاث). سفینه و کشتی کوچک. (ناظم الاطباء). کشتی بسیار کوچک. کرجی. قایق. (فرهنگ فارسی معین). کرجی. قفّه. طرّاده. ناوچه. بلم. لتکا. قایق. غراب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اعجمی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 173) :
چون زورق فرکنده فتاده به جزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق به آب اندرانداختند.
فردوسی.
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
سپه را بفرمود تا هر کسی
بسازند کشتی و زورق بسی.
فردوسی.
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب.
فرخی.
به امیر گفتند و زورقی روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانۀ جیحون آیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698).
که زورقش را باد کم کرده بود
ز دریا به کوه از پس آورده بود.
اسدی.
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش تست زورق.
ناصرخسرو.
از بحر ثنای تو به شکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه.
سوزنی.
مدح تو دریای ناپدیدکران است
زورق دریای ناپدیدکرانم.
سوزنی.
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
خاقانی.
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان.
خاقانی.
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
خاقانی.
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان).
بدار ای خردمند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب.
(بوستان).
- زورق زرین، کنایه از خورشید عالم آراست. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین). خورشید. (فرهنگ رشیدی).
- ، ماه نو. (شرفنامۀ منیری) :
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زورق سیمین، کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان) (آنندراج). ماه. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). ماه یکشبه. هلال. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زورق کش، هدایت کننده زورق. کشندۀ زورق. حرکت دهنده زورق:
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق در آب.
نظامی.
- زورق نشین، که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق:
چو دریایی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش.
نظامی.
، کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به زورقی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگ خوردن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
خاکستر.
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در شمال راه شوسۀ زاهدان. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 262 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت. و راه مالرو است. مزار سلطان احمدرضا برادر حضرت رضا علیه السلام در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
معرب بوره. یکی از عقاقیر اصحاب صناعت کیمیا. و آن بر چند صفت است: یکی بورق الخیز و قسمی دیگر که آنرا نطرون گویند و بورق الصناعه و زراوندی و این بهترین صنف بورق است. (مفاتیح). چیزی است مانند نمک. معرب بوره. (غیاث). انواع آن: بورۀ ارمنی، بورۀ زرگری، بوره خبازان و بورۀ زراوندی که بسرخی زند. بورۀ کرمانی، بورۀ مغربی و الوانش بسیاراست. (از نزهه القلوب). رجوع به بوره و بورک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
قلعه ای است برجویی از دجله. (آنندراج) (منتهی الارب) .شهری است به خوزستان و از آن شهر است بشیربن عقبه. (آنندراج) (منتهی الارب). شهرکی است (از خوزستان) آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار و بر لب رودنهاده. (حدود العالم). شهری است در خوزستان. این مکان قصبۀ ناحیۀ مسمی به دورق الفرس است. (از کشف الظنون). بلده ای است میان بصره و اهواز. (لغت محلی شوشتر). نام قدیم ناحیۀ فلاحیه است. یعنی پیش از بوجود آمدن فلاحیه توسط شیخ سلمان کعبی در 1262 هجری قمری نام این شهر قدیم خوزستان و تمام نواحی اطراف آن بوده است: از بهر ایمنی راه به کرمان یا مهروبان یا دورق و بصره اوگندند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 136). مداخل حاکم دورق پنجهزار و هشتصد و هفتاد و هفت تومان و ملازمان چهارصد و هفتاد و هشت نفر. (از تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 86). رجوع به دورق العتیق و فلاحیه و تاریخ پانصدسالۀ خوزستان مرحوم کسروی شود
دهی است از دهستان سنگرۀ بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد. دارای 400 تن سکنه. آب آن از چشمۀ دورق تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ)
نام چراگاهی که ملک شمس الدین ساخت. در تاریخ بخارای نرشخی (ص 35) آمده: و پیوستۀ شمس آباد چراگاهی ساخت (ملک شمس الدین) از جهت ستوران خاصه، و آن را غورق نام کرد، و آن را دیوارها ساخت بمقدار یک میل، و اندر وی کاخی و کبوترخانه ای ساخت، واندر آن غورق جانوران وحشی داشتی چون گوزنان و آهوان و روباهان و خوکان، و همه آموخته بودند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ رَ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. دارای 100 تن سکنه. آب آن از دو رشتۀ چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو رَ)
سبوی دسته دار. (ناظم الاطباء). سبوی گوشه دار. (آنندراج) (منتهی الارب). (از المعرب جوالیقی ص 145) ، پیمانۀ شراب. ج، دوارق. (ناظم الاطباء). پیمانۀ شراب و آن سه رطل یا چهار رطل بغدادی است و دورق الانطاکی بیست و چهار قسط است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از بحر الجواهر). پیمانۀ خمر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رِ)
ابن مشمرخ عجلی، مکنی به ابوالمعتمر تابعی است. (از منتهی الارب). وی از محدثان و اخیار بود و سخنان نغز و کلمات قصار از او مانده، و از آن جمله است: در هنگام خشم سخنی نگفتم تادر حال رضا از آن پشیمان نشوم. مورق از ابی ذر و سلمان و جز آنها روایت داشت و در هنگام ولایت عمر بن هبیره بر عراق درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 صص 173- 175)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مورق
تصویر مورق
نویسنده، کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
بر گگی پردازگی برگه شدن، برگ خوردن جانور -1 برگ خوردن شتر و غیره، ورقه ورقه شدن جسمی، جمع تورقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورق
تصویر اورق
خاکستر
فرهنگ لغت هوشیار
ماکوک ماکو ناوچه کشتی بسیار کوچک کرجی قایق. یا زورق زرین خورشید. یا زورق سیمین ماه یکشبه هلال
فرهنگ لغت هوشیار
تازی گشته از دورک پارسی تازی گشته پارسی تازی گشته از دوره دوره سبوی دسته دارپیمانه می سبوی گوشه دار کلاه گوشی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بوره تنگار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورق
تصویر قورق
غرق، منع کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورق
تصویر تورق
((تَ وَ رُّ))
ورقه ورقه شدن جسمی، برگ خوردن شتر و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورق
تصویر زورق
((زُ رَ))
قایق
فرهنگ فارسی معین