جدول جو
جدول جو

معنی ورخچ - جستجوی لغت در جدول جو

ورخچ(وَ رَ)
زشت و زبون و پلید و کریه المنظر. (آنندراج) :
نامم همای دولت شهباز نصرت است
نی کرکس ورخچ و نه زاج تخجّم است.
خاقانی (ازآنندراج).
پیش دلشان سپهر و انجم
این بود ورخچ و آن تخجّم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
ورخچ
زشت کریه منظر نامم همان دولت و شهباز نفرت است نی کرگس ورخچ ونه زال تخجم است) (خاقانی)، زبون فرومایه پست: پیش دلشان سپهر و انجم این بوده ورخچ و آن تخجم. (خاقانی)، چرکین، ناراخت مضطرب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخچ
تصویر پرخچ
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخش، فرخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
زشت، بی مقدار، پست، برای مثال دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم / که بد نتیجۀ طبع ورخج مردارم (سوزنی- مجمع الفرس - ورخج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
فرخج، زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خَ)
زشت و نازیبا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زشت. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
(وَ)
یک نوع درختی. (منتهی الارب). درختی است شبیه مرخ در نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ولی با رنگ تیره و با برگهای نازک مانند برگهای طرخون و یا بزرگتر. (از اقرب الموارد) ، نام گیاهی است که در دردهای چشم به کار برند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
مکان ورخ، جایی که گیاه در آن به هم پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). جای درهم پیچیدۀ گیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به ورخه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی جزو دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، در 32 هزارگزی جنوب راه قم به اصفهان. سکنۀ آن 250 تن و آب آن از 2 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، اشجار، میوه از قبیل بادام، گردو و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. مزرعۀ کبوددره، کله زرد، مرسه جزء این ده است. سر راه فرعی کهک به فردو واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
فرخج. ورخچ. زشت و زبون و پلید و کریه منظر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). چرکین و زشت و زبون و پلید و کریه منظر و بدگل. (ناظم الاطباء) :
پیش دلشان سپهر انجم
این بوده ورخج و این تخجّم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
ورمی که در بن ناخن پیدا میشود. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ خَ)
ارض ورخه، زمین درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورخ شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پشت و کفل و ساغری اسب و استر و غیره:
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و پرخج غلیواج و رنگ.
مسعودسعد (از شعوری).
رجوع به پرخج و پرخش شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بسیار شدن آب خمیر به نحوی که شل و نرم گردد. (ناظم الاطباء). نرم و فروهشته گردیدن خمیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). تنک شدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی). تنک شدن خمیر از آب بسیار. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
زشتی. (برهان) (آنندراج). کراهت منظر. (فرهنگ فارسی معین) : اگر نظرت بر ورخچی بیفتد دلت برنشورد. (فرهنگ فارسی معین از معارف بهاء ولد چ 1338 ص 14) ، زبونی. (برهان). فرومایگی. پستی. (فرهنگ فارسی معین). پلیدی. (برهان). رجوع به ورخجی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
ورخچ: سبحانک می گفتم آواز خر آمد. دلم ورخج و مشوش شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخچ
تصویر پرخچ
کفل و ساغری اسب و استر و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
زشت نازیبا، زبون سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
زشتی کراهت منظر: اگر نظرت برورخچی بیفتد دلت بر نشورد)، زبونی فرومایگی پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
((وَ رَ))
چرکین، پلید، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخچ
تصویر پرخچ
((پَ رَ))
کفل و سرین اسب و استر و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
((بَ رَ))
زشت، نازیبا، زبون، سست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخچ
تصویر رخچ
((رُ))
فرق سر، تارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورچ
تصویر ورچ
معجزه
فرهنگ واژه فارسی سره
کسی که در آغوش دیگری خوابد، عزیز و دوست داشتنی
فرهنگ گویش مازندرانی