جدول جو
جدول جو

معنی ورشتن - جستجوی لغت در جدول جو

ورشتن(نِ بُ دَ)
شستن و شست و شو دادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورشان
تصویر ورشان
(دخترانه)
قمری، کبوتر صحرایی، پرنده ای که به فارسی آن را مرغ الاهی می گویند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برشتن
تصویر برشتن
بریان کردن، تف دادن، بو دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ با دمی سفید، قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشتن
تصویر سرشتن
خمیر کردن، مخلوط ساختن، آغشته کردن، کنایه از خلق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشتن
تصویر رشتن
ریسیدن، پنبه یا پشم را با دوک تاب دادن و به شکل نخ درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
چرخیدن، دور زدن، گردیدن، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ تَ)
کرباس که در آن دارو ببندند و در بعض فرهنگها وشترک به تقدیم شین وتاء بر راء آورده اند و در نسخۀ سروری ورشک به فتح واو و شین و سکون راء کیسۀ دارو و وشرک به حذف تاء نیز آورده. (حاشیۀ برهان چ معین از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(لَ گُ دَ)
ریسیدن و تافتن پشم و ابریشم و کتان و جز آن که بعربی غزل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 19). ریسیدن و تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج). ریسیدن پشم و پنبه و غیره باشد. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تافتن. تابیدن. نخ کردن. ریشتن. ریسیدن. حاصل مصدر غیرمستعمل آن ریش است. (یادداشت مؤلف). غزل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اغتزال. (منتهی الارب) :
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و خمیر اندر آن بنان.
ابوشکور بلخی.
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.
فردوسی.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن.
فردوسی.
من امروز ازین اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب.
فردوسی.
دوچندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت.
فردوسی.
جهان را بدانش توان یافتن
بدانش توان رشتن و بافتن.
فرخی.
ز کژّی نشد راست کار کسی
به ناموس رشتن نشاید بسی.
اسدی.
این بافت کار دنیی جولاهه
رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش.
ناصرخسرو.
واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا
آن رشت ریسمان رابر دوک مرگ رشتی.
ناصرخسرو.
دم عیسی کند آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته.
سوزنی.
سخن را رشته بس باریک رشتم
وگرچه در شب تاریک رشتم.
نظامی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبانتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی
رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). حنا بستن به دست و پا. (از شعوری ج 2 ص 19) :
حناست آنکه ناخن دلبند رشته ای
یا خون بیدلیست که در بند کشته ای.
سعدی (از انجمن آرا).
برشتی هفت رنگ اکنون بر آنی
که سازی مدخلی در ارغوانی.
محمد عصار
لغت نامه دهخدا
نام وزیر دارای بزرگ پسر بهمن که پسرش دارابن دارا او را رنجانید و هم او بدین سبب در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بر ضد دارا برانگیخت. رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 55 و 57 شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ ورشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورشان شود
لغت نامه دهخدا
(وُ رَ)
تبدیل فرستادن است، فاء و واء با یکدیگر بدل شده و در اصل فرستادن و فرشتان مخفف فرستادگان است یعنی پیغمبران و فرسته و فرشته نیز یک معنی دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). برروشنان. رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ نِ شَ تَ)
سرنگون شدن، ویران شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو وُ زَ دَ)
پهلوی ’سریشتن’ (رجوع کنید به سرشت) ، سریکلی ’خیرخ -ام’ (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج) (غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن:
همه تعریف همی خواند از این جای خراب
آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 40).
عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی
سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 471).
بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم.
خاقانی.
خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع
خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک.
خاقانی.
هرکه یقین را به توکل سرشت
بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت.
نظامی.
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامۀ ما را نوشتی.
نظامی.
چنانش بر او رحمت آمدز دل
که بسرشت بر خاکش از گریه گل.
سعدی.
یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زآن گل گور خشت.
سعدی.
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت.
حافظ.
، خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن:
بار خدایا اگر ز روی خدایی
طینت انسان همه جمیل سرشتی.
ناصرخسرو.
، ورز دادن: پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کرسنۀ تازه بگیرند و آرد کنند و آن را (اسقیل پخته را) بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
برشته کردن. بریان نمودن. (آنندراج). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور:
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب. بو دادن. (یادداشت مؤلف). تاب دادن:
ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا.
صائب.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ دَ)
جستن. (آنندراج). رقص کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). رقاصی کردن. (برهان). رقصیدن. (برهان). جست وخیز کردن. (ناظم الاطباء). و مخصوصاً آن قسم رقصی که مخصوص دراویش است. (ناظم الاطباء) :
یارم ز در درآمد وشتن کنید وشتن
این خانه را ز وشتن گلشن کنید گلشن.
قاسم انوار.
رجوع به وشت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رشتن
تصویر رشتن
ریسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورگشتن
تصویر ورگشتن
ویران شدن، سرنگون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشتن
تصویر برشتن
بریان کردن، تف دادن بو دادن، پختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشتن
تصویر سرشتن
مخلوط کردن آغشته کردن، خمیر کردن، خلق کردن آفریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
رقصیدن رقص کردن: (یارم ز در در آمد وشتن کنید وشتن این خانه را ز وشتن گلشن گنید گلشن) (قاسم انوار)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ورشان کبوتر جنگلی در اوستایی ورشا به مانک بیشه و درخت آمده (پور داود یشت ها) این واژه را برهان نیز به نادرست تازی دانسته و در بیشتر واژه نامه های فارسی نیز تازی آمده نام دیگر پارسی آن کناد است در تازی بدان قمری نیز گویند که در فرهنگ عمید برابر است با (موسی کوتقی) یا موسا کو تقی (گویش مشهدی) و موسیچه (گویش بیرجندی) این پرنده که نام پارسی آن ماچوچه است یکی از گونه های ورشان است، جمع ورشان، از ریشه پارسی ورشان ها کنادها قمری بر سر سرو زند پرده عشاق تذرو ورشان نای زند بر سر هر مغروسی. (منوچهری) توضیح این کلمه در قاموسهای عربی لغت تازی محسوب شده. در اوستا بمعنی بیشه و درخت آمده. بار تولمه این لغت را درکلمه فارسی ورشان بمعنی کبوتر جنگلی ضبط کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وشتن
تصویر وشتن
((وَ تَ))
رقصیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشتن
تصویر رشتن
((رُ تَ))
افروختن، تافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشتن
تصویر رشتن
((رِ تَ))
تافتن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشتن
تصویر سرشتن
((س رِ تَ))
آغشته کردن، مخلوط کردن، خمیر کردن، آفریدن، سریشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشتن
تصویر برشتن
((بِ رِ تَ))
بریان کردن، پختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورشان
تصویر ورشان
((وَ رَ))
نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ که بالای دمش سفید است، جمع وراشین
فرهنگ فارسی معین
آغشتن، آمیختن، خمیر کردن، مخلوط کردن، ممزوج کردن، آفریدن، خلق کردن، ورز دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برشته کردن، بریان کردن، تف دادن، تفت دادن، بو دادن، سوخاری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برخورد کردن، تصام، ناراحت شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت کسی را کتک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگ لفظی، درگیر شدن با کسی، درخت گردو را با چوبی تکاندن.، از هم پاشیده شدن، باز شدن، ضربه وارد کردن به شاخه ی برخی میوه ها مانند: گردو فندوق جهت
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت کتک زدن، کنایه از بد و بیراه گفتن، فحاشی، تکاندن.، ریسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ضربه زدن، ریختن گردو از درخت با ضربه ی چوب مخصوص گردو چینی.، از هم پاشیدن، پخش شدن مایعات
فرهنگ گویش مازندرانی