جدول جو
جدول جو

معنی ورف - جستجوی لغت در جدول جو

ورف
(فَ فَ لَ)
گسترده شدن و دراز شدن و کشیده شدن سایه. (از اقرب الموارد از لسان العرب). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
ورف
درخت آهن از گیاهان
تصویری از ورف
تصویر ورف
فرهنگ لغت هوشیار
ورف
برف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرف
تصویر شرف
(پسرانه)
بزرگواری، برتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورفشان
تصویر ورفشان
ورفان، آنکه درخواست بخشش جرم و گناه کسی را بکند، شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورفان
تصویر ورفان
آنکه درخواست بخشش جرم و گناه کسی را بکند، شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
(وَرْ رَ)
شفیع. شفاعت کننده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخواست کننده جرم و گناه. (برهان) (آنندراج). درخواست نمایندۀ بخشش گناه. (ناظم الاطباء). در حاشیۀ برهان قاطع آمده: ورفان شفیع بود. مسعود غزنوی گوید:
دادم بده وگرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان.
(حاشیۀ برهان قاطع چ معین از لغت فرس ص 354). در رشیدی آمده: ورّقان شفیع. مسعود غزنوی گوید:
دادم بده وگرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر گویم و آرم به ورقان.
لیکن از این بیت به معنی شفاعت ظاهر میشود. در صحاح الفرس آمده: ورفشان شفیع بوده مسعود غزنوی گفت:
دادم بده وگرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر، نزد تو آرم به ورفشان.
آقای طاعتی نوشته اند: این لغت در فرهنگ اسدی چاپ اقبال ورفان با راء مشدد آمده، در برهان قاطع نیز آن را به فتح اول و ثانی مشدد و فای به الف کشیده و به نون زده ضبط کرده اما در نسخۀ ک از صحاح الفرس بطور وضوح دوبار ورفشان با شین آمده و چون لفظ ورفشان = برفشان در موردشفیع صحیح تر به نظر رسید ضبط نسخۀ ک متن قرار داده شده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
شفاعت کننده شفیع: دادم بده وگرنه کنم جان خویش مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان. (مسعود غزنوی) توضیح درصحاح الفرس چا. دکتر طاعتی آمده: ورفشان شفیع بود. مسعود غزنوی گفت... آقای طاعتی نوشته اند: این لغت در فرهنگ اسدی چاپ آقای اقبال ورفان بآرا مشدد آمده و در برهان قاطع نیز آنرابفتحح ول و ثانی مشدد وفای بالف کشیده و بنون زده ضبط کرده اما در نسخه ک (از صحاح الفرس) بطور وضوح دو بار ورفشان باشین آمده و چون لفظ (ورفشان برفشان در مورد شفیع صحیح تربنظر رسید ضبط نسخه ک متن قرار داده شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورفان
تصویر ورفان
((وَ رَّ))
شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرف
تصویر حرف
سخن، بندواژه، وات، واج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورز
تصویر ورز
تمرین
فرهنگ واژه فارسی سره
جوراب
فرهنگ گویش مازندرانی
روز برفی
فرهنگ گویش مازندرانی
ابرو
فرهنگ گویش مازندرانی
هنگام زمستان، موقع باریدن برف
فرهنگ گویش مازندرانی
مکان و دره ای که برف را در آن برای فصول گرم ذخیره می کردند
فرهنگ گویش مازندرانی
باران توأم با برف که پس از ریزش برف، آن را آب کند
فرهنگ گویش مازندرانی
برفی که به آن دوشاب اضافه کرده باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بستنی که از برف و شیره ی انگور یا شیره ی انجیر و یا خرما
فرهنگ گویش مازندرانی
بوران
فرهنگ گویش مازندرانی
برف باریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
راه برفی، ردپ پایی که در برف باقی ماند
فرهنگ گویش مازندرانی
روشنایی برف، انعکاس نور برف
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بیماری که در اثر کمبود مواد غذایی در سطح زبان بروز
فرهنگ گویش مازندرانی
بارش برف بسیار، باریدن برف آبدار
فرهنگ گویش مازندرانی
برف همراه با باران تند
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله ای از برف
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سبزی صحرایی، آنچه که پس از ذوب شدن برف باقی بماند
فرهنگ گویش مازندرانی
آب برف، آب ناشی از ذوب یخ
فرهنگ گویش مازندرانی
برف و باران توام
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در حومه ی شیرگاه سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چهاردانگه ی هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از ماه های تبری، ماه دهم تبری
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله هایی که جهت ذخیره ی برف برای تابستان ساخته شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
هوای برفی، برف توأم با باد
فرهنگ گویش مازندرانی