زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سگیل، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
زِگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سِگیل، واروک، واژو، بالو، تاشکِل، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، زوخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول
بازدادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس دادن. دوباره دادن. (ناظم الاطباء). رد کردن: آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه. مولوی. خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب. مولوی. من در آندم وادهم چشم ترا تا فروخوانی معظم جوهرا. مولوی (مثنوی چ بروخیم دفتر سوم ص 474). بازفرمان آیدش بردار سر از سجود و واده از کرده خبر. مولوی (مثنوی دفتر سوم). چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من. مولوی (مثنوی دفتر سوم). ای نوخطی که شوختری از هزار طفل از طفلکی که بوسه خوری بوسه وامده. مسیح کاشی (از آنندراج). ، منقطع گشتن موقت (درد). فاصله دادن. فاصله پدید کردن. فرجه دادن. میانه دادن. موقتاً رها کردن. رها کردن. موقتاً آرام شدن. (یادداشت مؤلف) ، مقاومت نکردن. کوتاه آمدن. ممانعت نکردن. استرداد، وادادن خواستن. (زوزنی). - وادادن سبق، فراموش کردن. (آنندراج). - به دست وادادن، در این شاهد ظاهراً به معنی سپردن و لو دادن و تسلیم کردن است: آنگه چون بر زید علی دست یافتند به این که تیر بر پیشانیش آمد و کشته شد پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان بندانند. هم رافضیان رهنمونی کردند تا او را برآوردند وبرآویختند و زنش را به دست وادادند تا زن آبستن را دستهای نگار برنهاده ببریدند و اینها همه رافضیان کردند هم با علی و هم با حسن و هم با حسین و هم با اولاد او. (ص 408 کتاب النقض تألیف عبدالجلیل قزوینی رازی). - وادادن نان در تنور یا رنگ از دیوار، افتادن. مقابل چسبیدن و گرفتن
بازدادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس دادن. دوباره دادن. (ناظم الاطباء). رد کردن: آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه. مولوی. خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب. مولوی. من در آندم وادهم چشم ترا تا فروخوانی معظم جوهرا. مولوی (مثنوی چ بروخیم دفتر سوم ص 474). بازفرمان آیدش بردار سر از سجود و واده از کرده خبر. مولوی (مثنوی دفتر سوم). چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من. مولوی (مثنوی دفتر سوم). ای نوخطی که شوختری از هزار طفل از طفلکی که بوسه خوری بوسه وامده. مسیح کاشی (از آنندراج). ، منقطع گشتن موقت (درد). فاصله دادن. فاصله پدید کردن. فرجه دادن. میانه دادن. موقتاً رها کردن. رها کردن. موقتاً آرام شدن. (یادداشت مؤلف) ، مقاومت نکردن. کوتاه آمدن. ممانعت نکردن. استرداد، وادادن خواستن. (زوزنی). - وادادن سبق، فراموش کردن. (آنندراج). - به دست وادادن، در این شاهد ظاهراً به معنی سپردن و لو دادن و تسلیم کردن است: آنگه چون بر زید علی دست یافتند به این که تیر بر پیشانیش آمد و کشته شد پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان بندانند. هم رافضیان رهنمونی کردند تا او را برآوردند وبرآویختند و زنش را به دست وادادند تا زن آبستن را دستهای نگار برنهاده ببریدند و اینها همه رافضیان کردند هم با علی و هم با حسن و هم با حسین و هم با اولاد او. (ص 408 کتاب النقض تألیف عبدالجلیل قزوینی رازی). - وادادن نان در تنور یا رنگ از دیوار، افتادن. مقابل چسبیدن و گرفتن
دانهای (دانه های) سخت را گویند که از اعضای آدمی برمی آید و به عربی ثؤلول میگویند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا). آن را به فارسی ژخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آژخ. زگیل. (فرهنگ فارسی معین)
دانهای (دانه های) سخت را گویند که از اعضای آدمی برمی آید و به عربی ثؤلول میگویند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا). آن را به فارسی ژخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آژخ. زگیل. (فرهنگ فارسی معین)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)