جدول جو
جدول جو

معنی ورفو - جستجوی لغت در جدول جو

ورفو
آب برف، آب ناشی از ذوب یخ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورزو
تصویر ورزو
گاو نر مخصوص شخم زدن زمین، ورزا، برزگاو، برزه گاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشو
تصویر ورشو
آلیاژی مرکب از ۵۵ درصد مس، ۲۵ درصد روی و ۲۰ درصد نیکل، شبیه نقره، براق و فاسدنشدنی که برای ساختن سماور، قاشق، چنگال و ادوات دیگر به کار می رود، نقرۀ آلمانی
فرهنگ فارسی عمید
دوختن پارگی و سوراخ جامه یا پارچه به طوری که رد آن به آسانی معلوم نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متامورفوز
تصویر متامورفوز
دگردیسی، تغییر صورت، تغییر شکل، دگرگونی، حالت دگردیس، در علم زیست شناسی تغییر شکل بعضی جانوارن در دورۀ زندگی معمولاً بعد از دورۀ جنینی، متامورفوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مورفولوژی
تصویر مورفولوژی
مطالعۀ شکل ظاهری بافت زنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فُ لُ)
علمی که از ساختمان و شکل ظاهری ابدان موجودات زنده (اعم از جانوری و گیاهی) و غیر زنده (معدنی ها) بحث می کند. علمی که ساختمان و شکل خارجی موجودات را مورد مطالعه قرار میدهد بهمین جهت با در نظر گرفتن موجودات (اعم از زنده وغیرزنده) این علم را به سه شعبه منقسم میسازند: 1- مورفولوژی جانوری، علمی که ابدان و شکل ظاهری جانوارن را مورد مطالعه قرار میدهد. 2- مورفولوژی گیاهی، علمی که اعضاء و ابدان و شکل ظاهری گیاهان را مورد بحث قرار میدهد. 3- مورفولوژی کانیها، علمی که شکل ظاهری کانیها رامورد مطالعه قرار میدهد. (از دائره المعارف کیه)
لغت نامه دهخدا
(وَ قِ)
پایتخت کشور لهستان واقع در روی رود ویستول و دارای 1100000 تن جمعیت. (ناظم الاطباء). این شهر در 325میلی مشرق برلین واقع شده است. آلمانها در سالهای 1939-1945 آن را اشغال کردند. و جنبش های مقاومت برای آزادی در آن به وجودآمد و نضج گرفت و در راه آزادی متحمل خسارات و ویرانیهای بسیاری گردید. (ترجمه از الموسوعه العربیه)
لغت نامه دهخدا
(تَل ل)
رفو کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پیوند جامه. (یادداشت مؤلف). رفوکردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رفو کردن جامه. (دهار) (المصادر زوزنی). رفو کردن جامه را و گویند آن دقیق ترین نوع دوزندگی است و عبارت باشد از اصلاح و بافتن پاره بطوری که گویی اصلاً پاره نبوده است. اسم فاعل آن را ’راف’ و اسم مفعول (جامه) را مرفوّ گویند. (از اقرب الموارد) ، تسکین دادن و آرام کردن کسی را از ترس. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرام دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، آرام گرفتن. (المصادر زوزنی) ، ایستادن خون و اشک. (المصادر زوزنی) ، (اصطلاح بدیعی) عبارت است از تضمین مصراع یا کمتر از آن از دیگری، و این نوع شعر را از آن جهت ’رفو’ خوانده اند که گویی گوینده با مصراع شاعر دیگر شعر خود را رفو کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ)
درست کردن و اصلاح دادن جامه، در منتخب اللغات به ضم ’راء’. (غیاث اللغات). پیوند شال وجامۀ پاره شده و سوراخ شده بنوعی که معلوم نشود و مانند اول گردد. (ناظم الاطباء) (از برهان). از رفو عربی است ’واو’ را بدل به ’او’ کنند و فتحۀ (را) رانیز بدل به ضمه گردانند. عمل پرکردن جای رفته و سوده و خورده ای از جامه با نخ یا ابریشم. رفو کردن پیوند پارچه و جامه با نخ خود بخوبی. (یادداشت مؤلف). پینه. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اصلاح و تعمیر کردن پاره و رفتۀ پارچه اعم از ابریشم و کرباس و جز آن. (از شعوری ج 2 ورق 14) :
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
جامۀ جاه من درید چنانک
دل امید رفو نمی دارد.
خاقانی.
دل به یک وصل ز معشوق تسلی نشود
زخم دیگر به کف آور که رفویت برخاست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
نفس را نیست ره در سینه از بسیاری مرهم
نباشد جای تار از بس گریبانم رفو دارد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
علم چو سوزن عمل چو رشته نیابد
چاک رفو، تا جداست رشته ز سوزن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
دل خرید و ز بدمعاملگی
پیش افکند کاین رفو دارد.
منعم خان خانان اکبری (از آنندراج).
- رفوبردار نبودن، قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. (یادداشت مؤلف).
- رفوپذیر، پذیرای رفو. قابل رفو. (یادداشت مؤلف). که قابل رفو و اصلاح باشد.
- رفو پذیرفتن، قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند:
ز فرط کهنگی بگذشته از آنک
پذیرد یک سرسوزن رفویی.
یغمای جندقی.
- رفوپذیری، صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. (از یادداشت مؤلف).
- رفوناپذیر، که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو. مقابل رفوپذیر. (از یادداشت مؤلف).
- رفوناپذیری، نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. (از یادداشت مؤلف).
، پیوند و دوخت هر بافته ای. (ناظم الاطباء) ، بمجاز، اصلاح حال یا چیزی: در طلب رفوی این خرق و رتق این فتق به هر مدخل فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). به ابوجعفر خواهرزاده کس فرستاد و از او به رفوی حال و سد حاجت خویش معونتی خواست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 188). ابوالقاسم... به مرمۀ آن حال و رفوی آن خرق باز ایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 184)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ)
یکی از جزایر یونان که 105000 تن سکنه دارد. مرکز این جزیره هم به همین نام نامیده می شود. این جزیره دارای مناظری زیباست و محصول آن شراب و میوه است. نام قدیمی این جزیره کورسیر بود. (از لاروس). و رجوع به کورسیر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ سَ)
ورف. وریف. فراخ افتادن سایه و دراز و کشیده شدن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گوالیدن گیاه و نیک سبز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). خرم و سبز و شاداب گردیدن گیاه. (اقرب الموارد). درخشیدن نبات از تاریکی. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ورف شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ورکوه. نام شهری است که بر بالای کوه واقع شده است و از چهار طرف آن چشمه های آب روان است. (برهان). نام شهری است که اکنون به ابرقوه معروف است. (ناظم الاطباء). رجوع به ابرقوه شود
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است به مازندران سر راه آمل به ساری، (مازندران و استرآباد رابینو ص 132 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ)
ورزاو. گاو نر که بدان آهن گاو بسته زمین مزرعه شیار کنند. (ناظم الاطباء). ورزگاو. رجوع به ورزاو و ورزگاو شود
لغت نامه دهخدا
(وَ شَ / شُ)
فلزی سفید به رنگ سیم. فلز مرکبی را گویند نقره مانند که در شهر ورشو از آن ظروف و اوانی میسازند. (ناظم الاطباء). آلیاژی از نیکل 20% و روی 35% و مس 45% که به خوبی ذوب و به آسانی قالب گیری میشود، از این جهت ساختن اسبابهای مختلف از آن آسان است و چون سفیدرنگ و محکم و فسادناپذیر است از آن جهت ساختن قاشق و چنگال و مقاومتهای الکتریکی استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ فُوو)
نعت مفعولی از رفو. رجوع به رفو شود، رفو شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوعی جناس مرکب. رجوع به ابدع البدایع ص 237 و 238 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ لَ)
گسترده شدن و دراز شدن و کشیده شدن سایه. (از اقرب الموارد از لسان العرب). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مورفو لوژی
تصویر مورفو لوژی
فرانسوی ریختشناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تغییر شکل برخی جانوران از صورتی بصورت دیگر از بدو تولد تا بلوغ (مانند تغییر شکل نوزاد قورباغه و اکثر حشرات خصوصا پروانگان) دگردیسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفو
تصویر رفو
پیوند جامه، رفو کردن، جامه دوختن، پارگی و سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورف
تصویر ورف
درخت آهن از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
برگرفته از نام ورشو پایتخت لهستان که این همبسته مس و روی و مسدیو (نیکل) در آنشهر از سوی کارخانه نور بلین فراهم می آمده آلیاژی ازنیکل 20 و روی 35 ومس 45 که بخوبی ذوب وبه آسانی قالب گیری میشود از این جهت ساختن اسبابهای مختلف از آن آسان است و چون سفیدرنگ و محکم و فساد ناپذیر است از آن جهت ساختن قاشق و چنگال و مقاومت های الکتریکی استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
گاو نر گاو ورز ور زاو گاو ماده: و هر بنده ای با زن و فرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متامورفوز
تصویر متامورفوز
((مِ مُ فُ))
بعضی دگرگونی ها در برخی حیوانات در طول مراحل رشد، دگردیسی
فرهنگ فارسی معین
((رُ))
دوخت دررفتگی ها و پارگی های پارچه یا فرش به طوری که به آسانی قابل تشخیص نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورشو
تصویر ورشو
((وَ))
فلزی است محکم ترکیب شده از مس و روی و نیکل، پایتخت لهستان
فرهنگ فارسی معین
برف
فرهنگ گویش مازندرانی
رفو
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب تنگ گهواره
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بیماری که در اثر کمبود مواد غذایی در سطح زبان بروز
فرهنگ گویش مازندرانی
ابرو
فرهنگ گویش مازندرانی
نام گورستانی قدیمی در غرب دهکده ی کندلوس در منطقه کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشه ی دوباره سبز شده ی برنج بعد از درو
فرهنگ گویش مازندرانی