جدول جو
جدول جو

معنی ورجر - جستجوی لغت در جدول جو

ورجر
به سوی پایین، به سمت سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورجا
تصویر ورجا
(دخترانه)
بلندمرتبه، ارجمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورگر
تصویر ورگر
(پسرانه)
با دوام (نگارش کردی: وهرگر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جرجر
تصویر جرجر
صدای پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورج
تصویر ورج
ارج، ارزش
فرهنگ فارسی عمید
(فَ ءَ)
دارو به گلو فروکردن. (تاج المصادر بیهقی). دارودر دهان کسی ریختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). داروی وجور در دهان کسی قرار دادن. (از اقرب الموارد) ، شنوانیدن کسی را آنچه را مکروه دارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ رَ)
وج. دارویی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). اگر ترکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ ءَ)
ترسیدن از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سمج کوه. (منتهی الارب). کهف در کوه. (اقرب الموارد). غار و سمج و مغاک در کوه. (ناظم الاطباء). ج، اوجار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
به معنی فتوی باشد و معنی آن رادر کنزاللغه دستور حاکم شرع در مسئلۀ شرعی نوشته بودند و به این معنی با جیم فارسی (وچر) هم آمده است. (برهان) (آنندراج). فتوای قاضی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ جِ)
ترسان. (از منتهی الارب). وجر. اوجر به معنی خائف و ترسان. (از اقرب الموارد). مؤنث آن وجره است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جبان و ترسو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جلوخان و پیشگاه خانه. (ناظم الاطباء)، ارج. قدر و مرتبه. (از آنندراج) (برهان). بزرگی و بزرگواری و عظمت و شأن و شوکت و قدر و لیاقت و قیمت و ارزش و رتبه و درجه و پایه و منصب و شغل. (ناظم الاطباء)، فر ایزدی. فره. خوره. (فرهنگ فارسی معین) : و کیخسرو بالغ شده بود و با ورج و جمال و دانش و رای و مردمی تمام بود. (فارسنامۀ ابن بلخی). و طایفه ای را از بندگان بغایت لطف اختیار فرمود (حق تعالی) و به سعادت عقل ممتاز کرد و ایشان را به فر الهی بیاراست و به ورج پادشاهی (= فر کیانی) مزین گرداند پس با انبیاء مرسل که ممتاز خلایق بودند وحی فرستاد به توسط ملائکه و آن پیغام است به بندگان خویش و به ملوک عادل ورج داد و آن فری است الهی و نوری است ربانی که از اشعۀ عالم غیب فیضان کند و فروغی است ربانی که از پرتو لوایح ایزدی لمعان زند و در سینۀ ملوک مقام سازد و از سینه بر جبین سرایت کند تا به قوت فیض آن بر عالمیان مهتر شود و به مدد تابش آن بر جهانیان غلبه گیرد. (فرهنگ فارسی معین از فرائد السلوک نسخۀ خطی کتاب خانه ملک).
سرافرازان دولت را به فر ایزدی یاور
ستمکاران ملت را به ورج حیدری قاهر.
ابونصراحمد رافعی.
به جایی اوفتی کآنجا خدایی
ترا باشد حقیقت بی ریایی
ز جمله فارغ و از جملگی ورج
دریغا گر ندانی خویش را ارج.
عطار.
، کندن. (برهان) (آنندراج). برکندن. (برهان)، کاوش و برکندگی. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} سخت، در مقابل سست. (منتهی الارب). سخت، در برابر سست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وُ جُ)
ج وجار به معنی سوراخ کفتار و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به وجار شود
لغت نامه دهخدا
(وَرْ وَ)
مرغ زنبورخوار که به فارسی کاسکینه گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَرْ وَ)
نزدیکی ها. (یادداشت مؤلف) : خدا وقتی هامیده ورور جماران هم هامیده، یعنی خدا وقتی خواهد عطا فرماید در نزدیکی های جماران نیز دادن تواند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وِ رُ وِ)
زمزمه و حکایت صوت هر سخن که دانسته نگردد.
- امثال:
ملایی نیست و ورور، پالاندوزی است و دریای علم. (یادداشت مؤلف). رجوع به وروور شود
لغت نامه دهخدا
(وِرْ وِ)
زمزمه ای که افسونگر در وقت افسون دادن میکند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حکایت صوت هر سخن میانۀ جهر و همس که کس از دور درنیابد. (یادداشت مؤلف) ، حرف زدن. وراجی کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، در 25 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ باغ ملک. سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از رود خانه اعلا و چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، پشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ / جِ)
ورجک. جستن و فروجستن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورج
تصویر ورج
ارزش، ارج
فرهنگ لغت هوشیار
وراگر اگر هم عجزنبود از قدر ورگر بود جاهلی از عاجزی بدتر بود. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورور
تصویر ورور
زمزمه ای که افسونگر دروقت افسون کردن کند، حرف زدن وراجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجک
تصویر ورجک
ورجک ووورجک - ورجه و وورجه جستن و فرو جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجه
تصویر ورجه
ورجک ووورجک - ورجه و وورجه جستن و فرو جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرجر
تصویر جرجر
جر دادن پارچه یا کاغذ آلت خرمن کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورور
تصویر ورور
((وِ وِ))
تندتند حرف زدن، وراجی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورج
تصویر ورج
((وَ))
ارزش، ارج
فرهنگ فارسی معین
ارج، ارزش، شان، قدر، مرتبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنجاقک، صدای جیرجیرک، صدای چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
دیگ بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
از بیماری های دامی که در اثر چاقی مفرط عارض شود
فرهنگ گویش مازندرانی
سرازیر، سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی
درختچه ای که از شاخه هایش جهت بافتن جارو استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی