جدول جو
جدول جو

معنی ورخ - جستجوی لغت در جدول جو

ورخ
(وَ)
یک نوع درختی. (منتهی الارب). درختی است شبیه مرخ در نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ولی با رنگ تیره و با برگهای نازک مانند برگهای طرخون و یا بزرگتر. (از اقرب الموارد) ، نام گیاهی است که در دردهای چشم به کار برند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ورخ
(وَ رِ)
مکان ورخ، جایی که گیاه در آن به هم پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). جای درهم پیچیدۀ گیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به ورخه شود
لغت نامه دهخدا
ورخ
(فِ)
بسیار شدن آب خمیر به نحوی که شل و نرم گردد. (ناظم الاطباء). نرم و فروهشته گردیدن خمیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). تنک شدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی). تنک شدن خمیر از آب بسیار. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
زشتی، بی مقداری، پستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مورخ
تصویر مورخ
آنچه وقت و تاریخ آن معیّن شده، تاریخ نهاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
زشت، بی مقدار، پست، برای مثال دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم / که بد نتیجۀ طبع ورخج مردارم (سوزنی- مجمع الفرس - ورخج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مورخ
تصویر مورخ
کسی که تاریخ بداند و وقایع جهان را ثبت و ضبط کند، تاریخ نویس
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
فروهشته گردانندۀ خمیر. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که فروهشته و نرم میکند خمیر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رَ)
مؤرخ. دارای تاریخ و تاریخ نوشته. (ناظم الاطباء). تاریخ دار. دارای تاریخ. که تاریخ آن نوشته شده باشد. تعیین زمان و هنگام شده و دارای تاریخ. (ناظم الاطباء) : مورخ به تاریخ پنجم صفر 1320 هجری قمری (یادداشت مؤلف).
- مورخ به، از زمان . به تاریخ : مورخ به چهارم شعبان 1351. (از یادداشت مؤلف).
- مورخ گشتن، تاریخ یافتن. بدان تاریخ مخصوص شدن. تاریخی و با تاریخ شدن: روزنامۀ شاهی به تاریخ این پادشاه مورخ گشته است. (سندبادنامه ص 9)
لغت نامه دهخدا
(مُوَرْ رِ)
مؤرخ. نویسندۀ تاریخ. (منتهی الارب). تاریخ نویسنده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، آن که تاریخ می گذارد نامه و کتاب را. (ناظم الاطباء) ، آن که علم تاریخ می داند و آن که می نویسد تاریخ گذشته را. اخبارنویس تاریخ نویس. تاریخ دان. آن که تعیین می کند زمان هر واقعه را. (ناظم الاطباء). اخباری. (یادداشت مؤلف). گزارشگر. (یادداشت مؤلف) : از آنجا معلوم می شود که سخنوران و مورخان مهتر و بهتر... (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَصْ صُ)
مرکّب از: ’ورخ’، ترشدن زمین، نرم شدن خمیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ اَ تَ)
برخوردن. ملاقی شدن. (غیاث اللغات). نگریستن و دچار شدن وروبرو گشتن و ملاقات کردن و یافتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ اَ کَ دَ)
خشکیدن
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
ورخچی. زشتی و زبونی و پلیدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
فرخج. ورخچ. زشت و زبون و پلید و کریه منظر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). چرکین و زشت و زبون و پلید و کریه منظر و بدگل. (ناظم الاطباء) :
پیش دلشان سپهر انجم
این بوده ورخج و این تخجّم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
زشت و زبون و پلید و کریه المنظر. (آنندراج) :
نامم همای دولت شهباز نصرت است
نی کرکس ورخچ و نه زاج تخجّم است.
خاقانی (ازآنندراج).
پیش دلشان سپهر و انجم
این بود ورخچ و آن تخجّم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
ورمی که در بن ناخن پیدا میشود. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ خَ)
ارض ورخه، زمین درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورخ شود
لغت نامه دهخدا
(فُ اَ دَ)
برخاستن. (آنندراج). برخاستن و بلند شدن و برآمدن. (ناظم الاطباء). رجوع به برخاستن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
زشتی. (برهان) (آنندراج). کراهت منظر. (فرهنگ فارسی معین) : اگر نظرت بر ورخچی بیفتد دلت برنشورد. (فرهنگ فارسی معین از معارف بهاء ولد چ 1338 ص 14) ، زبونی. (برهان). فرومایگی. پستی. (فرهنگ فارسی معین). پلیدی. (برهان). رجوع به ورخجی شود
لغت نامه دهخدا
زشتی کراهت منظر: اگر نظرت برورخچی بیفتد دلت بر نشورد)، زبونی فرومایگی پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورخ
تصویر مورخ
دارای تاریخ و تاریخ نوشته، نویسنده تاریخ، تاریخ نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
ورخچ: سبحانک می گفتم آواز خر آمد. دلم ورخج و مشوش شد
فرهنگ لغت هوشیار
زشت کریه منظر نامم همان دولت و شهباز نفرت است نی کرگس ورخچ ونه زال تخجم است) (خاقانی)، زبون فرومایه پست: پیش دلشان سپهر و انجم این بوده ورخچ و آن تخجم. (خاقانی)، چرکین، ناراخت مضطرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
ورخچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورخ
تصویر مورخ
((مُ وَ رَّ))
تاریخ نهاده، دارای تاریخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مورخ
تصویر مورخ
((مُ وَ رِّ))
تاریخ نویس، جمع مورخین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورخج
تصویر ورخج
((وَ رَ))
چرکین، پلید، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مورخ
تصویر مورخ
هنگامه، گذشته نگار، کهن نگار، تاریخدان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخ
تصویر برخ
حوزه، قسمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورز
تصویر ورز
تمرین
فرهنگ واژه فارسی سره
تاریخ نگار، تاریخ نویس، تاریخدان، ناقل، تاریخ، مورخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که در آغوش دیگری خوابد، عزیز و دوست داشتنی
فرهنگ گویش مازندرانی
جن زده، چشم زخم خورده
فرهنگ گویش مازندرانی
تاریخ نگار، مورّخ
دیکشنری اردو به فارسی