جدول جو
جدول جو

معنی وراع - جستجوی لغت در جدول جو

وراع
(فُ)
وراعه. ورعه. ورعه. وروع. ورع. ورع. بددل و خرد و بی خیر و فایده گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سست و ضعیف شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بددل و سست و بی خرد و بی خیر و بی فایده گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وراز
تصویر وراز
(پسرانه)
گراز که در ایران باستان نشانه زورمندی بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وراث
تصویر وراث
وارث ها، کسانی که از دیگری چیزی به ارث می برند، ارث برنده ها، میراث برها، جمع واژۀ وارث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذراع
تصویر ذراع
ارش، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول، تقریباً معادل طول فاصلۀ میان آرنج تا سر انگشتان یک مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یراع
تصویر یراع
نوعی مگس، مگس شب تاب، نی و قلم، در موسیقی کنایه از نی لبک، جبان، ترسو، بددل، احمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراج
تصویر وراج
پرحرف، پرگو، کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شراع
تصویر شراع
بادبان کشتی، هر چیز برافراشته مانند خیمه و سایه بان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورام
تصویر ورام
هر چیز سبک و کم وزن، مقابل جوهر، در فلسفه عرض، برای مثال جوهر محض الهی نفس اوست / و این جهان یکسر بر آن جوهر ورام (ناصرخسرو - ۳۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراع
تصویر کراع
گلۀ اسب، گروه اسبان، زرنگ، فسیله، نسیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراغ
تصویر وراغ
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، مخ، ورزم، آذر، تش، اخگر، برزین، انیسه، نار
فروغ و تابش و شعلۀ آتش، برای مثال آتش عشق چون کنم پنهان / کز دهانم کشد زبانه وراغ (حکیم علی فرقدی- مجمع الفرس - وراغ)، روشنی، فروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
هم بستر شدن، مجامعت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراق
تصویر وراق
کسی که کتاب را صحافی می کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود گفتن، بدرود، پدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ کَهْ)
ورع. وروع. وروع. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بددل و خرد و بی خیر و بی فایده گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). بددل شدن. (تاج المصادر). بددل شدن و خرد شدن و حقیر شدن. (المصادر زوزنی) ، سست و ضعیف گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به وراع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ورع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورع شود
لغت نامه دهخدا
افراشته دکل بادبان گردن شتر سایبان، زه کمان، چادرشامیانه بادبان کشتی، خیمه شامیانه، سایبان، زه کمان که مادام بر کمان است، گردن شتر، جمع اشرعه شرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وریع
تصویر وریع
خویشتندار، پرهیزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراج
تصویر وراج
پرحرف، روده دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراز
تصویر وراز
خوک نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراط
تصویر وراط
فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراغ
تصویر وراغ
فروغ و تابش و شعله آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراق
تصویر وراق
کاغذ فروش، نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورام
تصویر ورام
چیزهای سبک و کم وزن، سهل و آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاع
تصویر وفاع
سر بند شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجاع
تصویر وجاع
جمع وجع، رنجوری ها دردمندی ها، جمع وجع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
در افتادن با یکدیگر، گادن گاییدن مجامعت کردن، مجامعت آمیزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراع
تصویر سراع
شتابان: مرد، جمع سرع، شاخه های رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراع
تصویر کراع
پاچه گاو و گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراع
تصویر قراع
کوبنده، دارکوب از پرندگان، سپر، سفت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراع
تصویر فراع
جمع فرعه، جاهای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
بازو، آرنج، واحد طول و آن عبارت است از ابتدای ساعد دست (مرفق) تا سر انگشتان (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4- 1: 10 ص 431) ارش رش گز جمع اذرع، واحد طول معادل شش قبضه (مشت) که با انگشتان (غیر انگشت شست) با یگدیگر متصل ساخته ملاحظه میشود و این مجموع بمقدار بیست و چهارساعت خواهد بود که از جانب پهنا بیکدیگر گذارند (رساله مقداریه ایضا ص 2- 431)، بازو، آرنج، اریش ارش یکان درازا (گویش گیلکی) گز
فرهنگ لغت هوشیار
زمین را جهت زراعت به کسی دادن در صورتیکه تخم با مالک باشد، مزارعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراع
تصویر تراع
دربان، تندابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراث
تصویر وراث
رخن مرده ریگ مردری، جمع وارث، رخنبران ریگبران جمع وارث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراث
تصویر وراث
بازماندگان
فرهنگ واژه فارسی سره